❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part138 ن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part139
جوابش سکوتی ممتد بود که قصد شکستنش را نداشت.
آرش که نظری نشنید، نگاهی به او انداخت و با دقیق شدن در چهره اش؛چشم ریز کرد:
_چی شد؟
دلارای دلخوری اش را پنهان کرد:
_به ما اعتماد ندارین؟
_ربطش؟
_این جا که منطقه ی خوب شهر می شه، همیشه هم خالیه.
اگه دو سه ساعت تنهامون بذارین و به کارتون برسین، ما که صدایی نداریم که بفهمن کسی تو این خونه ست.
_تو همیشه سر هر موضوعی، اصرار می کنی؟
_نه، فقط وقتی که بدونم حرفم خودم رو قانع می کنه.
آرش سری به معنای فهمیدن تکان داد و به چراغ دیوار کوب روبرویش چشم دوخت.
قرارش برای زدن مطبی بود که بتواند شریکی با یکی از دوستانش در شهر دایر کند.
قصد نداشت مدرک و آرزوهایش را زیر طوق خانی، بگذارد خاک بخورد.
_نمی خواین برای استفاده از مدرک تون کاری بکنید؟
_فکر آدما رو می خونی؟
_داشتین به همین فکر می کردین؟
_آره.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
عاشقی نکردن تو پاییز
مثل نرفتن به اردوی مدرسه است
تا آخرین روز خرداد بغضش توُ گلوت میمونه!🍂🍁
#سید_محمد_احمدی
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part139 ج
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part140
ماه منیر که حوصله اش از بی هم صحبتی سر رفته بود، پاهایش را به آغوش گرفت.
آرش بلند شد و به یکی از اتاق های در بسته ی راهروی سمت چپ رفت.
کلید در قفل چرخاند و در اتاق باز شد.
کمی که گذشت، با در دست داشتن تشک و پتویی به اتاق مجاور رفت.
باز هم مسیر رفت و برگشت تکرار شد و این بار بالش و پتویی دیگر برد.
_دلارای؟
چرت ماه منیر با شنیدن صدای آرش، پاره شد و دستش از زیر سرش لیز خورد.
با چشمانی خمار خواب به دلارای نگاه کرد:
_چی شد؟ کی تو عمارت اومده؟
دلارای با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
_عمارت؟
ماه منیر دماغش را مالید و سرش را به معنی آره تکان داد و نق زدنش شروع شد:
_وقتی آقا داد و بیداد می کنه، یعنی باز یکی یه غلطی کرده!
دلارای خنده ای زد و گفت:
_چیزی نیست.
_پس بگو آقا داد نزنه خواب چشمم پرید.
_امر دیگه ای نداری مادمازل؟!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part140 م
پارت های امشب رو یادتون نره بخونید💕👆
#شبتون_رویایی💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پارت_۵۶۲
داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه تو کوچه صدای داد و بیداد شنیدم
پسر همسایمونو دیدم داشت با مامانش دعوا میکرد اووف چقدر خوشتیپ و خوشگل بود آرزو داشتم باهاش دوست بشم ولی اون به کسی محل نمیذاشت
همین طور که به سمت خونمون میرفتم به حرفاشون گوش دادم پسره میگفت:
_من خودم واسه زندگی تصمیم میگیرم
اجازه نمیدم شما برام برید خواستگارید
من با هر کس بخوام ازدواج میکنم
یهو مامانش گفت:سی سالت شده هنوز کسی رو پیدا نکردی تو اگه عرضه داشتی تا حالا دست عروسمو گرفته بودی آورده بودی تو این خونه پسره یه نگاهی به من انداخت و گفت:_از کجا میدونی عروستو پیدا نکردم یهو دست منو کشید که پرت شدم تو بغلش رو به مامانش گفت:
_بفرما اینم عروس خوشگلت
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
_ببخشید که این طوری بهت گفتم
خیلی وقته دنبالتم میخوام بیام خواستگاریت از خجالت لپام سرخ شد و سرمو انداختم پایین که کنار گوشم لب زد:_توله سگم قربون این حجب و حیات بشم عروس من میشی؟!...😱😱😍👇🙈🔞
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷باور کن...
🌷آنچه ناممکن را به واقعیت
تبدیل می کند معجزه نیست،
بلکه تدوام است...
🌷صبح پنجشنبه تون بخیر
strong people ,
cry at night
آدمـای قـوی،
شـبـا گـریـه میکنن
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part140 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part145
دلارای به لحن شاکی آرش، خنده اش گرفت و لب هایش را روی هم فشرد تا صدایش بلند نشود.
ماه منیر چشم های درشتش را بازتر کرد، به اطراف نصفه و نیمه نگاه انداخت و انگار تازه مغزش موقعیت را به او یادآوری کرد که از جایش پرید!
آرش با چهره ای جدی به او به اندازه ی پلک زدن، نگاهی کرد و دوباره به اتاق بازگشت.
_دلارای بیا.
_چشم.
دلارای به آن سمت رفت که صدای ماه منیر میان راه متوقفش کرد:
_دلارای آبروم رفت، تو رو خدا یه کاری کن باهام دعوا نکنه.
_دعوا نمی کنن.
در اتاق نیمه باز بود، تقه ای به در زد و وارد شد.
آرش روی صندلی چرمی مشکی نشسته بود و لبش پشت مشت دستش، پنهان شده بود.
با دیدن دلارای، دستش را پایین انداخت و روی ران پایش ضربه ای زد:
_برو بگو پاشه بره تو اتاق بخوابه، بعدش بیا این جا یه کم حرف دارم.
_الان می گم.
دلارای راه رفته را برگشت و چهره ی خوابالود او را دید.
جلوتر رفت و دست زیر بازوی ماه منیر انداخت:
_پاشو بریم تو اتاق بخواب.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
.
و اما پاییز
با تو
رنگِ دیگری گرفت... 🍁❣
©|• @leili_bieshq
You aren't just a star to me
You are my whole sky
تو برای من فقط یه ستاره نیستی
تو تموم آسمان منی :) 🥰
#love
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part145 دل
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part146
ماه منیر اطاعت کرد و با بی حالی و گیجی، به کمک دلارای بلند شد وبه اتاق رفت.
پتو را کناری زد و او را روی تشک نشاند.
_بگیر بخواب، منم برم ببینم خان چی کارم داره؛ زود بر می گردم.
ماه منیر بی صدا حرفی زد و زیر پتو رفت.
دلارای پتو را کامل روی تنش کشید و از اتاق خارج شد.
آرش وسط سالن ایستاده بود:
_می تونی یه قهوه درست کنی؟
_این جا دارین؟
آرش به سمت آشپزخانه رفت، سر و صدایش نشان از گشتن می داد.
با در دست داشتن ظرفی بیرون آمد.
دلارای ظرف را گرفت، مارک قهوه نشان از گران بودنش داشت.
_من برم براتون دم کنم، شما این جا می شینید؟
_نه می رم تو آلاچیق وسط حیاط، آماده شد بیار اون جا. واسه خودتم بریز.
دلارای رفت و با کمی جست و جو، توانست ظرف قهوه جوش را پیدا کند.
سینی جمع و جوری پیدا کرد، فنجان های قهوه خوری هم دم دست بود.
به خامه ی روی قهوه زل زده بود، همین کف و خامه ارزشش را داشت که روزی بیست بار درست کند و کسی دور بریزد؟
کتک خوردن ها برای همین نیم فنجان قهوه؛ تنش را لرزاند.
خان چه می دانست از او که فنجان های قهوه و سیاهی درون شان، حالش را مشوش می کند.
بلاهایی سرش آمده بود که امروز بتواند با مهارت فنجانی قهوه باب میل خانی دیگر آماده کند.
تلخندی زد و چشم بست. یاد آن روزها جز حقارت و آزار چیزی برایش به ارمغان نمی آورد.
قهوه را در فنجان ریخت و به سمت در ورودی خانه رفت.
گیوه را پا زد، لرز نیمه شب بهاری به تنش نشست.
کاش شالی داشت که می توانست روی شانه هایش بیندازد.
به آلاچیق رسید و میزی که رنگ سفیدش به قهوه ای چوب آن جا می آمد.
سینی را روی میز قرار داد و روی صندلی نشست.
_چرا فقط یه دونه؟
_قهوه دوست ندارم.
_اون وقت این همه تو درست کردنش تبحر داری!
چرا واسه یادگیری چیزی وقت گذاشتی که باب میلت نبوده؟
_بعضی یاد گرفتنا از سر اجبارن، اما یه جا به دردت می خورن.
شاید یاد گرفتم که امروز برای شما درست کنم.
آرش یک ابرویش را بالا فرستاد:
_استدلال خوبی بود. ولی چرا اجبار؟
دلارای قصد نداشت قفل صندوقچه ی خاک خورده ی ته دلش را باز کند و از
چیزی و یا کسی بگوید که سیاهی را با دلش آشنا کرد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸