ݪَبْݒَࢪ
ممنون. من سیانور بیشتر ب کارم میاد
اهاااان😅😂
سیانوره؟
من فکر کردم سیاه نورِ.😂
بانو ما را مضحکه ی خاص و عام کردید.😔😂
یادش بخیر بابا چقدر از اینا برام میخریدن.
الان که اینها را دست علی دیدم به بابا گفتم: حداقل یک دونه برای من میخریدین!😁
بابا: گفته یک دونش برای خاله فاطمست.
رفتم سراغ علی.
با لبخند. بالاخره باید کمی حیله در کار باشد تا شاید به یک لیس هم راضی شود.
+ علی!
علی: آ.
+ برای خاله فاطمه خریدی؟
علی: نهههه، بُلو. ایندا نیا!
با دست روی خوراکی هایش را پوشاند.
کمی چشم هایم را مظلوم کردم. ابروهایم را پایین آوردم و لب چیدم: بَلی کالِماته پَت تی؟ من مگر پِلِتَت نیتَم!؟؟
علی که سعی در باز کردن روکش کاکائوِ تخم دایناسوری میکرد گفت: گُپتَم بُلو! پِلِتَم هستی بَلی بُلو.
@labpae
بعد از اینکه لیوان آبی به مامان دادم،
آمدم تا دراز بکشم.
مامان: لامپ توی حیاط روشنِ آ.
پتو را روی خودم کشیدم: بگذار جنای تو حیاط هم روشنایی داشته باشن.
ننه: فاطمه تو بد دختری!
زدم زیر خنده: آااااا ترسیدیا ننه!
دوباره خندیدم.
ننه: آقای صابری، فاطمه رو یه بار خوب بزن.
صدای قهقهه ام کل خانه را گرفت: شما ترسیدی منو بزنه؟
ننه: دختر نباید بلند بخنده.
کاش علی اینجا بود تا طلبکارانه و عصبانی میرفت به ننه میگفت: دُکتَل باید بلند کَندِ کُنه ننه!
بعد ننه قربان صدقه اش میرفت و علی در حالی که اخم کرده بود می آمد تا به خواستم بوسش کنم.
#ماجرا_هایِ_منو_ننه
@labpae
یکی دو هفته ایست که از زرشک هایم خبری ندارم.
نه اینکه من نخواسته باشم بچشمشان؛ نه.
نگذاشتند.
و من در این روز ها که برایم سال ها گذشت به مثابه قاتلی بودم که طناب دار بر گردنش بود و منتظر عفو.
شاید بگویید ربط تو و زرشک هایت به قاتل و عفو چه بود.
باید بگویم پی حاشیه نباشید.
اصل را بچسبید.
کدام روزها بود که نوشتنم جوانه میزد و در همین متون میکاشتمش؟
درست است؛ روز هایی که طعمِ ترشِ آن قرمز های کوچک روی زبانم مینشست و کره هم آن بغل مستمع آزاد بود.
همین چند دقیقه پیش در حالی که بابا مشت هایم را از انار پر میکرد، زرشک هایم را یاد کردم.
بابا اما توجهی نکرد.
فردا اگر عشقِ زرشک هایم بر خواب غلبه کرد و او را شکست داد، ساعت شش یا هفت، میروم نان بربری میخرم.
کره هم از سر راه میگیرم و برمیگردم خانه.
البته باید قبل از رفتن کتری را آب کنم و روی شعله بگذارم تا وقتی برگشتم چای را دم کنم.
سفره تا شده را از همان دمِ آشپزخانه پرت کنم وسط هال.
نه، خانواده در خواب هستند و اینگونه خوب نیست.
مامان، بابا و ننه را بیدار کنم، سفره را مثل آدم ببرم بگذارم روی زمین و بعد پهنش کنم.
نانی که روی اُپن گذاشته ام را بیارم برای سفره.
مربا ی زرشکم، کره، پنیر، عسل و گردوهایی که بابا دیروز شکسته بود را همان طور در دست ببرم کنار سفره.
دوباره برگردم داخل آشپزخانه و چهار استکان، پنج نعلبکی، چاقو و قاشق را داخل سینی بگذارم و پای سفره بروم.
قندان را یادم رفت. ننه همیشه با چای قند میخورد. قندان را بیاورم و بنشینم.
یک نفس عمیق بکشم و دوباره یادم بیاید که کتری، قوری را نیاورده ام.
چای بریزم و جلوی خانواده چای و نعلبکی شان را بگذارم.
بالاتر گفتم چهار استکان و پنج نعلبکی، پنج نعلبکی چون من چایم را داخل نعلبکی میریزم تا سرد شود.
یحتمل چون صبح جو گیرم و از ابتدای روز دراگ خونم بالاست، آنقدری چای در نعلبکی بریزم که لبریز شود.
اینجا مجبورم همانطور که چهارزانو نشسته ام، خم شوم و بی که نعلبکی را بالا بیاورم از لبش چای را هورت بکشم.
شاید هم زد به سرم و خواستم مثل گرگ ها که با زبانشان آب میخورند، چای بخورم.
صدی به نود اینجا صدای مامان در می آید
و سرم را که با خنده بالا بیاورم نگاه بابا را خواهم داشت.
کمی کره را با چاقو از خانواده اش جدا کنم و در نعلبکی بگذارم.
دستم برود سمتِ قوطی مربا یِ زرشکم.
درش را باز کنم. بو کنمش، دهانم که آب افتاد کمی از آن با چاقو برای خودم بریزم.
مرض ندارم که قاشقی کثیف کنم و بعد بخواهم بشورمش. همان چاقو خوب است.
نعلبکی را هم چون نمیخواهم مربای زرشکم مزه ی چای بگیرد استثناً، آوردم.
وگرنه من نظریه ام این است که: دو روز دیگه جنگ میشه...
در ادامه بجای آن سه نقطه جمله ای در باب مسئله ی پیش آمده میگویم.
خب کجا بودم؟
یادم آمدم. تکه نانی بِکنم و کمی کره و مربا یِ زرشک رویش بگذارم و بعد بخورَمَش!
به به.
پ.ن: البته که متن بالا تنها زمانی رخ میدهد که عشق به مربایِ زرشک در جدالِ با نیم ساعت بیشتر خوابیدن پیروز شود، وگرنه که اعتصاب میکنم و اصلا صبحانه نمیخورم.
#شب_نوشت
@labpae
ݪَبْݒَࢪ
یکی دو هفته ایست که از زرشک هایم خبری ندارم. نه اینکه من نخواسته باشم بچشمشان؛ نه. نگذاشتند. و من در
الان طبیعتاً باید نونوایی باشی