هدایت شده از کلام نور
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیکر مطهر مدافع حرم شهید مهدی مکرمی پس از شش سال تفحص پیدا شده، صورتش از صورت انسان زنده شاداب تر است و این نتیجه پاداش معامله با خداست از این معجزه بالاتر برای ما انسانهای در خواب است!!؟
#کلام_نور
@light_mots
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 قسمت سوم 💥
🔺گاهی مردن، لذّت بخش¬ترین آرزوست ، به شرطی که بگذارند!
➖ روز ششم
هر چقدر برای مرگ خودم دعا می¬کردم، دعاهایم مستجاب نمی-شد. تمام بدنم درد می¬کرد؛ درد کتک چند روز پیش، درد شکنجه-های گذشته، درد شکمم و ... اینقدر جیغ کشیدم و ناله کرده بودم که حتّی صدای خودم را نمی¬شنیدم. فقط دعا می¬کردم بدنم کرم نزند؛ چون زخم بدن، خاک مرطوب و خلاصه همهچیز برای کرم زدن و گندیده شدن مهیّا بود.
➖ روز هفتم
تا یک هفته هیچ جا را نمی¬دیدم، هفت شب و هفت روز طاقت-فرسا! بعداً یک نفر برایم گفت که آنها اعتقاد داشتند اگر زندانی را به مدّت یک هفته در یک جای نمور و تاریک مثل«قبر» نگه دارند و خوراک مار و عقرب نشود و بالاخره زنده بماند، تقدیرش این است که حدّاقل تا دو سه ماه دیگر زنده باشد تا بعداً براش تصمیم بگیرند که با او چهکار کنند.
اینقدر آن یک هفته سخت و دشوار بود که فقط ناله می¬کردم و دست و پا می¬زدم. هم درد داشتم و هم زخم و زیلی بودم. نمی¬توانستم بنشینم یا چهار دست و پا راه بروم؛ چون فاصله کف و سقفش، کمتر از 60 سانتی¬متر بود و تمام آن محیط هم بیشتر از یک در دو نبود؛ یعنی مرا دفن کرده بودند، جوری هم دفن شده بودم که باید با تمام عوامل و جانوران زیرزمینی دست و پنجه نرم می¬کردم.
اغراق نمی¬کنم، چرا که جایی هم برای اغراق نمی¬ماند. امّا برای زنده ماندن مجبور بودم به هر چه می¬توانستم چنگ بزنم. مثلاً فکر کن دختر باشی اما همان سوسک و حشرات را شکار کنی و بعد از اینکه له و نابود شدند، با کلّی تهوّع و چندش توی دهانت بیندازی تا حدّاقل زنده بمانی!
دیگر حالم از خودم به هم می¬خورد و نمی¬دانستم چرا خدا مرا نمی-کُشد تا راحت بشوم.
تا اینکه... من مُردم! امّا، وسط¬های مُردنم بود که احساس ضربه کردم؛ ضربه اوّل، ضربه دوّم، یک چیزی مثل کلنگ و بیل!
یک نفر با قدرت هر چه تمام¬تر، بالای سرم کلنگ می¬کوبید. صدایم بیرون نمی¬آمد، فقط می¬فهمیدم که صدا کمکم پایین می¬آید و به من نزدیکتر می¬شود. وقتی ضربه می¬زد، تمام فضایی که در آن بودم می-لرزید.
تا اینکه به سنگ لحد رسیدند! هنگامی که می¬خواستند سنگ¬ها را بردارند، مقدار زیادی خاک روی صورتم و داخل دهانم ریخت. چشمانم باز نمی¬شد. همانطوری که سرفه می¬کردم و چشمم را می¬مالیدم، نور خورشید به شدّت بهصورتم خورد. دستم را جلوی صورتم گرفته بودم و نمی¬توانستم سرم را بالا بیاورم. ناگهان دست دو نفر را احساس کردم، قوی پنجه و بزرگ بودند. مرا مثل یک مرغ گرفتند، داخل ماشینی انداختند و حرکت کردند. تا اینکه کمکم توانستم خاک¬ها را از چشمانم بیرون بیاورم، صورتم را کمی تمیز کنم و یک ذرّه چشمم را باز کنم. هنوز چشمم را باز نکرده بودم که یک نفرشان متوجّه شد، فوراً یک کیسه روی سر و صورتم کشید و نگذاشت جایی را ببینم.
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
✔️ ما به اندازه ی عزیز بودن طرف مقابلمون ازش دلخور میشیم،
نه به اندازه اشتباهش.
چرا واقعا؟
✔️ یه تنبلی ئی هست که ربطی به تحرک نداره؛
تنبلی معنویه!
آدمایی که دچارشن حال ندارن فضولی کنن، حال ندارن بدونن.
حال ندارن پیگیری کنن،
حال ندارن نقشه بکشن که حالتو بگیرن،
اصلا هیچی اینارو به نقطه جوش نمیرسونه، خیر آنچنانی ندارن ولی عوضش شَر و گَر هم ندارن.
با این آدما معاشرت کنید!
✔️ خداوند با ما (علاوه بر آخرت) در همین دنیا نقدِ نقد حساب میکند، اگر...!
💠 رسول خدا حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله:
✅ لا يَقْدِرُ رَجُلٌ على حَرامٍ ثُمَّ يَدَعُهُ، لَيس بهِ إلاّ مَخافَةُ اللّهِ،
إلاّ أبْدَلَهُ اللّهُ في عاجِلِ الدُّنيا
قَبْلَ الآخِرَةِ
ما هُو خَيرٌ لَهُ مِن ذلك.
⬅️ هر کسى بتواند كار حرامى انجام دهد
ولی آن را فقط به خاطر ترس از خدا فرو گذارد،
خداوند قبل از آخرت،
در همين دنيا
بهتر از آن را به وى عوض دهد.
📚 كنز العمّال (متقی هندی): ج۱۵، ص۷۸۷
#ارسالی_مخاطبین
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 قسمت چهارم 💥
🔺 وقتی دلت برای شرایط سخت قبلی تنگ میشود!
نمیدانم چند ساعت رانندگی کرد. هیچ صدایی جز صدای ماشین نمیشنیدم. بیشتر دقّت کردم، امّا صدای ماشین دیگری هم نمیشنیدم. نه صدای بوق، نه صدای آدمها و نه هیچچیز دیگری! مثل اینکه داشت در یک جای خیلیخیلی خلوت رانندگی میکرد، جایی شبیه کویر یا دشت یا خارج از شهر و آبادی.
متوجّه بودم که چند نفر داخل ماشین هستند، امّا اصلاً با هم حرف نمیزدند. بهخاطر همین نمی¬توانستم بفهمم که با چه کسانی طرف هستم و چه زبان، اصل و نسبی دارند. فقط یادم است که یک نفرشان عطسه کرد، دو بار؛ دیگر هیچ صدایی نیامد.
من اسامی ماشینها را وارد نیستم، بهخاطر همین هم از روی صدای ماشین نمیتوانم بگویم چه ماشینی بود که مرا میبرد، امّا هر چه بود، ماشین سرحال و پر شتابی بود؛ چون یادم است که از جاهای غیر آسفالت، سنگ و لاخ و پست و بلند که عبور میکرد، مشکلی نداشت و فقط مرا مثل توپ، این طرف و آن طرف میانداخت.
برایم سؤال بود که چرا در آن قبر خفه نشدم؟! علیالقاعده باید بهخاطر کمبود اکسیژن میمُردم، ولی ظاهراً سوراخی، چیزی برای هوا داشته. نمیدانم. امّا وقتی داشتند مرا با ماشین میبردند، خیلی نفس می¬کشیدم، مشکل تنفّسـی برایم پیش آمده بود. خاک و خون هم که وارد گلویم شده بود و خودم امیدی به ادامه حیات نداشتم.
به شدّت ضعف داشتم و لب و دهانم عطش داشت؛ چون یک هفته بود که آب و هیچچیز دیگری نخورده بودم بجز همان حشرات چندشآوری که گفتم.
بعداز یک هفته حالت سکون و دفن، حالا در شرایطی بودم که داشت تمام دنیا دور سرم می¬چرخید. اینقدر راهش طولانی بود و در حین رانندگی به این طرف و آن طرف پرت می¬شدم که دو سه بار تهوّع کردم. داشتم به حالت خاصّی مثل بی¬هوشی می¬رفتم. بی¬حالِ بی¬حال شده بودم امّا اندکی متوجّه بودم.
تا اینکه بالاخره ایستاد.
من که کاملاً بیحال و بیجان بودم، حتّی توان تکان خوردن هم نداشتم. فقط فهمیدم که یک نفر مرا روی شانه¬اش انداخت. بدن ضعیف من مثل یک گوشت آویزان در مغازه¬های قصّابی شده بود.
به زور روی یک صندلی در یک اتاق نسبتاً کم نور نشاندنم. هوایش خیلی سرد بود، داشتم می¬لرزیدم. نمی¬توانستم خودم را کنترل کنم، حتّی آن لحظه خودم را خراب کردم! فکرم داشت منفجر می¬شد؛ چون وقتی خیلی ضعیف می¬شوم، فکر و ذهنم نزدیک است منفجر شود.
نمی¬توانستم چشمانم را باز کنم، امّا به زور تلاش کردم مژه¬های چشمم را از هم باز کنم و ببینم چه کسی رو¬به¬رویم نشسته است.
دیدم یک مرد تقریباً شصت هفتاد ساله (شایدم بیشتر) با ریش بلند که یک کلاه مشکی خیلی کوچک روی سرش بود، روبهروی من نشسته و در حال تمیز کردن بین دندان¬هایش است. بلند شد و بهطرفم آمد. خم شد و صورتش را نزدیک گوشم آورد و با زبان انگلیسی گفت: «خدا نخواست بمیری! منم تلاشی برای مردنت نمی¬کنم. نه اینکه به دردم بخوری، نه! خیلی بی¬مصرف¬تر از این حرفایی، امّا خوشم میاد با کسانی که خدا واسطه زندگی و زنده موندنشون می¬شه چند روز زندگی کنم و ببینم چطور آدمایی هستن.»
بعد به آن شخصی که مرا روی شانه¬اش¬انداخته و به آنجا آورده بود، اشاره کرد تا من را ببرد. او هم دوباره مرا از روی صندلی بلند کرد، روی شانه¬اش انداخت و راه افتاد.
هنوز از آن اتاق بیرون نرفته بودم که آن بازجو دنـبالم آمد و دوباره صـورتـش را نزدیک صورتم آورد و با یک لبخند کثیف و عصبی گفت: «به زودی همدیگه رو می¬بینیم. فقط تلاش کن زنده بمونی. برو!»
وارد یک راهرو شدیم. دو طرفش اتاق¬های جمعی و انفرادی بود. صدای ناله و جیغ¬های بلند و وحشتناک میآمد. اینقدر صداها زیاد بود که دیگر صدای پای آن غولی که داشت مرا با خودش می¬برد نمی¬شنیدم.
دقیقاً یادم است که آن لحظه، دلم برای قبر، دفن و شرایط قبلی¬ام تنگ شده بود. مدام می¬گفتم: «کاش هنوز تو قبر بودم و خوراک مار و عقرب¬ها می¬شدم، امّا اینجا نمی¬اومدم!»
انواع صداها و زبان¬ها را می¬شد در آن راهرو شنید. مشخّص بود که آن زندان در منطقه، محلّه، شهر و وطن خودم نیست. با انواع و اقسام زبان¬ها و گویش¬ها داشتند ناله می¬کردند؛ عربی، انگلیسی، آلمانی. چه می¬دانم، با همه زبان¬ها!
راهروی طولانی¬ای بود. شاید هنوز به آخرش نرسیده بودیم که چند تا پلّه، شاید مثلاً 20 تا پلّه خورد و پایین رفتیم. آن جا هم وضعیّت همینطور بود. ظاهراً چند طبقه بود، همهجا هم همین وضعیّت را داشت.
چند متر جلوتر که رفت، درِ یکی از آن دخمه¬ها را باز کرد و من را محکم به آنجا پرت کرد. فهمیدم که روی دست و پای چند نفر افتادم، امّا نمی¬دیدم و دیگر هم متوجّه نشدم چه شد.
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news