اون مرد شد مریدِ پیامبر و محبِ مولاعلی.
هر روز برایِ عرضِ ارادت خدمتِ اون دو میرسید و یه روز به پیامبر عرض کرد:
آقا دعا کن والدینم هم ایمان بیارن!
پیامبر فرمود:
من دعوت شون میکنم تا اسلام بیارن اما اون مرد گفت والدینم با شما دشمنی دارن و نه پیشت میان و نه ایمان میارن...
به آقا پیشنهاد کرد اگه موافق باشین من یه مهمونی ترتیب بدم و شما تشریف بیارید بلکه با یُمنِ قدومِ شما ایمان بیارن و پیامبر هم قبول کرد و آقا به همراهِ مولا و چندتا از یارانش به منزلِ او رفتن اما وارد که شدن دیدن در اَندَرونیِ خونه، جا نیست برای همین رفتن در باغِ خونه و کنارِ چاهِ آبی مهیایِ مهمانی شدن و پذیرایی کردن.
خواستن غذا بخورن که برایِ پیامبر یه نوشته ای آوردن که آقا باس مُهرش میکرد، آقا انگشترش رو درآورد تا پایِ نامه رو مُهر کنه اما یهو انگشتر به درونِ چاهِ آب افتاد!
آقا به مولا فرمود : انگشتر رو از چاه دربیار که حل کننده یِ مشکلات تویی!
فرزندانِ ذرخا درجا یادِ وصیتِ جدشون افتادن...!
مولا سوره یِ حمد رو قرائت فرمود و ناگاه چاه به جوشش در اومد و انگشتر به سطحِ آب اومد و مولا انگشتر رو برداشت و تقدیمِ پیامبر کرد!
فرزندانِ ذرخا فقط منتظرِ صندوق بودن که آیا حرفِ جدشون درست درمیاد یا نه!
که مولا فرمود:
اون امانتی که جدتون برایِ ما گذاشته و وصیت کرد که به بدید بیارید.
به سرعت همین کار رو کردن...
مولا نگاهی به صندوق کرد که از فولاد بود و قفلِ بی کلیدی بر رویِ اون بود؛
و پیامبر امر کرد که یاعلی صندوق رو شما باز کن! مولا علی هم دعایی فرمود و سرِ انگشت به قفل زد و قفل باز شد...
مولا داخلِ صندوق رو باز کرد دید لوحِ طلا با خطی از نقره یِ سفید که به زبانِ عِبرانی نوشته بود.
به امرِ پیامبر، مولا لوح رو هم خوند که در اون ذرخا وصیت کرد همه یِ فرزندانش به پیامبر اسلام و جانشینش ایمان بیارید و
این هشت روستا بر همه حرامه جز اهل بیت!
و این آبادی ها همه فدایِ وصیِ پیامبر و اهل بیتش! که همونجا اسمِ آبادی ها رو فِداک یعنی فدایِ تو گذاشتن و مولا هم اون ها رو فدایِ پیامبر کرد.
پیامبر اون ها رو فدایِ دخترش فاطمه سلام الله علیها کرد و مادرمون هم اون ها رو فدایِ علی :)
اون باغ ها اسمش در ابتدا فِداک بود و به مرور اون الفش دیگه خونده نشد و به فدک مشهور شد.
این ماجرایِ ابتداییِ فدک بود که عالِمِ اهل سنتِ شافعی مذهب، احمد بیهَقی نیشابوری نقل کرده.
1400021408.mp3
12.38M
فدک هیچ
چرخِ فلک فدایِ علی:)🥀
-اصلاربالارضراچهنیازیبهفدک؟!
رسول خدا ﴿ص﴾ روزی بر خانه دخترش فاطمه ﴿ص﴾ داخل شد،
حضرت زهرا ﴿ص﴾ پرسید:
ای پدر امروز از پسر عمویت علیﷻ نپرسیدی؟!
رسول خدا ﴿ص﴾ فرمود:
ای فاطمه!
امروز وضو نداشتم،و به خاطر همان نپرسیدم،و نام او را بدون وضو نبردم.
-کبریتاحمر(بیرجندی)،ص۲۵۹
bfbd4861-0af6-4784-baa6-9c8236837e5f.mp3
25.1M
مادرم یا زهرا...🥀
غم تو خواب را از چشمان من ربوده...!
چه میکشد علی:(
چه میکند حسن...
حسین و زینب ات پایین پایت...!
اگر میتوانی بمانی ؛ بمان
عزیزم تو خیلی جوانی ؛ بمان
بُگذارتابِگِریَم...🖤🥀
زهرایمن!
تو دست خیر داری و از خیرِ دستِ تو
از مالیات ، قُنفذ ملعون مُعاف شد...🥀
در نقلها آمده است:
در زمان خلافت دومی ، سالی رسید که در آن سال، دومی از همه کارگزارانش، نصف اموالشان را غرامت گرفت ؛
ولی از قنفذ چیزی نگرفت!
درحالی که او هم از کارگزاران او بود، و تمام آنچه را از او گرفته بود که بیست هزار درهم بود به او بازگردانید، و حتی یک درهم و نصف یک درهم هم از او نگرفت.
از جمله کارگزاران او که مورد غرامت قرار گرفتند، ابوهریره والی بحرین بود.
دومی، اموال او را شمرد که به بیست و چهار هزار درهم رسید و دوازده هزار آن را به عنوان غرامت از او گرفت.
شخصی به نام «اَبان» گوید:
در همان سال، امیرالمؤمنین مولاعلی ﷻ را ملاقات کردم و درباره این کار دومی (غرامت نگرفتن از قنفذ) از آن حضرت پرسیدم، امام علیهالسلام فرمود:
میدانی چرا نسبت به قنفذ خودداری کرد و از او هیچ غرامتی نگرفت؟
عرض کردم: نه،نمیدانم.
حضرت فرمود:
لِأَنَّهُ هُوَ الَّذِی ضَرَبَ فَاطِمَةَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهَا بِالسَّوْطِ حِینَ جَاءَتْ لِتَحُولَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُمْ
زیرا او (قنفذ) بود که فاطمه زهرا سلاماللهعلیها را با تازیانه زد، زمانی که زهرا سلاماللهعلیها آمده بود تا بین من و آنها فاصله شود!💔🥀
فَمَاتَتْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهَا، وَ إِنَّ أَثَرَ السَّوْطِ لَفِی عَضُدِهَا مِثْلُ الدُّمْلُجِ.
فاطمه زهرا سلاماللهعلیها از دنیا رفت درحالی که؛
اثر تازیانه او در بازویش همانند یک النگو باقی مانده بود.
-کتابسلیمبنقیس،ج٢،ص۶٧۴
-بحارالانوار،ج٣٠،ص۲۹۷
امام باقر﴿ع﴾ چنان نالهٔ ﴿یا فاطمه﴾ میزدند که صدای آن حضرت به داخل کوچه هم میرسید...!
راوی گوید:
امام كاظم علیهالسلام به من فرمودند:
هفت ماه است كه تب مىكنم و پسرم هم دوازده ماه تب كرد و اين تب بر ما فزونى مىگيرد، و احساس مىكنم كه اين تب در همه پيكرم نيست و گاهى در بالاى تن احساس مىشود و در پائين خير، و گاهى در پائين احساس مىشود و بالا خير.
راوی گوید:
عرض كردم:
قربانتان گردم؛ اگر اجازه دهید برايتان حديثى را باز گويم كه «ابوبصير» از جدّتان نقل كرده است؛
و آن حدیث این است که:
حضرت باقر علیهالسلام هر گاه تب مىكرد از آب سرد يارى مىجست و ايشان در اين هنگام دو جامه داشت؛ جامهاى در آب سرد و جامهاى بر تن كه جاى آن دو را عوض مىكرد.
ثُمَّ يُنَادِي حَتَّى يُسْمَعَ صَوْتُهُ عَلَى بَابِ الدَّارِ
«يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ مُحَمَّدٍ»
و سپس چنان ندا مىداد:
«يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ مُحَمَّدٍ»
كه از اندرون خانه صداى آن حضرت، تا درب خانه نیز میرسید!
در ای هنگام امام كاظم علیهالسلام به من فرمودند: راست گفتى؛ همینگونه بوده است.
-الكافی،ج٨،ص١٠٩
آقا من امشب حالم خوش نیست ؛ بالاخره عزادار مادریم دیگه...🥀
میرم؛
شما هم من رو دعا کنید!
{اگرلایقدونستید...🍃}
ذوالفقار و فاطمه سلام اللّه علیها هر دو خواهر و برادر بودند!
چون پیغمبر﴿ص﴾به معراج رفت؛
در بهشت به درختی رسید پر سیب ، دست فرا کرده یک سیب از درخت باز کرد و نیمه وی را تناول کرده و نیمه دیگر از دست وی افتاده و نا پدیده شد.
حق از آن نیمه ذوالفقار آفرید!
و از آن یک نیمه که خورده بود چون به خدیجه ﴿س﴾ رسید به فاطمه ﴿س﴾ حامله شد؛
اکنون:
ذوالفقار و فاطمه سلام اللّه علیها هر دو خواهر و برادر بودند!
روزی مولاعلی ﷻ در حجره آمد فاطمه ﴿س﴾ در کلام بود.
فرمودند:
یا فاطمه با که مکالمت می کنی؟
پاسخ آمد:
{بــا بــرادرم ذوالــفــقــار}
-الموسوعةالكبرىعنفاطمةالزهراء،2/16
-احسنالکبارفیمناقبالأئمۀالأطهار
خطّی،ص33
بنویسید آقا!
سرِ کوی و بَرزن بنویسید:
ایامِ غربتِ ۳۰ ساله یِ علی شروع شد...
هر کی هر چی داره!
کانال، پیج، منبر، هیئت، کلاس، مدرسه، دانشگاه
روایت از امام صادق فرمود:
در کوچه هر کسی با هر چه در دست داشت مادرِ ما رو کتک میزد...🥀
ماها هم هر چی در دست داریم باید برایِ فاطمیه خرج و کمک کنیم تا پرچمِ عزایِ مادر برافراشته بمونه.
بَشارِ مَکاری از یارانِ امام صادق،
میگه رسیدم خدمتِ امام صادق.
حضرت در حالِ خوردنِ خرما بود.
تا نگاهش بهم افتاد بهم تعارف زد که بشار بفرما بیا از این خرماها میل کن! عرض کردم:
آقا در مسیرِ اومدن به خدمتِ شما،
چیزی دیدم که بدجور ناراحتم کرد طوری که الان بغض گلومو گرفته و اشتهام کور شده...
امام فرمود:
تو رو به حقی که به گردنت دارم!
بیا از این خرماها میل کن...
بخاطرِ اصرارِ زیادِ آقا چند خرما میل کردم.
آقا فرمود چه اتفاقی در مسیر دیدی؟
گفتم در بینِ راه دیدم مامورینِ حکومتی زنی رو دستگیر کردن و با تازیانه به سرش میزدن و به طرفِ دربار می بردنش و اون زن هم از سرِ بیچارگی فریاد میزد:
اَلمُستَغاثُ بِاللهِ وَ لِرَسوله!
فریادِ کمک خواهی به خدا و پیامبرش می برم!
هیچکی جرات نداشت جلو بره برایِ کمک!
آقا فرمود چرا کتکش میزدن؟
گفتم اینطور که شنیدم پایِ این زن لغزید و به زمین افتاد و وقتی افتاد گفت:
لَعَنَ اللهُ ظالِمیک یافاطِمه!
خدا ظالمینِ در حقِ تو رو لعنت کنه فاطمه!
مامورینِ حکومتی حرفش رو شنیدن و دستگیرش کردن و با تازیانه می بُردَنش.
بشار میگه همین که امام صادق ماجرا رو شنید گریست به قدری که اشک محاسنِ شریف که هیچ بلکه سینه یِ مبارک از اشک نَمناک شد! فرمود:
پاشو بشار که به مسجد بریم
و برایِ آزادیِ اون زن دعا کنیم!
عازم شدیم و آقا برایِ آزادیِ اون زن دعا فرمود و کسی از یارانش رو فرستاد تا پیگیرِ خبرِ آزادیِ اون زن بشه و او هم با خبرِ آزادیِ اون زن برگشت...
04-Fatemie-Aval[Shab1]-1402[1445]-Mejid Reza Nejad-Shoor[01].mp3
4.62M
آقا شما که بر حالِ اون زن گریستی
دعا کردی و آزاد شد
خدا خیرت بده.
اما عزیزِ دلم...
کاش کسی هم
برایِ شفایِ فاطمه دعا میکرد :)
مادرموای🥀