eitaa logo
کتاب سفید 📚
2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
74 ویدیو
47 فایل
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ جهت شرکت در طرح به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید: 🌐 http://www.ktbsefid.ir ارتباط با ادمین: 🆔 @DabirKtbsefid
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۱ موشی داشت کنار ساحل برای خودش با ماسه ها قلعه درست می کرد. یکدفعه یک چیز سفت زیر ماسه ها پیدا کرد وقتی آن را درآورد دید یک تخم پرنده است. خیلی ناراحت شد گفت _یعنی کدوم پرنده این تخم را گم کرده! باید مادر این جوجه را پیدا کنم. بعد تخم را تمیز کرد ودرسبدی گذاشت ودرگاری کوچکی آن را باخود برد. ولی تخم مال هیچکس نبود. نه خانم غازه،نه قدقد خانم.ونه خانم کبوتر. غصه داره آن نگاه می کرد که یکدفعه دید تخم ترک خورد. باخودش گفت _ ای وای حتما خوب ازش مراقبت نکردم. ترکها بیشتر و بیشتر شد و ناگهان یک سر کوچک وچهار دست وپا ازان بیرون آمد. وقتی جوجه کامل از تخم خارج شد. موشی به هوا پرید وجیغ بلندی کشید. خانم غازه وقدقدخانم وخانم کبوتر با عجله پیش او آمدند. وهم یک صدا گفتند خدای من موشی این یه بچه لاک پشته. بهتره اون ببری کنار دریا تابره پیش مادرش. موشی لاک پشت کوچولو را درسبد روی گاری گذاشت وپیش مامان لاک پشت که با بقیه بچه لاک پشتها منتظر او بود برد. ✍🏻زهرا زرگران 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۱ اسم موش: پونی اسم مرغ: لیبی این بوی عطر خوب گل میخک بود که پونی عاشقش بود اما اینبار ،‌ بوی یک حادثه قریب الوقوع را می‌داد. پونی برای آخرین بار سرش را بالا آورد تا لیبی را ببیند، که داشت از مزرعه گل ها دور میشد. لیبی بچه به دنیا نیامده اش را کنار پونی گذاشت و رفت؛ برای یافتن جایی گرم برای تخم خود، تا بچه اش در جای گرم بماند و بیمار نشود. پونی دوست نداشت تنها باشد، او حتی مراقبت از یک تخم را بلد نبود. میخواست همراه لیبی برود اما تخم تنها میشد. پس منتظر ماند تا لیبی برگرد، او بی حوصله و ناراحت از این که کسی نبود با او بازی کند به دور خیره شده بود. منتظر دوستش لیبی بود ، هر از چندگاهی به تخم نگاه می‌کرد. پونی وقتی دید تخم می‌لرزد برایش با چند چوب ریز ، چیزی شبیه لانه پرنده ساخت و برای محافظت از بچه لیبی دورش را پوشاند. کمی بعد لیبی برگشت و با ناراحتی به دوستش پونی نگاه کرد، از چهره اش مشخص بود جای گرمی پیدا نکرده بود، و بعد وقتی آن چوب های ریز را کنار تخم دید، تصمیم گرفت همانجا با پونی خانه ای بزرگ از چوب های ریز و درشت برای خودشان نیز بزنند. ✍🏻 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
وقتی می خوای از چیزی بنویسی اول راجع بهش شناخت پیداکن، اینطوری هدفت مشخص میشه. لازم نیست از کلمات پیچیده استفاده کنی؛ همین که اون جملات رو با قلبت بنویسی کافیه! اگه میخوای یه آغاز خوب داشته باشی از نامه هایی به خدا شروع کن، حرفایی که شاید به کس دیگه نتونی بگی... فقط روزی چند خط، بعد یه مدت معجزه شو می بینی امتحان کن، موفق باشی! ✍ اطهر میهن دوست ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۱ بسم الله الرحمن الرحیم موش کوچولو با نگرانی به تخم داخل سبد نگاه می‌کرد. او چند بار با دقت تخم را زیر و رو کرد تا ببیند تخم تَرَک برداشته یا نه. موش کوچولو که خسته شده بود نشست. گلی قرمز رنگ را کَند و بو کرد تا کمی از نگرانی‌اش کمتر شود. موش کوچولو با شنیدن صدای مادرش، از جا پرید و چشمانش از خوشحالی برق زد. موش کوچولو به سمت مادرش دوید. به مادرش کمک کرد تا گاری کوچکی که مادرش با زحمت از خانه‌شان آورده بود را به سمت تخم بیاورد‌‌. مادرش گاری را کنار تخم گذاشت. مادر با کمک موش کوچولو تخم را با سبدش داخل گاری چوبی گذاشتند. مادر گفت: «حالا باید با کمک هم این تخم را به خانه‌مان ببریم.» موش کوچولو و مادرش دسته گاری را گرفتند و با احتیاط زیاد، گاری را از بین گل‌های رنگارنگ و بوته‌های سرسبز گذراندند. سپس آن‌دو از کوچه خاکی گذشتند و به خانه‌شان رسیدند. گاری را داخل خانه گذاشتند. مادر تخم را لای پارچه‌ی مخمل گرم و نرمی پیچاند. موش کوچولو پرسید: «مامان! برای چه تخم را لای پارچه پیچاندی؟!» مادر گفت: «همانطور که ما لباس گرم پوشیدیم تا سرما نخوریم جوجه داخل تخم هم برای اینکه سردش نشود باید جای گرمی باشد.» مادر با استفاده از هیزم‌هایی که موش کوچولو جمع کرده بود آتشی روشن کرد تا خانه‌شان گرم‌‌تر شود. موش کوچولو دستانش را زیر چانه‌اش گذاشت و پرسید: «مامان به نظرتان جوجه‌ی توی تخم چه شکلی‌ است؟ چه رنگی است؟» مادرش جواب داد: «من هم درست نمی‌دانم ولی به گمانم تخم غاز باشد. چون قبلاً در روستایی که زندگی می‌کردیم در اکثر خانه‌ها مرغ و خروس و غاز و اردک نگه‌ می‌داشتند و من تخم همه‌ی آن‌ها را دیده‌ام.» موش کوچولو سرش را خاراند. کمی فکر کرد و گفت: «یعنی همه این حیوانات تخم می‌گذارند؟!» مادر لبخندی زد و گفت: «بله! همه‌ی آن‌ها پرنده هستند و تخم می‌گذارند. تخم هرکدام هم با بقیه فرق می‌کند. یکی گرد و دیگری بیضی شکل است؛ یکی بزرگ و دیگری کوچک است ... تازه رنگ‌ تخم هر پرنده هم با دیگری فرق می‌کند. یکی سفید است. آن دیگری شیری رنگ است. یکی خال‌‌خالی است و ...» موش کوچولو خنده‌ای کرد و گفت: «چه جالب!» موش کوچولو و مادرش چند روزی از تخم به خوبی نگه‌داری کردند. روزها گذشت و گذشت تا اینکه یک دفعه تخم شروع به شکستن کرد. جوجه کوچولویی از تخم بیرون آمد. موش کوچولو با ذوق فراوان به جوجه نگاهی انداخت و گفت: «چه جوجه کوچولوی قشنگی!» مادرش گفت: «حدسم درست بود. این یک جوجه‌ی غاز است!» چند روزی گذشت. غاز کوچولو از موش کوچولو پرسید: «من چرا شبیه شما نیستم؟!» موش کوچولو خندید و گفت: «چون ما موش هستیم و تو یک غازی! ما پستاندار هستیم و تو یک پرنده‌ای!» غاز کوچولو گفت: «پس من پیش شما چکار می‌کنم؟» موش کوچولو گفت: «من و مادرم روزی در باغ پر از گل و بوته قدم می‌زدیم که تخمی را داخل سبد دیدیم. مادرم نگران شد و گفت باید این تخم را از دست شغال و روباه‌هایی که در کمین هستند نجات دهیم. بعد هم به کمک هم تو را به خانه‌مان آوردیم تا به دنیا آمدی.» غاز کوچولو گفت: «چقدر شما مهربان هستید! ای کاش مادرم هم پیشم بود.» ناگهان مادرِ موش کوچولو نفس‌زنان وارد خانه شد و گفت: «غاز کوچولو! غاز کوچولو! مژده دارم! مادرت پیدا شده است.» غاز کوچولو که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «الآن کجاست؟» مادر موش کوچولو گفت: «پشت در است.» غاز کوچولو در خانه را باز کرد. مادرش تا او را دید او را در بغل گرفت و بوسید. موش کوچولو آرام و زیر لب از مادرش پرسید: «مامان! چطوری مادرِ غاز کوچولو را پیدا کردی؟» مادر موش کوچولو گفت: «من خیلی وقت است که دنبال مادرش می‌گشتم. به همه دوستانمان که در روستاهای اطراف، در باغ پر از گل و بوته، در گندم‌زار‌ها و در مزارع گوجه و بادمجان زندگی می‌کنند سپرده بودم که اگر یک خانم غاز که دنبال بچه‌اش می‌گردد، آنجا آمد به من خبر دهند. امروز هم دوستمان خانم کبک به من خبر داد که خانم غازی آمده و دنبال بچه‌اش می‌گردد.» موش کوچولو فکری کرد و گفت: «از کجا معلوم که این خانم غاز مادر غاز کوچولوست؟» مادر موش کوچولو گفت: «او را امتحان کردم زمان و مکان دزدیده شدن تخم را از او پرسیدم و او درست جواب داد. حتی گفت که در سبد چوبی هم تخمش را دزدیده بودند.» موش کوچولو پرسید: «چه کسی تخم را دزدیده بوده است؟» مادر موش کوچولو گفت: «یک پسرک بازیگوش با خواهرش تخم را دزدیده بودند و آن را در وسط باغ پر از گل و بوته رها کرده بودند!» غاز کوچولو همچنان مادرش را در بغل گرفته بود و او را می‌بوسید. مادرش هم او را نوازش می‌کرد و اشک می‌ریخت. غاز کوچولو و مادرش از موش کوچولو و مادرش تشکر کردند و با هم به لانه‌ خودشان که در یکی از روستاهای اطراف بود رفتند. ‌ ✍🏻فرشته محمدی احمدآبادی 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۱- در داستان هملت: شاهزاده ای درخواب پی به قاتل بودن عمو برده و انتقام می گیرد. هملت شبی درقصر درخواب میبیند که پدر به او میگوید که توسط عمویش مسموم شده است.هملت نمایشی ترتیب میدهد وصحنه قتل را بازسازی می کند.بادیدن عصبانیت عمو پی می برد که اوقاتل است. پس اورا به قتل می رساند ولی باعث مرگ خود ومادر می شود. ۲_ در کتاب رویای نیمه شب پسری اهل تسنن عاشق دختری شیعه می شود. پدر دختر موجب خشم خلیفه شده وتا آستانه ی مرگ می رود که با کمک پسر وتلاش های او معجزه ای اتفاق افتاده پدر به سلامتی برگشته واو بعد از شیعه شدن به محبوب خود می رسد. ۳_درکتاب دعبل وزلفا.شاعری علوی توسط قطعه ای از پیراهن امام خودکه ازاو ربوده می شود و بلاخره تکه ای از آستین آن را پس گرفته باعث برگشتن بینایی زلفا کنیز محبوب خود میشود. ۴_ در کتاب میخک چهار.سهید یحیی سنوار کودکی خود را در اردوگاه ها گذرانده ولی با تلاش به دانشگاه راه پیدا می کند وبا زان با حبس ۲۲ سال را پشت سرگذاشته و سرانجام با شهادت مظلومانه اسوه میشود. ۵_در کتاب دختری از الوند.خانم دباغ از ازدواج درست کم و مبارزات خود و زندانی شدن خود و دختر ۱۴ ساله اش وشکنجه های وحشیانه ساواک می گوید بعد رفتن به لبنان و همراهی امام خمینی در فرانسه و فعالیتهای بعدازانقلاب خود می گوید که چطور به موفقیت‌های بی نظیر دست پیدا می کند. ‌ ✍🏻زهرا زرگران 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
ارسالی مخاطب عزیز 🔺قلمتان پربرکت و همواره نویسا. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
نوشتن همچون سفری درون قلب و روح است، سفری که تو را به ژرفای وجودت می‌برد و نخی نامرئی از احساسات و اندیشه‌ها میان تو و دیگران می‌تنَد. این پیوند، تو را به راهروهای ناشناخته‌ای از دانش و بینش می‌کشاند، جایی که معناها زاده می‌شوند و دریچه‌های تازه‌ای از فهم به رویت باز می‌شود. ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
مینی دوره دانه برفی قسمت پنجم.mp3
4.84M
❄️ مینی دوره داستان‌نویسی به روش دانه‌برفی؛ 📖 قسمت ۵ در این قسمت، با پنجمین مرحله از روش دانه‌برفی، یعنی شخصیت پردازی آشنا می‌شویم. 🌱حتماً تمرین‌هاتون رو برای ما هم بفرستید👇🏻 🆔 @DabirKtbsefid ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
دانه برفی قسمت پنجم.pdf
508.9K
❄️فایل متنی قسمت پنجم مینی دوره روش دانه‌برفی👆🏻 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
اگه علاقه‌مند هستی کتابت رو چاپ کنی یا دوست داری در دوره‌های نویسندگی شرکت کنی، همین الآن این فرم رو پر کن. ( با پر کردن فرم، هم یک دوره رایگان هدیه می‌گیری و هم در صورت تأیید، کتابت چاپ می‌شه.)🤩 https://panel.metriq.ir/questionnaire/224582ef-1db1-4d74-9fc2-8668487b225a/answer-page
♦️داستانک یا داستان مینی‌مال چیست؟ ۲۶ 🌀شگردهای داستانک‌نویسی ۶. استفاده از واژه‌ها، جمله‌ها و بندهای کوتاه 🔺نویسندگان داستانک برای کم کردن حجم داستان در کاربرد زبان دقت ویژه دارند. آنان در انتخاب واژگان وسواس نشان می‌دهند. از نظر آنان، گاه یک کلمه می‌تواند به اندازه یک جمله یا یک بند حرف داشته باشد. سوزان وگا، یکی از کمینه‌گرایان معاصر، می‌گوید:«امروز می‌کوشم با زبان مثل یک تکه‌چوب برخورد کنم. آن‌قدر آن را پیرایش می‌کنم تا مطمئن شوم که در آن نشانی از تَرَک‌ها، برجستگی‌ها و زوائد، باقی نمانده است. من زبان را به موجزترین شکل ممکن درمی‌آورم.» کمینه‌گرایان از به‌کار بردن کلمات پرتجمّل پرهیز می‌کنند. از نظر آنان واژه‌ها در داستان باید روشن، صریح و قابل هضم باشند. آنان تا جایی که ممکن است از به‌کار بردن قید و صفت خودداری می‌کنند، و به همین سبب، طول جملات داستان‌های آنان نیز بسیار کوتاه است؛ حتا پاراگراف‌های متن آنان نیز کوتاه و جمع‌وجور است. ✍🏻میترا جاجرمی ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid
۶۱ یه روز نیمه ابری بهاری که سراسر دشت پراز گل های رنگارنگ وقشنگ بود، موش کوچولوی قصه ی ما که اسمش گوش پاپیونی بود،هیچ دوستی نداشت و به تنهایی سرگرم بازی و دویدن بود که ناگهان دمِ بلندش به یه سبد گیرکرد. به سختی دمش رو از زیر سبد که یه تخم بزرگ داخلش بود بیرون آورد. با خودش گفت یعنی این تخم به این بزرگی داخلش چه جوجه ای هست واصلا چرا تک وتنها اینجا زیرنور آفتاب گذاشته شده. بادقت به اطرافش نگاه کرد هیچ کس نبود. می خواست تخم طلایی رو تنها بذاره وبره اما نگران بود که مبادا تخم بشکنه وبه جوجه آسیبی برسه. مدتی اونجا منتظر نشست با خودش گفت همین جا میمونم تا جوجه بیرون بیاد واورا به خانواده اش تحویل بدهم. وباهم دوست بشویم.مدتی اونجا نشست، ولی یادش اومد که مادرش گفته بود که زودتر برگرده تا لانه شون رو مرتب کنند، ممکنه مادرش نگران بشه. یه طناب پیدا کرد وبه سبد بست وشروع به کشیدن آن کرد. با وجود اینکه خیلی خسته شده بود، سبد رو با تلاش بیشتر می کشانید تا اینکه به نزدیک لانه رسید. خیلی خسته بود وهمان جا خوابش برد. خواب دید که یه جوجه ی رنگی زیبا از تخم بیرون اومده وباهم بازی می کنند چیزی نگذشت که جوجه کوچولو به دنیا آمد. ✍🏻گ. روستا. 🤩سپاس بابت انجام تمرین‌؛ ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷 ┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄ 📒 @ktbsefid