❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part450 ف
دو پارت جدید صبح روگذاشتم بخونیدعشقا♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️☕️❄️
در این سرمای زمستانی❄️
گرما بخش باش🤍
با یه لبخند☃️
یه چای گرم ☕️
یک نگاه امید بخش🤍
و با یه حرف شیرین
عصرتون گرم و
زندگیتون زیبا
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part450 ف
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part451
آرش سرش را پایین انداخت و گفت:
_من ازت پدری بخوام، می کنی؟
مش حسین لبخندی فهیمانه زد و گفت:
_پدرت خدابیامرز به قدری لایق پدریت بوده که من این بین به قیاسم نیام ولی کاری از منه پیرمرد بر بیاد، واسه پسرم با همون جون و دلی که مونده انجام می دم.
آرش از جایش بلند شد، طاقت نشستن و حرف زدن نداشت.
بی قراری اش از چشم دزدیدنش عیان بود که گفت:
_فردا زنم راهی می شه، گفتم بار و بندیل ببنده. می خوام تو و ملوک هواش رو
داشته باشین که دلم به تنها رفتنش رضا نیست...
مش حسین الهی خیر و مصلحت باشدی گفت و بلند شد.
دستش روی شانه ی آرش نشست:
_فکر کن پسر جان، راه برگشت همیشه نیست.
صدایش گرفته بود که گفت:
_فکر کردم که این نتیجه ش شده، بره به صالح خودشه.
_باشه پسر، با ملوک تو خلوت در میون می ذارم که در جریان ماوقع باشه.
یک ساعت چشم رو هم بذار، نه زنت چیزی ازش مونده و نه از تو چیزی باقی می مونه.
آرش سرش را تکان داد و مش حسین رفت. خود را روی تخت یک نفره اش پرت کرد و ساعدش روی پلک های دردمندش قرار گرفت.
دست برداشت و با شتاب روی تخت نشست. راهی اش می کرد، دست کم بدرقه کردن را که می توانست از او دریغ نکند.
مردانه ماندن پای مردانگی هایش، خفه اش کرده بود.
تردیدش را به یقین بدل کرد و از اتاق کارش در آمد.
راهرو خالی بود، پاسی از شب گذشته بود. از اندرونی خارج شد و چندین بار ماه منیر را صدا زد.
ماه منیر گیج و خوابالود با شنیدن نامش، چشم باز کرد و رو سری را زیر چانه گره زد.
از اتاق بیرون رفت و با چشم دنبال آرش گشت.
_پشت سرتم.
ماه منیر به آن سمت چرخید:
_ببخشید آقا جان، کاری داشتین؟
آرش پرسید:
_چیزی واسه خوردن پیدا می شه تو این مطبخ؟
ماه منیر سرش را خاراند و گفت:
_غذای گرم که نه آقا، ولی همه چی هست شکر خدا.
_یه سینی بردار و هر چی پیدا می کنی توش بذار و برام بیار.
_الان می رم آقا، فقط نون پنیر باشه؟
آرش با بی حوصلگی گفت:
_گفتم هر چی، اونم باشه مهم نیست.
ماه منیر چراغی برداشت و پا به مطبخ گذاشت.
کمی سبزی خوردن به همراه نان محلی و پنیر برداشت.
در ظرف چید و عسل هم در پیاله ای ریخت، نمی دانست دیگر چه بردارد که آرش صدایش زد.
سریع سینی را برداشت و با دستی لرزان، چراغ را هم بالا گرفت.
_ببخشید آقا، طول کشید.
آرش ممنونی گفت و سینی را از دستش گرفت.
پا به اتاقی قرار بود بگذارد که ساحل امنش را به خود حرام کرده بود.
پشت در مردد شد، نمی دانست ملوک کنارش هست یا تنهایی اش را با بی کسی پر می کند.
دستگیره را پایین کشید و آرام لای در را باز کرد.
خبری از کسی نبود، داخل رفت و اتاق به هم ریخته، چشمانش را گشاد کرد.
محال بود دلارای تا این اندازه شلخته باشد.
سینی را روی تخت گذاشت و گوشه، مابین دیوار و کمد؛ دلارای نشسته بود و چیزی را به آغوش گرفته بود.
جلوتر رفت و از صدای پایش، دلارای چشم باز کرد.
به خیال عمه اش، چشمش به آرش افتاد.
آن قدر زخم به سینه اش داشت که صدایش گرفته و تارهای صوتی اش به هم چسبیده بود:
_از لباسات یکی رو ببرم؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸نوکر زهرا شدم
دنیا به نامم گشته است
🍃🌸نام پاک فاطمه
ذکر سلامم گشــــته است
من نمیدانم چه
🍃🌸رازی دارد این نام عجــیب
گفتن یا فاطمه
تـــــکه کلامم گشتـه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه و ياد درگذشتگان
🌺هیچ هدیهای
شادی بخشتر از طلب
آمرزش برای اموات نیست...🌺
🌺خدایا🙏
✨همه اموات و
✨گذشتگانمان را
✨ببخش و بیامرز و
✨قرین رحمت خویش قرار بده...
🌺آمین 🙏🌙🍃🌺
امروزتون :مثل گل باطراوت
هدفهاتون نزدیک
حالتون خوب و زندگیتون پرنشـاط
"تقدیمتون عزیزانم"
©|• @leili_bieshq
#ثقلین
🔅حضرت زهرا (س) ؛
🔺کوشاترین مردم کسی است که از گناهان بپرهیزد .