eitaa logo
کتاب سفید 📚
2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
74 ویدیو
47 فایل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ جهت شرکت در طرح به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐 http://www.ktbsefid.ir ارتباط با ادمین: 🆔 @DabirKtbsefid
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب سفید 📚
📣 مژده! مژده رویداد کتاب سفید تا پایان آذرماه 1403 تمدید شد! دومین سریِ رویداد کتاب اولی‌ها در کشو
🖇️ آروم آروم نزدیک می‌شیم به اتمام مهلت شرکت در رویداد بزرگ «کتاب سفید»🤩 چی؟! هنوز اثرتو ثبت نکردی؟! زود باش، چشم بهم زدنی وقت تموم میشه‌ها... جهت شرکت در "کتاب سفید" به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐http://www.ktbsefid.ir جهت پشتیبانی آنلاین با دبیرخانه به نشانی زیر ارتباط بگیرید: 🆔 @DabirKtbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
شانزده تردیدمثل زهر کشنده ست،وقتی دودستی به قلب و روحت چنگ می زند و آرامش خیالت را به باد می دهد.. ادعای دوستی کرده با اینکه از قبیله دشمن است به خاطر من آدم کشته ، یعنی ممکن است خیانت کند؟ اما... چه نیتی دارد که دنبال آدرس می‌گردد؟ چراازخودم نپرسید؟ شاید کم رویی کرده؟ اما انقدرکم رو نیست ، این کارش چه دلیلی دارد؟چرا باید در مورد خانواده ام کنجکاوی کند، بااینکه اصلا آنها را ندیده! اینها سوالاتی بود که مدام درذهن آشفته ی من می چرخید وعذابم میداد.. یک طرف دینی، که به گردنم بود ویک طرف سرباز دشمن... خطر را به جان خریده ونجاتم داده بود .. اگر ریگی به کفشش بود آدم میکشت؟.. بلند شد ونگاهی به دور برانداخت آهسته در حیاط را باز کردواز خانه بیرون زد،رفتارش مشکوک شده،قبل ازاینکه تصمیمی درباره اش بگیرم باید از کارش سر در بیاورم! هرچند این موقع روز، بیرون رفتن خیلی خطرناک هست ، ولی چاره ای ندارم. پشت سرش راه افتادم یعنی قصد دارد کجا برود؟ خیلی استرس داشتم مرا نبیند.. از یک طرف هم می ترسیدم به گشتیها بخورم از پیچ کوچه رد شد وایستاد چند لحظه بعد یک نفر آمد و  باهم حرف زدند، لباس معمولی پوشیده بود یک جا پناه گرفتم، فاصله زیاد بود نمی توانستم بشنوم، ساموئل که اهل این اطراف نیست کسی را بشناسد! چه نیتی دارد؟! با هم دست دادند، انگار حرفهایشان تمام شده، باید برگردم تا مرا ندیده‌اند، برای برگشتن عجله داشتم شروع کردم به دویدن، حواسم به اطراف نبود، از پیچ رد شدم تا وارد خیابان شوم یک ماشین گشت در چند قدمی من ایستاده بود دویده بودم و داشتم نفس نفس می زدم متوجه من شدند خواستم برگردم که دیر شده بود داد زد: ایست! حرکت کنی شلیک میکنم، دستات ببر بالا وتکون نخور! نمی دانستم چکار کنم؟ داشت به سمتم می آمد .. لعنت به من! حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟ دستگیرم کنند شناسایی می شوم، بعدم به جرم قتل اعدام!. محال است دیگر روی آزادی را ببینم،چرا حالا باید این اتفاق می افتاد؟ حالا که کورسوی امیدی برای دیدن خانوادم پیدا شده!.. اشاره کرد راه بیفت سمت ماشین! راه افتادم... دونفر بودند یکی پشت سر من، یکی توی ماشین، چاره ای نبود نشستم، توی ذهنم دنبال راهی برای فرار بودم، یکی رانندگی می‌کرد وان یکی کنار من نشسته بود زل زده و با آن چشمهای هیزش مرا برانداز می‌کرد، نیشش باز شد و ردیف دندان‌هایش نمایان، هیچ از آن نگاه خوشم نیامد.. اخم کردم وسرم را پایین انداختم، دلم مثل سیر وسرکه می جوشید دست وپایم میلرزید مرگ هزار بار بهتر از حس ناامنی برای یک دختر است.. دست برد زیر چانه ام ،صورتم را به طرف خودش چرخاند.. با خشم سرم را برگرداندم... به مذاقش خوش نیامد بازویم رامحکم فشار داد درد در تمام بدنم پیچید وبا تمسخرگفت: چه وحشی! خوشم اومد من رام کننده ی خوبیم! وخنده بلندی سرداد... ماشین راه افتاد، هرلحظه که دورتر می شدم امیدم برای آزادی، کم رنگ تر میشد، فکر کردم اگر سربازی که کنارم نشسته را بیرون هل بدهم چه اتفاقی می افتد؟ اگر زورم نرسید چه؟ یعنی اینقدر قدرت دارم که تعادلش را بهم بزنم؟ چطور است خودم را پرت کنم بیرون! اینها سوالاتی بود که مدام توی ذهنم می چرخید.. یاد ساموئل افتادم کاش اینجا بود.. سرعت ماشین زیاد نیست تا ترمزبگیرد، شاید شانس بیاورم و بتوانم فرار کنم! ولی این هم خطردارد .. اگر دست و پایم بشکند که بدتر گرفتار میشوم ، از این دوتا باید یکی راانتخاب کنم... تو ی این فکر بودم که ماشین یکهو ترمز زد نگاه کردم جاده بسته بود چندتا لاستیک ماشین آتش زده بودند کسی را ندیدم سربازی که کنار من نشسته بود گفت :می رم ببینم چه خبره؟ از ماشین پیاده شد وبا احتیاط جلو می رفت یکدفعه صدای شلیک بلند شد به سمت ماشین، ، سرم را پایین گرفتم سربازی که پیاده شده بود شروع کرد به تیر اندازی، بغل ماشین پناه گرفته بودو شلیک می کرد از راننده صدایی نمی آمد یک لحظه سرم را بلند کردم دیدم از صندلی جلو دارد خون می چکد ، فکر کنم بدجور زخمی شده بود ، همینطور که نگاهش میکردم که زنده است یا نه، چشمم به کمر بندش افتاد یک نارنجک به آن وصل بود، نمی دانم حسی ته دلم میگفت "برش دار! " صدای تیر اندازی قطع شد، اما می ترسیدم سرم را بالا بگیرم ممکن بود به سمتم شلیک کنند نارنجک را برداشتم، صدای قدم‌هایی را می شنیدم که به ماشین نزدیک میشد اما یک نفر نبود، خبری از آن سرباز هم نبود نارنجک را محکم توی دستم می فشردم با خودم گفتم اگر مجبور شدم ضامنش را میکشم... ✏️اطهر میهن‌دوست ⛔️کپی شرعاََ و قانوناََ مجاز نیست. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌀سپاس فراوان از همه‌ی عزیزانی که در این پویش شرکت کردند؛ و اما نوشته‌ی نویسنده اصلی👇🏻 🌻نه، نمی شه. من از کجا بدونم راس می گی؟». گفتم: «خودتون همین حالا گفتین حرف راست رو باید از دهن بچه شنید.» مثل آدم تسلیم نگاهی به من و به آن آقای خال گوشتی انداخت و گفت: «خب بله. منم نمی گم دروغ می گی.» و یکهو بی مقدمه خندید و ادامه داد: «معلومه کارت درسته و کلک تو کارت نیست. آدمی که کارش درست باشه، چشم هاش برق می زنه. برق حقیقت. این جوری.» و چشم هایش را دراند و مثلا براق نگاهم کرد و قاه قاه خندید. من هم برای اینکه ضایع نشود، لبخندکی زدم. گفت: «خب پسر گلم، چه رنگی بود؟» ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
مینی دوره دانه برفی قسمت چهارم.mp3
4.5M
❄️ مینی دوره داستان‌نویسی به روش دانه‌برفی؛ 📖 قسمت 4 در این قسمت، با چهارمین مرحله از روش دانه‌برفی، یعنی گسترش خلاصه ی مرحله 2 آشنا می‌شویم. 🌱حتماً تمرین‌هاتون رو برای ما هم بفرستید👇🏻 🆔 @DabirKtbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
دانه برفی قسمت چهارم.pdf
493.3K
❄️فایل متنی قسمت چهارم مینی دوره روش دانه‌برفی👆🏻 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🌀۱۱ تیپ شخصیتی در نویسنده‌ها؛ ۱. نویسنده کمال‌گرا این تیپ از نویسندگان هرگز راضی نمی‌شوند. در حقیقت، آن‌ها قبل از اینکه به کسی اجازه دهند رمان آن‌ها را ببیند، ممکن است برای چند سال نوشته‌های خود را بازنویسی کنند. شاید آن‌ها بیش از حد ایده‌آل‌گرا باشند یا شاید به قدری به داستان خود وابسته شده‌اند که قصد دارند آن را در کامل‌ترین و بی‌نقص‌ترین شکل ممکن ارائه دهند. 🔺به عنوان مثال، ارنست همینگوی پایان کتاب «وداع با اسلحه» را ۴۷ مرتبه بازنویسی کرد یا اسکات فیتزجرالد که حتی سال‌ها پس از انتشار کتاب «گتسبی بزرگ» به بازنویسی آن ادامه می‌داد. 👈🏻نویسنده کمال‌گرا را احتمالاً می‌توانید در کتابخانه یا دفتر کارشان ببینید که خود را حبس کرده‌اند و فنجان‌های بی پایان قهوه(یا هر چیز دیگری را) سر می‌کشد و یک پیش‌نویس دیگر را به طرف سطل زباله پرتاب می‌کند. 🖇️اگر یک نویسنده کمال گرا باشید: اغلب از سوی اطرافیانتان کمال‌گرا نامیده می‌شوید. ترجیح می‌دهید وقت خود را به کارهای مهم اختصاص دهید. کار خود را به طور کامل بررسی می‌کنید. در پیدا کردن کلمات بیش از حد وسواس دارید. ✍🏻مهرنوش قربانی / می‌گنا ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
🔹مهدی آذریزدی، پرتیراژترین نویسنده‌ تاریخ ادبیات کودک و نوجوان ایران، سال ۱۳۰۱ در محله‌ خرمشاه یزد متولد شد. او در مجموع، بیش از ۲۰ عنوان کتاب برای بچه‌ها نوشت؛ او در کتاب «زندگی و آثار مهدی آذریزدی» که در سال ۱۳۷۰ منتشر شد می‌نویسد:«اولین‌بار که به فکر تدارک کتاب برای کودکان افتادم، سال ۱۳۳۵ یعنی در سن ۳۵سالگی‌ام بود. بعضی‌ها از کودکی شروع به نوشتن می‌کنند؛ ولی من تا ۱۸سالگی خواندن درست و حسابی را هم بلد نبودم. سال ۱۳۳۵ در عکاسی «یادگار» یا بنگاه ترجمه و نشر کتاب کار می‌کردم و ضمنا کار غلط‌گیری نمونه‌های چاپی را هم از انتشارات امیرکبیر گرفته بودم و شب‌ها آن را انجام می‌دادم. قصه‌ای از «انوار سهیلی» را در چاپخانه می‌خواندم که خیلی جالب بود. فکر کردم اگر ساده‌تر نوشته شود، برای بچه‌ها خیلی مناسب است. جلد اول «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» خودبه‌خود از این‌جا پیدا شد. آن را شب‌ها در حالی می‌نوشتم که توی یک اتاق ۲×۳ متری زیر شیروانی، با یک لامپ ۱۰ دیوارکوب زندگی می‌کردم. نگران بودم کتاب خوبی نشود و مرا مسخره کنند. آن را اول‌بار به کتابخانه‌ ابن ‌سینا دادم. بعد از مدتی ردش کردند. گریه‌کنان آن را پیش آقای جعفری، مدیر انتشارات امیرکبیر بردم. ایشان حاضر شد آن را چاپ کند. وقتی یک سال بعد کتاب از چاپ درآمد، دیگران که اهل مطبوعات و کار کتاب بودند، گفته بودند که خوب است. بهمین خاطر، آقای جعفری، پیوسته جلد دوم آن را مطالبه کردند. کم‌کم این کتاب‌ها به ۸ جلد رسید. البته قرار بود ۱۰ جلد بشود؛ ولی من مجال نوشتن آن را پیدا نکردم.» ✍🏻خبرگزاری ایرنا/قسمت اول ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
با خاطره نویسی می توانید زندگی خود را متحول کنید. خیلی از افراد با نوشتن خاطرات خوب و بد خود، زمینه ای برای دگرگون کردن ذهن خود آماده کرده اند. با نوشتن خاطره و تخلیه ی ذهن خود به احساسات محدود شده، مسدود شده و سرکوب شده ی خود رو در رو می شود. به این علت شخص در زمان نوشتن خاطرات روزانه ی خود مواقعی گریه می کند، مواقعی از مواجهه با آن ها یا از نادانی و حماقت های خود خنده اش می گیرد. نوشتن، ناخوداگاه ترس و امیدهای فرد را بیرون می کشد و گاهی هم ترس ها و اضطراب هایی به همراه می آورد. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
سلام و نور 🔹نوشته‌ی شما را خواندم.خدا قوت! 🔹تصاویر خوبی خلق کردید. اما: 🔸توصیفات و تشبیه‌هایتان از حد معمول بیشتر بود. 🔸انتظار می‌رفت توی خلوت شبانه، اتفاق شگفت‌انگیزتری برای راوی رخ بدهد! 🔸بهتر است دیالوگ‌های قوی‌تری بنویسید. 🔸بعد منطقی داستان را حفظ کنید. اینکه پدربزرگ بعد از این همه سال نابینایی هیچ تصوری از شمایل ماه نداشته باشد،منطقی نیست! ✅برای خلق داستان‌های جذاب، همواره بخوانید و بنویسید. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid