ݪَبْݒَࢪ
چقدر سخت است خریدنِ قهوه ای که هم یک لگدی زیرِ خوابم بزند و هم قلبم را به تاپ تاپ نیندازد. من که حرف
#پند روز
شب زود بخوابیم و صبح زود بیدار شویم و صبحانه بخوریم تا خواب بپرد.
تولد مامانم بود، کیک خریدم رفتم خونه، اومدم مامانمو سورپرایز کنم پاکت سیگار از جیبم افتاد مامانم سوپرایز شد💔
》ممدنبودی بگیری《
جایی روضه آمده ام.
از همسایه ها هستن.
هیچکس را نمیشناسم.
حس میکنم دارم با نگاهم دیگران را قضاوت میکنم.
البته این از بیشعوری من نیست.
من خسته ام.
حتی حوصله ی این را ندارم بیسکوییت را بزنم داخل چایی و بی فکر به اینکه دیگران بخواهند قضاوتم کنند، نیمه جان بزارمش داخل دهانم؛ لذت ببرم و شاید هم زبانم از داغیِ چایِ مانده به بیسکوییت بسوزد.
مثلِ یک موسی کو تقی ای که از بخت بدش خیابان را بسته اند و ماشین ها از کوچه ی محل زندگی اش دارند رفت و آمد میکنند و مجبور است هی بپرد و دوباره خودش را به خریت بزند و بنشیند و هر بار بعد از مکث احمقانه ای بپرد؛ خسته ام.
آن قهوه ی بیشرف حالا اثرش را گذاشته.
پمپاژ قلبم حالت عادی دارد خدا را شکر اما خواب به مثابه زندانی ای فرار کرده است.
حالا من ماندم و این تن و روح خسته و زندانی ای که از مرز هم یحتمل خارج شده است.
#شب_نوشت
@labpar