#نکات_کوتاه_نویسندگی
✏️ استفن کینگ میگوید اگر وقت برای خواندن ندارید، وقت یا ابزار لازم برای نوشتن را نخواهید داشت.
استیون کینگ درست میگوید. شما باید یک خواننده سرسخت باشید. همه چیز را بخوانید - از جفنگیات گرفته تا مطالبی که به سختی قابل درک هستند و کتابهایی که هیچ ربطی به تخصص، تجارت یا حرفه شما ندارند.
می گویند: روزی یک اقتصاددان از خواندن کتابهای مورد علاقهاش خسته شد و شروع به خواندن کتاب زیستشناسی کرد و به این وسیله توانست نظریه جدیدی در مورد اقتصاد ارائه کند.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
کتاب سفید 📚
📣 برای تحقق رویای نویسنده شدن، فقط تا پایان آذرماه فرصت دارید... جهت ارسال اثر در طرح کتاب سفید به
🖇️
♨️فقط تا دهم دیماه فرصت دارید به رویایتان رنگ واقعیت بدهید؛ پس اگر قلم قشنگی برای نوشتن داری و حرفی برای گفتن، تا دیر نشده شروع کن...
👈🏻جهت شرکت در "کتابِ سفید" به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید:
🌐http://www.ktbsefid.ir
👈🏻جهت پشتیبانی آنلاین با دبیرخانه به نشانی زیر ارتباط بگیرید:
🆔 @DabirKtbsefid
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#مکتبهای_ادبی
رمانتیسم
رمانتیسم، جنبشی ادبی و هنری بود که در اواخر قرن هجدهم در اروپا شکل گرفت و واکنشی به مکتب کلاسیک و عقلگرایی عصر روشنگری محسوب میشد. این مکتب بر احساسات، تخیل، و تجربههای شخصی تأکید داشت و به جای پیروی از قواعد و الگوهای ثابت، به دنبال آزادی فردی و بیان عواطف انسانی بود. رمانتیکها اعتقاد داشتند که طبیعت منبعی بیپایان برای الهام و کشف رازهای نهفته درون انسان است. آنها از این طریق تلاش میکردند تا رابطهی انسان با طبیعت و کیهان را بازتعریف کنند و به اصالت فردی و دروننگری بیشتر بپردازند.
در این مکتب، آثار ادبی و هنری اغلب به مضامین عشق، مرگ، تنهایی، و رویاپردازی میپردازند. نویسندگان و شاعران رمانتیک مانند ویلیام وردزورث و جان کیتس در انگلیس یا ژان ژاک روسو در فرانسه، با توصیفهای شاعرانه از طبیعت و عواطف انسانی، تلاش داشتند تا زندگی را از دیدگاهی عمیقتر و معنویتر درک کنند. رمانتیسم همچنین به بیان تضادهای درونی انسان و پیچیدگیهای روحی او توجه زیادی نشان میداد و در تلاش بود تا جنبههای ناشناخته و اسرارآمیز وجود انسان را در آثار خود بازتاب دهد.
رمانتیسم را میتوان بهعنوان حرکتی دانست که با رد محدودیتهای عقلگرایی و قوانین سختگیرانهی کلاسیک، راهی به سوی بیان آزادتر، تجربههای درونی، و ستایش زیباییهای ناپایدار و لحظهای باز کرد. این جنبش با رویکرد احساسی و خیالپردازانهی خود، تأثیر شگرفی بر ادبیات، نقاشی، موسیقی، و فلسفه گذاشت و راه را برای مکاتب هنری و فکری بعدی، از جمله سمبولیسم و اکسپرسیونیسم، هموار ساخت.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#با_نویسندگان
#داستان_کوتاه
مرد دانا
مردم برای ابراز نارضایتی از مشکلاتشان همیشه به سراغ حکیمی میرفتند. یک روز او برای همه یک جک تعریف کرد و همه قهقهه زدند.
بعد از چند دقیقه، آن جک را تکرار کرد و تعداد کمی خندیدند؛ وقتی او این جک را برای بار سوم گفت، کسی نخندید!
حکیم گفت: شما نمیتوانید بارها و بارها به یک جک بخندید، پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه میکنید؟
✍🏻...
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت بیست وچهار
گفتم : قرار شد بهم اعتماد کنیم ،فقط چند لحظه کوتاه منتظر باش الان بر می گردم .پایش را برداشت در را بستم وسریع لباسم را عوض کردم تا متوجه کثیف بودنش نشود،رفتم توی سالن، خیلی خوش شانس بودم که متوجه غیبتم نشده بود، اگر کوچکترین مشکلی پیش بیاید، اولین تاوانش دادن جانم هست! دلهره داشتم، هیبت فرمانده واقعا ترسناک بود با ان چشمهای درشت، وقتی بهت زل میزد ، انگارداشت با لیزر همه ی افکارت را اسکن میکرد! دروغ بگویی به لکنت می افتی... نمی شد انکار کرد که ساموئل هم نگران وکلافه بود،کمی آب درون لیوان ریختم، برای اجرای نقشه ا م باید اعتمادش را جلب می کردم ، گفتم: میخوری؟! یک نگاه به لیوان آب یک نگاه به من کرد وگفت: اگه عاقل باشم نه!.. تا نصفه خوردم و گفتم: نترس این فقط آبه! ماالان به توافق رسیدیم برای معامله، دیگه دشمن هم نیستیم! نگاهم کردو گفت: تو غیر قابل پیش بینی هستی! گفتم: استرس داری؟.. گفت: به تو اعتماد ندارم!.. کمی آب سر لیوان ریختم تا دوباره پر شود و سمتش گرفتم وگفتم: به نظرت من نمی تونستم به جای اون گیاه بی خطر یه چیز خطرناک تو نوشیدنیت بریزم؟ اینکارو نکردم چون بهت مدیونم، جونمو نجات دادی، حالا با نقشه ی قبلی یا بدون نقشه ی قبلی!. درعمق نگاهم دنبال چه میگشت ،نمی دانم، لیوان آب را گرفت وخورد، از جایم بلند شدم و رفتم سراغ کمدم ،پنکیک را برداشتم و رفتم کنارش ، گفتم : باید یه کمی از این به صورتت بمالی تا رنگ پریده به نظر بیای!با اخم گفت: مسخره میکنی؟ می خوای آرایش کنم؟!..گفتم: فقط یه پوششه، سخت نگیر یه نگاه به صورتت بنداز تو شبیه کسی هستی که مسموم شده؟! یه کم فکر کردو رفت سراغ آیینه وگفت: چیز بدی نباشه!.. گفتم: نگران نباش فقط یه پودره! کمی از آن را به دستم مالیدم و نشانش دادم وگفتم: نگاه کن فقط یه کم رنگ پوست رو سفید میکنه! با تردید گفت: باشه فقط زیاد نزن، منم مثل یک گریمور ماهر صورتش را گریم کردم، گفتم: لبات باید کبود به نظر بیاد! گفت: یعنی چی؟ نکنه میخوای رژ بزنم؟ بی اختیار خندیدم وگفتم: نه رژ لازم نیست یه کم مداد بکشی حله! بیا تو اتاق... جلوی میز آرایشم ایستاده بود یک مداد قهوهای تیره برداشتم و گرفتم سمتش وگفتم : بیا اینو بکش روی لبهات تا کبود به نظر بیاد ! اینقدر فاصله ا م به او نزدیک بود که می توانستم صدای نفس کشیدنش را بشنوم، با اینکه سعی میکردم خونسرد باشم اما باز از او می ترسیدم بهرحال سرباز دشمن بود، کارش که تمام شد متوجه شدم به من زل زده، دستم راجلوی صورتش تکان دادم و گفتم: خوبی؟!.. به خودش امد وگفت: بله! چشمات..گفتم : چشمام چی؟! بحث را عوض کردو گفت: بهتره برگردیم سالن ممکنه فرمانده برسه! نگاهی توی آیینه به خودش کردو ادامه داد: کارت خوبه!. گفتم: من همیشه کارم درسته! گفت :کاش سربازای ما نصف اعتماد به نفس تورو داشتن، تا حالا کل کشورو گرفته بودیم! توی دلم گفتم "کور خوندین!"
✏️اطهر میهن دوست
⛔️کپی شرعاََ و قانوناََ غیرمجاز است.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#روانشناسی_برای_نویسندهها
🌀۱۱ تیپ شخصیتی در نویسندهها؛
۲. نویسنده سَرسَری
نویسنده سرسری دقیقا در نقطه مقابل نویسنده کمال گرا، نویسندگان سَرسَری قرار دارند. وقتی ایده ای به ذهن این نویسندگان می رسد، آن ها دقیقا می دانند که چگونه با سرعت هر چه تمام تر به این ایده پر و بال بدهند و از آن ایده یک اثر ادبی خلق کنند. استعداد آن ها در توانایی بیان صریح و سریع ایده هایشان است (اگرچه کسی انکار نمی کند که این افراد پس از اتمام کار به یک ویرایشگر خوب احتیاج دارند).
ایان فلمینگ که برای نگارش مجموعه رمان های جیمز باندش مشهور است برای هر قسمت از این مجموعه به طور متوسط حدود شش هفته وقت می گذاشت.
مطمئناً سرعت نویسنده بسته به نوع کتابی که می نویسد، میزان تحقیقاتی که در ابتدا باید انجام دهد و عوامل مختلف دیگر، متغیر است. اما به طور کلی، هرگاه یک نویسنده سَرسَری قلمش را روی کاغذ بگذارد، دیگر کسی نمی تواند جلوی آنها را بگیرد.
🖇️اگر یک نویسنده سَرسَری باشید:
کارها را خیلی سریع تمام می کنید.
گاهی دچار حالت انفجاری با تمرکز و بهره وری بالا می شوید.
هیچ وقت حرف برای گفتن کم نمی آورید.
✍🏻مهرنوش قربانی / میگنا
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#معرفی_نویسنده
💠آذریزدی تکیهگاه سالهای پایانی زندگیاش را از سالهای ۱۳۲۷، ۱۳۲۸ داشت. زمانی در یک عکاسی کار میکرده و یک پسربچهی هفت، هشتسالهی بیسواد برای کار آنجا میرود.
وقتی بهخاطر سواد نداشتن، ناامید از گرفتن کار روی پلهها گریه میکرده، آذریزدی با پیشنهاد همکارش، او را پسر خود میداند. 'بهش گفتم پسر من و حالا بچههایش به من میگویند پدربزرگ'.
🔸آثاری چون «قصههای خوب برای بچههای خوب»، «قصههای تازه از کتابهای کهن»، «گربهی ناقلا»، «گربهی تنبل»، «مثنوی»، «مجموعهی قصههای ساده» و تصحیح «مثنوی» مولوی از او به یادگار ماندهاند.
🔹حضرت آیتالله خامنهای در دیدار با نخبگان استان درباره این نویسنده یزدی فرمودند:'حال که ایشان را میبینم، میگویم که من خودم از جهت رسیدگی به فرزندانم، بخشهایی را از این مرد و کتاب او میدانم. دورهای بود که فرزندان من به دوران بلوغ رسیده بودند و در دورهی طاغوت که فضا برای نوجوانان و جوانان گمراه کننده بود، کتاب ایشان کمک بزرگی به من کرد. این کتاب را بسیار خوب دیدم و جلدهای اول تا ششم این کتاب را برای فرزندان خود تهیه کردم و به همهی کسانی هم که فرزندان همسِن فرزندان من داشتند این کتاب را توصیه کردم. ایشان در یک برهه از زمان، خلاء زنجیره فرهنگی کشور را پر کردند. این کتاب یک فرصت بسیار بزرگ بود و اطمینان دارم که خداوند اجر شما را خواهد داد!'
🍃بعد از صحبتهای آقا، استاد آرام چشمان خیسش را پاک میکرد. بعد با لحنی آرام و دوست داشتنی گفت: 'مقام معظم رهبری به کتابهای من آبرو دادند.'
✍🏻خبرگزاری ایرنا/قسمت دوم
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#خاطره_نویسی
خاطره در فرهنگ های لغت مختلف تقریبا به این شکل تعریف شده است: خاطره، یكی از انواع ادبی و شكلی از نوشتار است كه نویسنده در آن، خاطرات خود؛ یعنی، صحنه ها یا وقایعی را كه در زندگی اش رخ داده و در آنها نقش داشته یا شاهد آن ها بوده است، توصیف می کند.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#ادامه_را_تو_بنویس
🌀سپاس فراوان از همهی عزیزانی که در این پویش شرکت کردند؛
و اما نوشتهی نویسنده اصلی👇🏻
🌻حس آشنایش گرمابخش وجود من است. هنوز و همیشه نگاهم شور دیدنش را میریزد و مرا بر سر دوست داشتنیترین دوراهی ماندن و رفتن رها میکند. اصلاً پاییز هار من است، وقتی شکوفه میزند زخمهای دلم در خزان فصلها… او به من آموخت هر آمدنی رفتنی دارد؛ اما زیبا رفتن کار پاییز است.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
دوستان حواستون هست⁉️
فقط چهار روز دیگه تا اتمام مهلت شرکت در رویداد بزرگ «کتاب سفید» وقت باقی مونده👀
شمایی که هنوز دودلی و شروع نکردی؛
زود باش، داره دیر میشه...
معلوم نیست دوباره کی همچین موقعیتی برات پیش بیاد.
جهت شرکت در "کتاب سفید" به نشانی اینترنتی زیر مراجعه نمایید:
🌐http://www.ktbsefid.ir
جهت پشتیبانی آنلاین با دبیرخانه به نشانی زیر ارتباط بگیرید:
🆔 @DabirKtbsefid
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#نقد_داستان
سلام و نور
🔹این که محتویات ذهنتان را به تحریر درآوردید شروع خوبی برای موفقیت است.
اما:
🔸شما در قدم اول باید داستان را در ذهنتان مرتب کنید. باید بُعد منطقی داستان را حفظ کنید. شما اول نوشتید با کارت پدر مبلغ کتاب را پرداخت کردید.و بعد نوشتید پدرتان هم این پول را واریز کردند. بهتر بود در جریان واریزی خودتان کمی چالش و گره ایجاد میکردید.
🔸با چندبار خواندن دستنوشتهی خودتان، میتوانید جملات و عبارات بهتری جایگزین کنید.
🔸برای نوشتن از زبان معیار استفاده کنید. بعضی کلمه ها را محاوره نوشتید.
🔸از علائم نگارشی را به اندازه و به جا بهره ببرید.
✅در مسیر پرفراز و نشیب نوشتن، همواره بیاموزید!
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#سریال_کتاب
#رمان_هیام
#قسمت بیست و پنج
توی سالن نشسته بودیم و هردو انتظار میکشیدیم گفت:
وقتی با فرمانده معامله کردی تصمیم داری بعدش چیکار کنی؟
گفتم :با خواهر وبرادرم شایدم از اینجا رفتیم
گفت :هیام!
نگاهم را به چشمانش دوختم وگفتم :بله!
گفت : حس میکنم تو بااون چشمای سبزت روح منو تسخیر کردی!
با اینکه کلی استرس داشتم برای دیدار فرمانده، ولی ازحرفش خنده ام گرفت و
گفتم : می دونی تواولین کسی هستی که بهم گفت "جادوگر"!
با چشمهای گرد شده گفت :کی من همچین حرفی زدم ؟
گفتم:تسخیر کردن فقط کارجادوگرهاست واجنه،حالا من کدومشم؟
کمی سکوت کردو بعدگفت : تودرد بی درمونی! ...همراه من بیا.. ازت مراقبت میکنم ،خواهروبرادرتم بیار ،من قدرتشو دارم ازت محافظت کنم ..
در سکوت لبخندی تحویلش دادم ...
در حیاط باز شد دوتا سرباز داخل شدند ، پشت سرشان فرمانده بود، بادیدنش ضربان قلبم بالا رفت ، اگر موفق نشوم چه؟ هیچ چیز قابل پیش بینی نیست من هم مجبورم راهی راکه انتخاب کردم تا انتها بروم، دوتا سرباز توی حیاط ایستادند و فرمانده داخل شد، ساموئل احترام نظامی داد من هم بی اختیار از جا بلند شدم، نگاه تندی به من کرد رو به ساموئل با عصبانیت گفت:
چطور اجازه دادی مسمومت کنه؟ ساموئل سرش رابه زیر انداخت..
گفتم: لطفا آروم باشین قراره باهم مذاکره کنیم نه دعوا! یک آمپول تقویتی آماده کرده بودم به ساموئل تزریق کردم به جای پادزهر، حضور فرمانده اینقدر ترسناک بود که دستاهایم می لرزید ،بعد همه دور میز نشستیم فرمانده رو به من گفت: خب دختر! به من گفتن می خوای معامله کنی! خودتم می دونی حرف کشیدن از تو برای ما کاری نداره، اما به ساموئل قول دادم وبه خاطر اونه که الان اینجام، بهتره توهم سر حرفی که زدی بمونی وفکر کلک زدن نباشی چون با این بلایی که سر ساموئل آوردی بدجور خودتو به دردسر انداختی!..
. حسابی ته دلم خالی شد آب دهنم را به سختی قورت دادم وبه زور لبخند زدم و
گفتم:
من سر قولم هستم بابام در ازای خانواده م!
فرمانده به نرمی گفت :
کار عاقلانه ای میکنی چون خودت خوب می دونی زندان جای بچه ها نیست وممکنه چه بلاهایی سرشون بیاد!.
. بدبخت شدم چرا خبری نشد؟ نکند یادداشت من به دستش نرسیده! حالا چه خاکی توی سرم بریزم، چه دیوانه ای هستم من ، که برگشتم! از خطر جسته بودم! ولی اگر برنمی گشتم ، حتما تونل مخفی را پیدا میکردند وممکن بود جان همه ی انهایی که فرار کرده بودند به خطر بیفتد، ان تونل نباید لو برود! فرمانده دستش را رو ی میز محکم کوبید و
گفت:حواست کجاست؟!
گفتم:خب پس بنویسین ومهر کنین حرفایی که زدین!
گفت: پس آدرس چی؟..
گفتم: به اونم می رسیم!
گفت: کاغذ بیار! برایش آوردم ولی معطلش کردم ، حالا چه میشود؟!!... به محض اینکه نوشت آدرس میخواهد.. نوشت ومهر کرد و
گفت:
فکر این نباش که آدرس اشتباهی بدی چون تا پدرت دستگیر نشده تو اسیر ما می مونی!..
✏️اطهر میهندوست
⛔️کپی شرعاََ و قانوناََ مجاز نیست.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid