لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
بیاد شهید سلگی عزیز که این شور را با او شناختم وقتی پابرهنه در بینالحرمین هروله میکرد و این را میخواند و کمتر از یک سال، به آرزویش رسید....
بخدا دنیارو نمیخوام بیابالفضل😭❤️
سلام دوستان
سپاسگزارم از دوستان بزرگواری که با پیامهای خوبشان، به من انرژی بخشیدند...
دلخوشیم دعاهای شما خوبان راه حق🩵
ادامه روایت نخستین دیدارمان با رهبر عزیزمان.... روایتی که با سختی بسیار زیاد آغاز شد، اما ما قرار نبود از رو برویم!😅🤭
(قسمت سوم)
خودم به سختی بیدار شدم. دیگر در زمانی نبودم که میتوانستم ۴۸ ساعت بدون خواب هم بدوم و فعالیتم سر جایش باشد...
خواهر شوهر عزیزم راهش دورتر بود و نمیتوانست در کلاسش تاخیر کند و رفت. اما همسرشان ، آقای دکتر موسوی مانده بود تا بمن در پایین بردن همسرم از پلهها کمک کند بعد برود...
البته در تلفن به ما گفته بودند ساعت ۹ آنجا باشیم. کلمه ظهر گفته نشده بود و ما یک ساعت برای راه در نظر گرفته بودیم و بنا داشتیم ۷/۵ راه بیفتیم..
این دومین دیدار نزدیک همسرم با آقا بود... اولین دیدارشان با جمعی از جانبازان (تحصیلکرده و مثلا نخبه!) بود و به سال ۷۸ برمیگشت که آقا تک تکشان را بوسیده و مورد تفقد قرار داده بود ، زمان ریاست جمهوری اقای خاتمی بود و ما تا سالها ازین که چنین برنامهای برای همه جانبازان و بعد همه همسران جانبازان نخاعی برگزار نشد، ناراحت بودیم... آن دیدار، در نخستین سال ازدواج ما بود و پیامی که آقا به ما رسانده بودند تا مدتها هم اشک مرا درآورد و هم انرژی بخشید.... همسرم از آن دیدار میگفت: وقتی به آقا گفتم همسرم هم به شما سلام رساندند ایشان هم متقابلا همین را فرمودند و بعد در ابتدای سخنانشان به همه جمع جانبازان گفتند سلام مرا به همسرانتان برسانید ... و بعد فرمودند: "اگر ببینید کسی به خاطر دفاع از شما سیلی میخورد چه حالی و چه احساسی نسبت به او پیدا میکنید و چقدر او را دوست میدارید؟ حالا شما جانبازان عزیز به خاطر حضرت رسول الله و کمک به ایشان متحمل این صدمات شدهاید.. ببینید ایشان چقدر شما را .... "
چ😭😭😭🩵🩵🩵
آن روزها من در دوران بسیار سختی بودم و همین یک قیاس که آقا با نکته سنجی خاصی فرموده بودند ، خدا میداند چقدر امید و انرژیام بخشید....
همسرم را با کمک دکتر موسوی پایین آوردیم و با تاکسی تلفنی راهی آدرس بیت رهبری شدیم.. دکتر موسوی هم که با بزرگواری بخاطر ما مانده بود، با تاکسی دوم رفت... ما همیشه به این عزیزانمان زحمت دادیم و از لطف خالصشان نیرو گرفتهایم...
وقتی به خیابان شهید کشور دوست رسیدیم هنوز ۹ نشده بود.
اسممان را که دادیم گفتند آخه خیلی زود تشریف آوردید باید منتظر بمانید تا ...
آن مامور ، تقصیری نداشت!
ما هم انتظاری نداشتیم.
به زحمت ویلچر را کشیدم به پیاده رو.. جایی که آفتاب بیرمق زمستانی میخواست گرمش کند و نمیتوانست...
۲۵ بهمن بود و هوا بسیارسرد!
طفلک همسرم ، پاهایش که همیشه سرد بود و هست، در آن یک ساعتی که بیرون ماندیم، یخ زد!😥 ما خودمان این دیدار را خواسته بودیم و چاره ای نداشتیم....
خیلی خیلی ناراحت بودم که چرا این قدر دیر بما گفتند و زمان را درست نگفتند و ... .
فقط دعا میکروم ایوب سرما نخورد و کارش به تب و ماجراهای دیگر نکشد...
اصلا اینقدر ذهنم مشغول بیخوابی و دردهای شدت گرفته ایشان و سرمای آن انتظار شد که نمیدانستم قرارست آقا را چطور ببینیم و چه بگوییم!🥺
#همسر_جانبازم
#دیدار_آقا_با_جانباران
#درد
https://eitaa.com/lashkarekhoban
درست گفتهاند که بهشت را به بها میدهند نه بهانه.... حسین من! آیا بهای رسیدن و همیشه بودن با شما را میتوانم با این عمر و کار و روزگار بیمقدارم بپردازم؟😭🩵
یا اینها همه بهانه است و من اسیر وهم و رنگ و ریا هستم و غافل از اینکه با هر نفسم دور میشوم از راهی که شمایید....
😭😭😭
یا قدیمالاحسان...
خودتان مرا، ما را ، به راه برگردانید
یا حسین جان🩵
https://eitaa.com/lashkarekhoban
عصر، جای خیلی خوبی رفتیم... (یادم باشد یک بار هم روایت وقتی را که اراده کردیم برویم درست کنار خود حسن آقا، برایتان بنویسم☺️ ) ببخشید من مثل این بلاگرها دارم چیزهای ساده را برایتان میگویم و وقتتان را میگیرم😅
فکرش را بکنید در زندگی جانبازی ما،
چه چیزهای سادهای، سخت و مهم میشوند!
اما امروز دیدم دیگر امکان ندارد به هیچ نحوی همسرم بتواند برود نزدیک مزار شریف حاج حسن آقای عزیز!
در سمت راست ایشان مرحوم اقای رستم قاسمی وزیر سابق دفن شده بودند و امروز دیدم، سمت راست، یک مزار یادبود برای آقای حسن ایرلو (سفیرج.ا. ایران در یمن که پیکرشان در صحن شریف امامزاده صالح مدفون است) بنا شده است... روحشان شاد
اینجا یک باغچه پر گل بود که صاف و مسطح شده و خدا میکند قسمت چه کسانی خواهد شد..
یادش بخیر حدود دو سال پیش یک جانباز مدافع حرم، شماره مرا پیدا کرده بود و میگفت شرایط جسمیاش خوب نیست و با شدت و حرارت عجیبی، در حد التماس، اصرار میکرد من که با خانواده شهید طهرانی مقدم در ارتباطم از آنها بخواهم اجازه دهند و کمک کنند پیکر این برادر جانباز بعد از شهادت در کنار شهید طهرانی مقدم دفن شود!
خیلی به سختی توانستم به او بقبولانم که این تصمیم در اختیار خانواده عزیز شهید طهرانی مقدم نیست!!! دلم برای خانواده سوخت واقعا ...!
خلاصه امروز فاصله جانباز خانه ما از مرقد شریف حاج حسن آقا به اندازه دو سنگ مزار افزایش یافت! حتما حسن آقا خودش این را جبران میکند، که ذرهای شک ندارم.
اما واقعا چطور برای تدفین شهدا و بزرگان در گلزار شهدای کشور تصمیمگیری میشود؟!
#بهشت_زهرا
https://eitaa.com/lashkarekhoban
یک صحنه خاص هم مهمانتان کنم...
ببینید این دو دختر شهید عزیز ، چطور در کنار هم، اشک و رشک مرا درآوردند.🌷🌷..
ناهید فاتحی کرجو ( شهید کردستان در سال ۱۳۶۱) و فائزه رحیمی (شهید حمله تروریستی کرمان، ۱۳ دی ۱۴۰۲)
در قطعه ۵۳
که امروز مراسم چهلم فائزه عزیز برگزار بود و ما اتفاقی گذرمان افتاد...
خب، این انتخاب مزار ابدی فائزه شهید ، تدبیر هر کس بود، زنده باد و آفرین دارد!
در مراسم فهمیدم فائزه عزیز اصالت ترک ( نزدیک میانه) داشته و پدر و مادر جوانی دارد که بعد از فائزه شهیدشان، فقط یک بچه ۱۴ ساله برایشان مانده.... پدرش حال غریبی داشت! وقتی همسرم رفت تا عرض ادب کند اشک هر دوشان درآمد... شاید همسن بودند که ناگفته حرف هم فهمیدند...
همسرم گفت از جهتی، جای تبریک دارد این نوع رفتن😭
و اشک هر سه مان درآمد...
یادم آمد حرف تکراریاش که میگوید؛ هر چه زمان میگذرد، می فهمم چقدر شهدا بردند و ما باختیم که ماندیم😭
#دختران_شهید
#فائزه_رحیمی
#حسرتزدگانیم
#بهشت_زهرا
https://eitaa.com/lashkarekhoban
سلام و عرض ادب
ببخشید که من در ازدحام کارها و برخی جلسات تلخ (انشاءالله نتیجهشان شیرین باشه) روایتها را نصفه گذاشتهام...
تا کمی فاصله میگیرم و گشتی در کانالهای دوستان انقلابی میزنم و میبینم چه چیزهایی از زندگیشان مینویسند به شک میافتم که
در این اوضاع....
سهیم کردن دیگران در حکایت یک زندگی متفاوت، که واقعیتش با چیزی که به دیگران معرفی شده فرقهای زیادی دارد، و روایت از درونش ممکن است بعضیها را چقدر میتواند مهم باشد؟!
امسال هم #روز_جانباز گذشت ...
من همه ۲۵ سالی را که زندگیام را به یک جانباز گره زدم، بیاختیار درین روز مرور میکنم...
شاید بشود گفت دیگرخیلی بیخیال شدهام! یا شاید رنجها و دغدغهها و مسائلم مهمتر شدهاند که دیگر منتظر هیچ دوست و آشنایی نیستم که زنگ بزند بگوید امروز ، روز جانبازه، میخواهیم بیاییم دقایقی پیش شما!
من هرگز نخواستم باری از سختی این زندگی به دوش کسی بیفتد. دندان طمع دیدارهای روز جانباز را هم میشود کشید😓... این محصول زیستن در دنیای امروز ماست با شلوغیها و دردسرها و غفلتهایش مخصوصا در تهران....
ولی من اگر بودم حتما در روز میلاد حضرت ابوالفضل نیت میکردم و جانبازی را پیدا میکردم که بروم خدمتشان...شک ندارم برای خودم خوب میشد، قدر خیلی چیزها را بهتر میفهمیدم و شاید کمی از نظر روحی و آرمانی، تنظیم میشدم😌😅
البته خدا خیلی مهربانتر از وهم و فهم ماست... یک دوست خیلی خوب و دردآشنای قدیمی آنقدری با رفتارهای ساده و صمیمی اش در طول سالها، به زندگی ما نزدیک هست که خودم بخواهم پیام بدهم که: امروز میآیید با هم باشیم؟
و او بگوید: .... همه بچهها ( که ازدواج کرده وزندگی را زیباتر کردهاند) امروز خانه ما هستند و شما بیایید، البته ما بنا داشتیم قبل یا بعد شام، بیاییم...
و من چیزی در دلم آب شود که جای خالی مادرها و خواهرها و برادرانمون امسال این طوری میتواند پر شود و با یک هماهنگی کوتاه با اهل منزل،
بگویم: قدم همتون سر چشم... مهمان خود حضرت ابوالفضل ع هستید، بیایید لطفا همه با هم باشیم...
و خانهمان روشن شود ، پرهیجان و شلوغ شود و سفره شام ساده و صحبتها و محبتها جان بگیرد و یک کار اساسی هم انجام شود که از سنگینی برایم مثل رویا بود اما به همت مردان جوانان و مدیریت بانوان دانا و مهربان، عالی عملی شد و خاطره خوبش برایم ماند 😍
داشتن چنین دوستان بامعرفتی برای یک خانواده جانباز مثل ما، نعمتیست که انشاءالله قدرش را میدانیم🩵
#اشرف_خانم_عزیزم
#ماجرای_روز_جانباز_ما
#خانه_تکانی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
امروز خواندم همسر شهید عزیز مدافع حرم، سجاد طاهرنیا، خانم نسیبه علیپرست ، بعد از شش سال مبارزه با بیماری، از دنیا رفت و دو یادگار شهید، باز هم یتیم شدند😔😭 برایشان صبر و آرامشی الهی مسئلت میکنم. خدای بزرگ حافظ و پناهشان باد...
چند روز پیش، در آخرین ویراستاری کتاب زندگی شهید طهرانی مقدم، اسم یک زن را جستجو کردم تا وارد کار کنم. همسر محترم شهید مهدی گلستانی، شهید عزیزی که همراه حاج حسن، با تني پاره پاره، به ملکوت رسید و چند ماه بعد، همسر عزیزش به سرطان مبتلا شد، یک سال جنگید و بعد از اولین سالگرد شهیدش، دیگر تاب نیاورد و به ابدیت کوچید.. اسمش وحیده بود.... 😔از
شهید گلستانی هم یک فرزند پسر به یادگار مانده بود که در چهارسالگی، باز هم یتیم شد...
متاسفانه خانواده شهدایی که با آنها در ارتباط از او بیخبر بودند. دیگر او را ندیده بودند. متاسفانه خبرهایی که از شرایط او گرفتیم، خیلی تلخ بود.....
کاش مسئولان بنیاد شهید، در این موارد، به این بچهها مثل بچههای خودشان فکر میکردند و کسی را سرپرست بچه میکردند که پیشش با کمال عشق و امنیت بزرگ شود، نه کسی که قانون او را قیم و سرپرست بچه میداند...
مگر قانون را چه کسی مینویسد؟
چرا باید این قدر مشکل و دردسر برای مادرانی که بعد از شهادت یا فوت همسرانشان، سرپرست بچههایشان هستند، باشد؟!
و در موارد خاصی که طفلی هر دو والدش را از دست میدهد... کاش، کاری کنند که آن طرف بتوانند در روی شهید نگاه کنند!😓
تصویر، متعلق به شهید عزیز اقتدار، شهید مهدی گلستانیست🌷
#یتیمان_شهدا
#شهدای_اقتدار
#قانون_سرپرستی_ایتام
https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
ادامه روایت نخستین دیدارمان با رهبر عزیزمان.... روایتی که با سختی بسیار زیاد آغاز شد، اما ما قرار نب
ادامه روایت نخستین دیدار با رهبر عزیزمان...
(قسمت چهارم)
هم یخ زده بودم هم راستش کمی ناراحت بودم ازین ناهماهنگی ( که گفته بودند اینقدر زود بیاییم) و هم به شدت به فکر نامه نیمه تمامی بودم که در کیفم داشتم!
از وقتی موضوع دیدار مطرح شد به فکر افتادم نامهای بنویسم که مسائل مهمی که در مسیر نگارش کتابهایم با آنها روبرو بودم و مشکلات و وقفههای جدی کار بودند، به محضر آقا برسانم، بلکه گشایشی شود... با دو سه نفر صحبت کردم، وقت گذاشتم و در عین اضطراب و فکر و خیال که اصلا دیدار ممکن میشود یا نه، آن نامه را هم آغاز کرده بودم ولی خستگی و ماجراها آنقدر زیاد بود که تمامش نکرده بودم...!
نزدیک یک ساعت آنجا بودیم که مردی از دکه نگهبانی بیرون آمد و اشاره کرد بفرمایید. شاید دلش به حالمان سوخته بود... راه را نشانمان داد و راه افتادیم... همیشه در جاهای ناآشنا نگران چرخهای جلوی ویلچر بوده و هستم. به محض افتادن در شیار کوچک یک کاشی، یا گیر کردن به سنگی کوچک ، اگر نفهمم و باز از پشت هل بدهم، حتما ویلچر از جلو، متوقف شده و سپس با نیروی زیادی از عقب جانباز را روی زمین خواهد انداخت! به قول همسرم، درست مثل خالی کردن بار یک فرغون 🙄😅
این بلا را سال ۸۹ یک بار تجربه کرده بودیم، البته کس دیگری ویلچر ایشان را میراند، هنگام رفتن به سالن ورزشی، چرخ جلو به سنگفرش حیاط مجتمع فرهنگی ورزشی زیبای بنیاد شهید و جانبازان تبریز (مجتمع صدرا) گیر کرده بود و ایشان محکم پرت شده بودند و پایشان شکست و چندین ماه ماجراها داشتیم!!!
( هنوز نفهمیدم چرا باید حیاط مجتمع بنیاد جانبازان، سنگفرش های نامنظم ریز و درشتی باشد که کاملا برای ویلچر و عصا، مخل حرکت راحت است!😬)
ماجرا وقتی بدتر میشد که به پله یا دری بر بخوریم که برای عبور ویلچر کوچک باشد🤐
-توکل بر خدا
به جایی رسیدیم که باید از هم جدا میشدیم!
-خانم! شما نگران نباشید بفرمایید ما حاج آقا را میآوریم!
واقعا؟! چطور همسر یک جانباز نخاعی میتواند نگران نباشد؟!🤔😶
ایشان این بار مطمئنتر از من بودند. محکم گفتند: برو! منم میام!
جدا شدم. وسایلم را تحویل دادم. فقط نامه را برداشتم بدون خودکار!
هم هیجان داشتم از نزدیکی دیدار... هم به فکر اتمام نامه بودم، هم نگران همسرجان!
کمی هم فکرم پیش آقای عافی و همسرش رفت که کجا هستند و چطور امدهاند؟
#دیدار_آقا_با_جانباران
#همسر_جانبازم
#ماجراهای_ما_و_ویلچر!
https://eitaa.com/lashkarekhoban