eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part138 ن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 جوابش سکوتی ممتد بود که قصد شکستنش را نداشت. آرش که نظری نشنید، نگاهی به او انداخت و با دقیق شدن در چهره اش؛چشم ریز کرد: _چی شد؟ دلارای دلخوری اش را پنهان کرد: _به ما اعتماد ندارین؟ _ربطش؟ _این جا که منطقه ی خوب شهر می شه، همیشه هم خالیه. اگه دو سه ساعت تنهامون بذارین و به کارتون برسین، ما که صدایی نداریم که بفهمن کسی تو این خونه ست. _تو همیشه سر هر موضوعی، اصرار می کنی؟ _نه، فقط وقتی که بدونم حرفم خودم رو قانع می کنه. آرش سری به معنای فهمیدن تکان داد و به چراغ دیوار کوب روبرویش چشم دوخت. قرارش برای زدن مطبی بود که بتواند شریکی با یکی از دوستانش در شهر دایر کند. قصد نداشت مدرک و آرزوهایش را زیر طوق خانی، بگذارد خاک بخورد. _نمی خواین برای استفاده از مدرک تون کاری بکنید؟ _فکر آدما رو می خونی؟ _داشتین به همین فکر می کردین؟ _آره. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
عاشقی نکردن تو پاییز مثل نرفتن به اردوی مدرسه است تا آخرین روز خرداد بغضش توُ گلوت می‌مونه!🍂🍁 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part139 ج
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ماه منیر که حوصله اش از بی هم صحبتی سر رفته بود، پاهایش را به آغوش گرفت. آرش بلند شد و به یکی از اتاق های در بسته ی راهروی سمت چپ رفت. کلید در قفل چرخاند و در اتاق باز شد. کمی که گذشت، با در دست داشتن تشک و پتویی به اتاق مجاور رفت. باز هم مسیر رفت و برگشت تکرار شد و این بار بالش و پتویی دیگر برد. _دلارای؟ چرت ماه منیر با شنیدن صدای آرش، پاره شد و دستش از زیر سرش لیز خورد. با چشمانی خمار خواب به دلارای نگاه کرد: _چی شد؟ کی تو عمارت اومده؟ دلارای با تعجب به او نگاه کرد و گفت: _عمارت؟ ماه منیر دماغش را مالید و سرش را به معنی آره تکان داد و نق زدنش شروع شد: _وقتی آقا داد و بیداد می کنه، یعنی باز یکی یه غلطی کرده! دلارای خنده ای زد و گفت: _چیزی نیست. _پس بگو آقا داد نزنه خواب چشمم پرید. _امر دیگه ای نداری مادمازل؟! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵۶۲ داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه تو کوچه صدای داد و بیداد شنیدم پسر همسایمونو دیدم داشت با مامانش دعوا میکرد اووف چقدر خوشتیپ و خوشگل بود آرزو داشتم باهاش دوست بشم ولی اون به کسی محل نمیذاشت همین طور که به سمت خونمون میرفتم به حرفاشون گوش دادم پسره میگفت: _من خودم واسه زندگی تصمیم میگیرم اجازه نمیدم شما برام برید خواستگارید من با هر کس بخوام ازدواج میکنم یهو مامانش گفت:سی سالت شده هنوز کسی رو پیدا نکردی تو اگه عرضه داشتی تا حالا دست عروسمو گرفته بودی آورده بودی تو این خونه پسره یه نگاهی به من انداخت و گفت:_از کجا میدونی عروستو پیدا نکردم یهو دست منو کشید که پرت شدم تو بغلش رو به مامانش گفت: _بفرما اینم عروس خوشگلت تو چشمام نگاه کرد و گفت: _ببخشید که این طوری بهت گفتم خیلی وقته دنبالتم میخوام بیام خواستگاریت از خجالت لپام سرخ شد و سرمو انداختم پایین که کنار گوشم لب زد:_توله سگم قربون این حجب و حیات بشم عروس من میشی؟!...😱😱😍👇🙈🔞 http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷باور کن... 🌷آنچه ناممکن را به واقعیت تبدیل می کند معجزه نیست، بلکه تدوام است... 🌷صبح پنجشنبه تون بخیر
strong people , cry at night آدمـای قـوی، شـبـا گـریـه میکنن ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part140 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 دلارای به لحن شاکی آرش، خنده اش گرفت و لب هایش را روی هم فشرد تا صدایش بلند نشود. ماه منیر چشم های درشتش را بازتر کرد، به اطراف نصفه و نیمه نگاه انداخت و انگار تازه مغزش موقعیت را به او یادآوری کرد که از جایش پرید! آرش با چهره ای جدی به او به اندازه ی پلک زدن، نگاهی کرد و دوباره به اتاق بازگشت. _دلارای بیا. _چشم. دلارای به آن سمت رفت که صدای ماه منیر میان راه متوقفش کرد: _دلارای آبروم رفت، تو رو خدا یه کاری کن باهام دعوا نکنه. _دعوا نمی کنن. در اتاق نیمه باز بود، تقه ای به در زد و وارد شد. آرش روی صندلی چرمی مشکی نشسته بود و لبش پشت مشت دستش، پنهان شده بود. با دیدن دلارای، دستش را پایین انداخت و روی ران پایش ضربه ای زد: _برو بگو پاشه بره تو اتاق بخوابه، بعدش بیا این جا یه کم حرف دارم. _الان می گم. دلارای راه رفته را برگشت و چهره ی خوابالود او را دید. جلوتر رفت و دست زیر بازوی ماه منیر انداخت: _پاشو بریم تو اتاق بخواب. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
. و اما پاییز با تو رنگِ دیگری گرفت... 🍁❣ ©|• @leili_bieshq
You aren't just a star to me You are my whole sky تو برای من فقط یه ستاره نیستی تو تموم آسمان منی :) 🥰 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part145 دل
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ماه منیر اطاعت کرد و با بی حالی و گیجی، به کمک دلارای بلند شد وبه اتاق رفت. پتو را کناری زد و او را روی تشک نشاند. _بگیر بخواب، منم برم ببینم خان چی کارم داره؛ زود بر می گردم. ماه منیر بی صدا حرفی زد و زیر پتو رفت. دلارای پتو را کامل روی تنش کشید و از اتاق خارج شد. آرش وسط سالن ایستاده بود: _می تونی یه قهوه درست کنی؟ _این جا دارین؟ آرش به سمت آشپزخانه رفت، سر و صدایش نشان از گشتن می داد. با در دست داشتن ظرفی بیرون آمد. دلارای ظرف را گرفت، مارک قهوه نشان از گران بودنش داشت. _من برم براتون دم کنم، شما این جا می شینید؟ _نه می رم تو آلاچیق وسط حیاط، آماده شد بیار اون جا. واسه خودتم بریز. دلارای رفت و با کمی جست و جو، توانست ظرف قهوه جوش را پیدا کند. سینی جمع و جوری پیدا کرد، فنجان های قهوه خوری هم دم دست بود. به خامه ی روی قهوه زل زده بود، همین کف و خامه ارزشش را داشت که روزی بیست بار درست کند و کسی دور بریزد؟ کتک خوردن ها برای همین نیم فنجان قهوه؛ تنش را لرزاند. خان چه می دانست از او که فنجان های قهوه و سیاهی درون شان، حالش را مشوش می کند. بلاهایی سرش آمده بود که امروز بتواند با مهارت فنجانی قهوه باب میل خانی دیگر آماده کند. تلخندی زد و چشم بست. یاد آن روزها جز حقارت و آزار چیزی برایش به ارمغان نمی آورد. قهوه را در فنجان ریخت و به سمت در ورودی خانه رفت. گیوه را پا زد، لرز نیمه شب بهاری به تنش نشست. کاش شالی داشت که می توانست روی شانه هایش بیندازد. به آلاچیق رسید و میزی که رنگ سفیدش به قهوه ای چوب آن جا می آمد. سینی را روی میز قرار داد و روی صندلی نشست. _چرا فقط یه دونه؟ _قهوه دوست ندارم. _اون وقت این همه تو درست کردنش تبحر داری! چرا واسه یادگیری چیزی وقت گذاشتی که باب میلت نبوده؟ _بعضی یاد گرفتنا از سر اجبارن، اما یه جا به دردت می خورن. شاید یاد گرفتم که امروز برای شما درست کنم. آرش یک ابرویش را بالا فرستاد: _استدلال خوبی بود. ولی چرا اجبار؟ دلارای قصد نداشت قفل صندوقچه ی خاک خورده ی ته دلش را باز کند و از چیزی و یا کسی بگوید که سیاهی را با دلش آشنا کرد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸