#تمرین ۶۱
#ارسالی_مخاطب
بسم الله الرحمن الرحیم
موش کوچولو با نگرانی به تخم داخل سبد نگاه میکرد. او چند بار با دقت تخم را زیر و رو کرد تا ببیند تخم تَرَک برداشته یا نه. موش کوچولو که خسته شده بود نشست. گلی قرمز رنگ را کَند و بو کرد تا کمی از نگرانیاش کمتر شود. موش کوچولو با شنیدن صدای مادرش، از جا پرید و چشمانش از خوشحالی برق زد. موش کوچولو به سمت مادرش دوید. به مادرش کمک کرد تا گاری کوچکی که مادرش با زحمت از خانهشان آورده بود را به سمت تخم بیاورد. مادرش گاری را کنار تخم گذاشت. مادر با کمک موش کوچولو تخم را با سبدش داخل گاری چوبی گذاشتند. مادر گفت: «حالا باید با کمک هم این تخم را به خانهمان ببریم.» موش کوچولو و مادرش دسته گاری را گرفتند و با احتیاط زیاد، گاری را از بین گلهای رنگارنگ و بوتههای سرسبز گذراندند. سپس آندو از کوچه خاکی گذشتند و به خانهشان رسیدند. گاری را داخل خانه گذاشتند. مادر تخم را لای پارچهی مخمل گرم و نرمی پیچاند. موش کوچولو پرسید: «مامان! برای چه تخم را لای پارچه پیچاندی؟!» مادر گفت: «همانطور که ما لباس گرم پوشیدیم تا سرما نخوریم جوجه داخل تخم هم برای اینکه سردش نشود باید جای گرمی باشد.» مادر با استفاده از هیزمهایی که موش کوچولو جمع کرده بود آتشی روشن کرد تا خانهشان گرمتر شود. موش کوچولو دستانش را زیر چانهاش گذاشت و پرسید: «مامان به نظرتان جوجهی توی تخم چه شکلی است؟ چه رنگی است؟» مادرش جواب داد: «من هم درست نمیدانم ولی به گمانم تخم غاز باشد. چون قبلاً در روستایی که زندگی میکردیم در اکثر خانهها مرغ و خروس و غاز و اردک نگه میداشتند و من تخم همهی آنها را دیدهام.» موش کوچولو سرش را خاراند. کمی فکر کرد و گفت: «یعنی همه این حیوانات تخم میگذارند؟!» مادر لبخندی زد و گفت: «بله! همهی آنها پرنده هستند و تخم میگذارند. تخم هرکدام هم با بقیه فرق میکند. یکی گرد و دیگری بیضی شکل است؛ یکی بزرگ و دیگری کوچک است ... تازه رنگ تخم هر پرنده هم با دیگری فرق میکند. یکی سفید است. آن دیگری شیری رنگ است. یکی خالخالی است و ...» موش کوچولو خندهای کرد و گفت: «چه جالب!»
موش کوچولو و مادرش چند روزی از تخم به خوبی نگهداری کردند. روزها گذشت و گذشت تا اینکه یک دفعه تخم شروع به شکستن کرد. جوجه کوچولویی از تخم بیرون آمد. موش کوچولو با ذوق فراوان به جوجه نگاهی انداخت و گفت: «چه جوجه کوچولوی قشنگی!» مادرش گفت: «حدسم درست بود. این یک جوجهی غاز است!»
چند روزی گذشت. غاز کوچولو از موش کوچولو پرسید: «من چرا شبیه شما نیستم؟!» موش کوچولو خندید و گفت: «چون ما موش هستیم و تو یک غازی! ما پستاندار هستیم و تو یک پرندهای!» غاز کوچولو گفت: «پس من پیش شما چکار میکنم؟» موش کوچولو گفت: «من و مادرم روزی در باغ پر از گل و بوته قدم میزدیم که تخمی را داخل سبد دیدیم. مادرم نگران شد و گفت باید این تخم را از دست شغال و روباههایی که در کمین هستند نجات دهیم. بعد هم به کمک هم تو را به خانهمان آوردیم تا به دنیا آمدی.» غاز کوچولو گفت: «چقدر شما مهربان هستید! ای کاش مادرم هم پیشم بود.» ناگهان مادرِ موش کوچولو نفسزنان وارد خانه شد و گفت: «غاز کوچولو! غاز کوچولو! مژده دارم! مادرت پیدا شده است.» غاز کوچولو که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «الآن کجاست؟» مادر موش کوچولو گفت: «پشت در است.» غاز کوچولو در خانه را باز کرد. مادرش تا او را دید او را در بغل گرفت و بوسید. موش کوچولو آرام و زیر لب از مادرش پرسید: «مامان! چطوری مادرِ غاز کوچولو را پیدا کردی؟» مادر موش کوچولو گفت: «من خیلی وقت است که دنبال مادرش میگشتم. به همه دوستانمان که در روستاهای اطراف، در باغ پر از گل و بوته، در گندمزارها و در مزارع گوجه و بادمجان زندگی میکنند سپرده بودم که اگر یک خانم غاز که دنبال بچهاش میگردد، آنجا آمد به من خبر دهند. امروز هم دوستمان خانم کبک به من خبر داد که خانم غازی آمده و دنبال بچهاش میگردد.» موش کوچولو فکری کرد و گفت: «از کجا معلوم که این خانم غاز مادر غاز کوچولوست؟» مادر موش کوچولو گفت: «او را امتحان کردم زمان و مکان دزدیده شدن تخم را از او پرسیدم و او درست جواب داد. حتی گفت که در سبد چوبی هم تخمش را دزدیده بودند.» موش کوچولو پرسید: «چه کسی تخم را دزدیده بوده است؟» مادر موش کوچولو گفت: «یک پسرک بازیگوش با خواهرش تخم را دزدیده بودند و آن را در وسط باغ پر از گل و بوته رها کرده بودند!»
غاز کوچولو همچنان مادرش را در بغل گرفته بود و او را میبوسید. مادرش هم او را نوازش میکرد و اشک میریخت.
غاز کوچولو و مادرش از موش کوچولو و مادرش تشکر کردند و با هم به لانه خودشان که در یکی از روستاهای اطراف بود رفتند.
✍🏻فرشته محمدی احمدآبادی
🤩سپاس بابت انجام تمرین؛
ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#تمرین
#دانه_برفی
#ارسالی_مخاطب
۱- در داستان هملت:
شاهزاده ای درخواب پی به قاتل بودن عمو برده و انتقام می گیرد.
هملت شبی درقصر درخواب میبیند که پدر به او میگوید که توسط عمویش مسموم شده است.هملت نمایشی ترتیب میدهد وصحنه قتل را بازسازی می کند.بادیدن عصبانیت عمو پی می برد که اوقاتل است.
پس اورا به قتل می رساند ولی باعث مرگ خود ومادر می شود.
۲_ در کتاب رویای نیمه شب پسری اهل تسنن عاشق دختری شیعه می شود.
پدر دختر موجب خشم خلیفه شده وتا آستانه ی مرگ می رود که با کمک پسر وتلاش های او معجزه ای اتفاق افتاده پدر به سلامتی برگشته واو بعد از شیعه شدن به محبوب خود می رسد.
۳_درکتاب دعبل وزلفا.شاعری علوی توسط قطعه ای از پیراهن امام خودکه ازاو ربوده می شود و بلاخره تکه ای از آستین آن را پس گرفته باعث برگشتن بینایی زلفا کنیز محبوب خود میشود.
۴_ در کتاب میخک چهار.سهید یحیی سنوار کودکی خود را در اردوگاه ها گذرانده ولی با تلاش به دانشگاه راه پیدا می کند وبا زان با حبس ۲۲ سال را پشت سرگذاشته و سرانجام با شهادت مظلومانه اسوه میشود.
۵_در کتاب دختری از الوند.خانم دباغ از ازدواج درست کم و مبارزات خود و زندانی شدن خود و دختر ۱۴ ساله اش وشکنجه های وحشیانه ساواک می گوید بعد رفتن به لبنان و همراهی امام خمینی در فرانسه و فعالیتهای بعدازانقلاب خود می گوید که چطور به موفقیتهای بی نظیر دست پیدا می کند.
✍🏻زهرا زرگران
🤩سپاس بابت انجام تمرین؛
ان شاءالله موفق باشید.🌷
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#ارسالی_مخاطب
✨ارسالی مخاطب عزیز
🔺قلمتان پربرکت و همواره نویسا.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
نوشتن همچون سفری درون قلب و روح است، سفری که تو را به ژرفای وجودت میبرد و نخی نامرئی از احساسات و اندیشهها میان تو و دیگران میتنَد. این پیوند، تو را به راهروهای ناشناختهای از دانش و بینش میکشاند، جایی که معناها زاده میشوند و دریچههای تازهای از فهم به رویت باز میشود.
#انگیزشی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
مینی دوره دانه برفی قسمت پنجم.mp3
4.84M
❄️ مینی دوره داستاننویسی به روش دانهبرفی؛
📖 قسمت ۵
در این قسمت، با پنجمین مرحله از روش دانهبرفی، یعنی شخصیت پردازی آشنا میشویم.
🌱حتماً تمرینهاتون رو برای ما هم بفرستید👇🏻
🆔 @DabirKtbsefid
#دانه_برفی
#دوره_آموزشی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
دانه برفی قسمت پنجم.pdf
508.9K
❄️فایل متنی قسمت پنجم مینی دوره روش دانهبرفی👆🏻
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
اگه علاقهمند هستی کتابت رو چاپ کنی یا دوست داری در دورههای نویسندگی شرکت کنی، همین الآن این فرم رو پر کن.
( با پر کردن فرم، هم یک دوره رایگان هدیه میگیری و هم در صورت تأیید، کتابت چاپ میشه.)🤩
https://panel.metriq.ir/questionnaire/224582ef-1db1-4d74-9fc2-8668487b225a/answer-page
♦️داستانک یا داستان مینیمال چیست؟
#قسمت ۲۶
🌀شگردهای داستانکنویسی
۶. استفاده از واژهها، جملهها و بندهای کوتاه
🔺نویسندگان داستانک برای کم کردن حجم داستان در کاربرد زبان دقت ویژه دارند. آنان در انتخاب واژگان وسواس نشان میدهند. از نظر آنان، گاه یک کلمه میتواند به اندازه یک جمله یا یک بند حرف داشته باشد. سوزان وگا، یکی از کمینهگرایان معاصر، میگوید:«امروز میکوشم با زبان مثل یک تکهچوب برخورد کنم. آنقدر آن را پیرایش میکنم تا مطمئن شوم که در آن نشانی از تَرَکها، برجستگیها و زوائد، باقی نمانده است. من زبان را به موجزترین شکل ممکن درمیآورم.» کمینهگرایان از بهکار بردن کلمات پرتجمّل پرهیز میکنند. از نظر آنان واژهها در داستان باید روشن، صریح و قابل هضم باشند. آنان تا جایی که ممکن است از بهکار بردن قید و صفت خودداری میکنند، و به همین سبب، طول جملات داستانهای آنان نیز بسیار کوتاه است؛ حتا پاراگرافهای متن آنان نیز کوتاه و جمعوجور است.
✍🏻میترا جاجرمی
#آموزشی
#مینیمال_نویسی
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#تمرین ۶۱
#ارسالی_مخاطب
یه روز نیمه ابری بهاری که سراسر دشت پراز گل های رنگارنگ وقشنگ بود، موش کوچولوی قصه ی ما که اسمش گوش پاپیونی بود،هیچ دوستی نداشت و به تنهایی سرگرم بازی و دویدن بود که ناگهان دمِ بلندش به یه سبد گیرکرد. به سختی دمش رو از زیر سبد که یه تخم بزرگ داخلش بود بیرون آورد. با خودش گفت یعنی این تخم به این بزرگی داخلش چه جوجه ای هست واصلا چرا تک وتنها اینجا زیرنور آفتاب گذاشته شده. بادقت به اطرافش نگاه کرد هیچ کس نبود. می خواست تخم طلایی رو تنها بذاره وبره اما نگران بود که مبادا تخم بشکنه وبه جوجه آسیبی برسه. مدتی اونجا منتظر نشست با خودش گفت همین جا میمونم تا جوجه بیرون بیاد واورا به خانواده اش تحویل بدهم. وباهم دوست بشویم.مدتی اونجا نشست، ولی یادش اومد که مادرش گفته بود که زودتر برگرده تا لانه شون رو مرتب کنند، ممکنه مادرش نگران بشه. یه طناب پیدا کرد وبه سبد بست وشروع به کشیدن آن کرد. با وجود اینکه خیلی خسته شده بود، سبد رو با تلاش بیشتر می کشانید تا اینکه به نزدیک لانه رسید. خیلی خسته بود وهمان جا خوابش برد. خواب دید که یه جوجه ی رنگی زیبا از تخم بیرون اومده وباهم بازی می کنند چیزی نگذشت که جوجه کوچولو به دنیا آمد.
✍🏻گ. روستا.
🤩سپاس بابت انجام تمرین؛
ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#تحلیل_کتاب
🌀تحلیلِ کتابِ «کوکو و پوپو»
داستان زایش شکوهمند زبان
قسمت نوزدهم
بدین ترتیب «سفر قهرمانی» کوکو و پوپو و جداییشان از درخت زبان گنجشک آغاز میشود. آغازی که لازمه رشد و رسش زبانی آنها است. در این مسیر با مرغابیهایی که «کواک کواک!» میکنند و با کبکهایی که «لاب لاب لاب!» میکنند هم کلام میشوند، بی آنکه از معنای کلام آنها سر در بیاورند. در این پاره از داستان نیز آنها نه با جمله که با آواها روبرو هستند. این موقعیت داستانی نیز با يكى از كاركردهاى اثر یعنی مرحلهی بیداری آوایی Phonological awareness متناسب است. بیداری آوایی بخشی از رشد زبانی کودک است. یعنی « توانایی کودک در شناسایی آواها و پیوند آواها با نویسهها و این که چگونه در ترکیب با هم واژهها را میسازند.» و «بیداری آوایی یعنی کودک آواها را بشناسد و به آواهایی که پیرامونش میشنود حساس شده و بتواند تفاوت آواها را مانند بلندی و کوتاهی، کشیدگی، بم یا زیر بودن، آهنگ و ریتم و… از هم تمیز دهد.»
کوکو و پوپو به سرزمین «بابانگ» میرسند. سرزمینی که همه زبانهای جانوران و پانوران از آنجا ریشه میگیرد. «بابانگ» سرزمین «واکوها» است. واکو تغییر یافته واک به معنای حروف نوشتاری یا نویسهها است. حضور واکها در داستان با نام واکوها و شخصیت پردازی آنها یکی از محورهای زیبایی شناختی این اثر است. شخصیتپردازی با یک فضاسازی آغاز میشود:
«هر چه کوکو و پوپو به این سرزمین نزدیک میشدند آواهای پانورانی به نام واکوها را روشنتر میشنیدند.»
🖇️ادامه دارد...
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#تمرین ۶۱
#ارسالی_مخاطب
وول و تخم ناشناس
روزی بود و روزگاری. وول موشی بود که تپل با دم قلمبه و گوش دایره ای بود. وول خیلی کنجکاو درباره ی هر چیز بود. مثلا این که چرا تخم مرغک خانم شل و چرا زمین کوه دارد و خیلی چیز دیگه!
یک روز وول از مامانش اجازه گرفت تا به بازی بره. وول داشت توپ بازی میکرد که یک دفعه توپ شوت کرد و رفت لایه بوته ها. وول رفت تا به توپ رسید. اما توپ بیضی شده بود. وول با تعجب رفت خانه در راه توپ خودش رو دید. از تعجب دهنش باز ماند. ان هم برداشت و دوید در خانه و آن رو به مامانش نشان داد.
مادر گفت :عزیزم این تخم است و این توپ است. وول گفت ممنون مامان و دوید در اتاقش و چند نقاشی از تخم کشید و به دیوار محله چسباند.
فردای آن روز مرغک خانم آمد در خانه ی وول و گفت تخم من در خانه ی شماست؟
وول که شاد و خندان بود دوان دوان تخم را آورد و به مرغک خانم داد.
تمام شد.
✍🏻علی قالب تراش
🤩سپاس بابت انجام تمرین؛
ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#تمرین ۶۱
#ارسالی_مخاطب
در یک روز آفتابی و زیبا، در دل یک دشت سرسبز و پر از گلهای رنگارنگ، یک موش کوچک نشسته بود. چهرهاش پر از غم و ناراحتی بود. موش با چشمان بزرگ و معصومش به دور و برش نگاه میکرد. در کنار او، یک تخممرغ سفید و درخشان قرار داشت که به نظر میرسید تنها و بیکس است.
گلها با رنگهای شاداب و خوشبو در اطراف موش و تخممرغ میرقصیدند و نسیم ملایمی در هوا جریان داشت. آسمان آبی و صاف بود و خورشید با نور طلاییاش همه جا را روشن کرده بود. اما هیچکدام از این زیباییها نتوانسته بودند غم درون موش را کم کنند.
موش به تخممرغ نگاه میکرد و در دلش احساس تنهایی میکرد. او نمیدانست چرا این تخممرغ در اینجا تنها مانده است. شاید کسی آن را جا گذاشته بود یا شاید تخممرغ به دنبال کسی میگشت. موش تصمیم گرفت که به تخممرغ نزدیکتر شود و با او صحبت کند.
موش با صدای نرم و ملایمی گفت:«سلام، تخممرغ! چرا اینجا تنها نشستهای؟» تخممرغ در سکوت باقی ماند و هیچ پاسخی نداد. موش احساس کرد که شاید تخممرغ هم مانند او غمگین است.
او به یاد آورد که همیشه در زندگیاش دوستانی داشته که در کنارشان خوشحال بوده است. حالا که تنها بود، احساس میکرد که هیچ چیز نمیتواند او را شاد کند. موش تصمیم گرفت که به تخممرغ کمک کند. شاید اگر او را به خانهاش ببرد، بتوانند با هم خوشحالتر شوند.
موش به آرامی تخممرغ را برداشت و با احتیاط به سمت خانهاش حرکت کرد. در دلش امید داشت که با دوستی و محبت، میتواند غم را از چهرهاش پاک کند. او میدانست که حتی در سختترین لحظات، دوستی و محبت میتواند همه چیز را تغییر دهد.
در نهایت، موش و تخممرغ به خانهاش رسیدند. او تصمیم گرفت که از تخممرغ مراقبت کند و به او محبت کند. شاید روزی تخممرغ هم به او لبخند بزند و غم را از چهرهاش دور کند. در آن دشت زیبا، با گلها و آسمان آبی، دوستی جدیدی شکل میگرفت که میتوانست زندگی هر دوی آنها را تغییر دهد.
✍🏻ریحانه صیادی
🤩سپاس بابت انجام تمرین؛
ان شاءالله موفق باشید و قلمتان پربرکت.🌷
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid