eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم💗 حال من عالی‌ست.من مسلط بر زندگیم هستم و با ایمان در مسیر رسیدن به اهدافم محکم گام برمیدارم.من روشنایی فرداهایم را می‌بینم خدایا سپاسگزارم🙏🏻
صدای همه عمارت رو گرفت... پام رفته بود روی صابون و با افتادم کف حمام... عمارت بود... داشتم گریه میکردم که یکی محکم کوبید به در حمام...- آرام... آرام... چی شده؟ صدای بهنام بود... به هق هق افتادم - افتادم زمین ...آخ پام... - وای وای... بیام داخل.. اومدم جیغ کشیدم... - نه.. نهههه... نیا داخل... - میتونی بلند شی؟ دوباره با گریه گفتم:- نههه... دستگیره در حمام بالا پایین شد... دوباره کشیدم و گفتم:- ندارم... نیا داخل... - لعنتی... پس چیکار کنم؟ عیبی نداره... اومدم توبا هق هق گفتم: - نیا تو... لامصب ندارم.... مشتی کوبید به در حمام گفت: - پس میگی چیکار کنم؟ ناله کردم:- نمیدونم با حس خاصی گفت: - شو - چی؟؟؟؟؟ - میخونم - نهههههه... نمیخوام... نه - انتخاب کن... یا همینطوری میام تو یا میخونم... بگو کدومش؟ نگاهی به وضعم انداختم... به دیوار حموم تکیه داده بودم...پام ورم کرده بود.. و نمیتونستم از جام بلند شم... کوبید به در حموم:- باز کنم؟ چشام رو بستم و گفتم:- بخون رو خوند و من گفتم... در حمام باز شدو اومد داخل... واضح آب دهنش رو قورت داد... چشام رو از خجالت بستم... دستش اومد زیر بدنم و بلندم کردومنو گرفت و به سینه اش چسبوند... پیشونیم گرم شد و کنار گوشم گفت: - قربونت بشم من خانومم...🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
صدای #جیغم همه عمارت رو گرفت... پام رفته بود روی صابون و با #لگن افتادم کف حمام... عمارت #خالی بود.
من دختری و هستم... پسرعموم یه پسر ایرانی ایتالیایی بود... من رو به و قانون از خانواده ام جدا کرد و به عمارت خودش برد... من بودم اما بهنام کاری کرد که من رو به خودش کرد.... کاری که همه آینده ام رو بهم ریخت😢 https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت52 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 خاتون ضربه ای به صورتش زد و خدا مرگم بده ای زیر لب گفت.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _ارباب_ فکرشم نمی‌کردم خبر برگشت مادرم تا این حد حالشو بد کنه. اگر می‌دونستم می‌گفتم چندماه دیگه هم همان شهر بمونه، اصلا تا پایان این بارداری در شهر بمونه بهتره. نگاهی به آبان کردم. مانند ابر بهاری اشک می ریخت و به سوسن خیره بود. انگاری خیلی ترسیده بود. حق هم داشت اگه بلایی سر سوسن... خودم هم می‌دونستم مقصر خودمم، به اون دختر بیچاره چه ربطی داره؟ -اگه میخوای گریه کنی برو بیرون. اشک‌اشو با سرعت پاک کرد و ساکت شد‌.باید محکم بودن رو یاد می گرفت، با این روحیه یکی باید مراقب خودش باشه، اون وقت چطور می تونه در کنار سوسن بمونه؟ در باز شد و محمد وارد اتاق شد. سلامی کرد که سرمو تکون دادم. کیفشو به دست آبان داد و کنار سوسن نشست. نگاهی به من کرد که سرمو تکون دادم، اخه با این حال سوسن وقت اجازه گرفتن بود؟ مشغول معاینه شد و بعد از بیست دقیقه گفت: -خانم امروز زیاد فعالیت داشتن؟ هردومون نگاه منتظرمون رو به آبان انداختیم. چشم‌های عسلی ش از ترس درشت شد و دست‌اش می‌لرزیدند.‌ دخترک مظلومی بود، اونقدر در این سال ها سختی کشیده بود که هر لحظه ش شده بود هراس... -ن... مثلا چی؟ -دوییدن، اسب سواری، راه رفتن، بردن وسایل و اینا. چندباری لباشو باز کرد تا حرف بزنه و دوباره بست. نکنه حواسش نبوده و سوسن فعالیتی داشته... من که بهش گفته بودم حواسش بیشتر باید پی خانوم باشه. چندباری دیده بودم که داره به خاتون کمک می‌کنه، اخه یکی نیست به این دختر بگه کار تو چیه؟ -مگه دکتر با تو نیست؟ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p629 _آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _مبارک باشه. دلارای پلک بست و آرش فرزندش را در آغوش امین گذاشت. کوچک بود و ترد، شکننده و ظریف اما مرد دیگری برای مادری دیگر... -امین آقا اسم بچه م پای شما که جونش رو نجات دادی... امین با حیرت سر بلند کرد و به دلارای نگاه کرد. با شرمی مردانه گفت: این چه حرفیه؟ پدر داره، مادر داره؛ من چی کاره م که بخوام اسم رو بچه بذارم. دست آرش میان دست دلارای فشرده شد و نگاهش روی لب های خشک دلارای نشست. لبخندی زد و گفت: _مادر حق بیشتری روی اولادش داره، وقتی اون راضی باشه من حرفی ندارم. همایون با لودگی گفت: -هوی بچه من زاییدمت نه مادرت، گوشام داره زنگ می زنه بس که مادرت جیغ و فریاد کرد. گردنت حق دارم، عصای پیری من و زنم باش. بر کسی پوشیده نبود که دلش برای این نوزاد ضعف می رفت و امین خیره به چهره ی پسرک، آرام گفت: _هدایت... بغض صدایش سنگین بود اما نمی توانست پدری مردی که عمری زیر سایه اش زندگی کرده اما سهمی از پدری اش نداشته را زیر سؤال ببرد. صدای زنگ در آمد و امین گفت: مأمور خبر کرده بودم. همایون و ماه منیر به همراه امین از اتاق خارج شدند. آرش دلارای را بالاتر کشید و نوزاد را روی قفسه ی سینه ی او گذاشت. دستانش را پشت کمر هدایتش قرار داد و هر دو را به بر گرفت: _دلی جان، بازم بچه می خوای؟ دلارای دست روی ساعد آرش قرار داد و گفت: -آرش خیلی ترسیدم طوریش بشه. نرمه های محرک مانند سر پسرش زیر سر انگشتانش آمد. لب هایش روی موهای دلارای نشست و گفت: _دور جفت تون می گرده آرش... سر دلارای بالا آمد و نگاه مشتاقش روی چهره ی مرد همیشه همراهش چرخید: -خیلی دوست دارم آرش، ازم دور نشو. ستاره ای درخشید در قهوه ای چشمانش، لب هایش عسل نگاه دلارای را نوشید و تكان خفیفی خورد: _منم... رو به رو باش و نزدیک برو بیا ولی فقط از این چشم تا آن چشم بین پلک هایم بپلک این پرسه های محدود را دوست دارم دلم می خواهد تعریف دور شدن از تو چند قدم باشد طوری که چند متر آن طرف تر یعنی سفر طول و درازی رفتی طوری که سرت تا چرخید نگران و دلگیر بگویم کجایی هیچ معلوم هست ؟ * * * * قصه ی دیگه ای ورق خورد و رسید به نقطه ی پایان... ممنون از سروران عزیزی که وقت گذاشتن و کار رو مطالعه کردن. سپاس نازنینان همیشه همراه... این کار مرتبط با جنوب شرق کشور بود و بر مبنای برداشتی آزاد از واقعیتی در دل گذشته، استارت خورد. اگر ایرادات تایپی هم بود، بر من ببخشین که زمان چک مجدد کار هم ممکنه از دستم در رفته باشن. امید که همراهی تان همیشگی و پر ترنم باد. ارادتمند: یاسی پایان❤️  ممنونیم از قلم زیبای خانوم الف.ک❤️ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
3رمان خاص کانال رو از دست ندید حتما بخونید♥️ رمان کامل شده و جذاب 👇♨️ جهش به قسمت اول👇🌸 https://eitaa.com/leili_bieshq/15872 جهش به قسمت آخر رمان 👇♨️ https://eitaa.com/leili_bieshq/28650 جهش به قسمت اول رمان 👇♥️ https://eitaa.com/leili_bieshq/27088 جهش به پارت اول رمان 👇🔥 https://eitaa.com/leili_bieshq/38452 قدیمیا عشقین♥️ جدیدا خوش اومدید😘♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت53 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _ارباب_ فکرشم نمی‌کردم خبر برگشت مادرم تا این حد حالشو
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 با فریادم قدمی به عقب رفت و دوباره اشک‌اش سر ریز شد. -ام... امروز حالشون گرفته بود... یکم توی باغ قدم زدن... به خدا آقا بهشون گفتم خطرناکه، گفتم نرن ولی... -بسه. نگاه عصبیمو ازش گرفتم و به سمت سوسن برگشتم. دختریِ... خوب بود بارها بهش گفته بودم که حواسش جمع باشه، گفته بودم اگر خبری شد به من اطلاع بده، گفته بودم و باز... نفس کلافه ای کشیدم و به محمد نگاه کردم که همین‌طور خیره‌ی من بود. -نگران نباشید، حالشون خوبه فقط... فقط ارباب من گفته بودم نه استرس و نه فعالیت، این دفعه به خیر گذشت، دفعه دیگه زبونم لال معلوم نیست چی بشه. سرمو تکون دادم. -میتونی بری‌. وسایلشو جمع کرد و بعد از چند دقیقه از اتاق رفت‌. نگاهی به سوسن کردم، انگار خواب رفته بود‌. خداروشکر که این بار به خیر گذشت. -خاتون، بالا سر سوسن باش... نگاهی به آبان کردم که با شتاب سرشو پایین انداخت. -تو هم بیا تو اتاقم. لرزش دست‌اشو می‌دیدم اما باید اخطار اخرو بهش می دادم. بعد از دو سال انتظار، پسرکم در حال به دنیا آمدن بود و نمی خواستم برای بی احتیاطی های یه ندیمه همه‌ چیی خراب شه. سوسن که نه به فکر خودش بود و نه به فکر اون بچه، با این حالش حرفی هم نمی تونستم بهش بزنم، استرس می گرفت‌... نفس کلافه ای کشیدم. کارای زمین فیروز آباد از یه طرف،و نگرانیم بابت سوسن از طرف دیگه. مثلا ندیمه گرفته بودم که خیالم راحت باشه... سرم در حال انفجار بود، باز باید ازون مسکن های زهرمار بخورم شاید کمی خواب به چشمام بیاد... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب چه حکایت قشنگیست… آدم را وادار به فکر کردن به آنهایی میکند که عزیزند عزیزتر از جان، همچون خدای مهربان شبتون قشنگ دلتون پر از زیبایی ‌‌  ‌      ‌‌     ‌‌    ‌‌      ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این روز عالی و زیبا♥️ یـک سلام صمیـمی🌺 يك دنـيـا ارادت♥️ يك جام شفق🌺 تقـدیم بــه ♥️ دوستان و🌺 عـزیـزانـی ♥️ که بـهانـه مـهر🌺 و سرآمد ِعشقنـد♥️ هر روزتـون بـخـیـــر🌺 وجودتان سبـز و سلامت♥️ روزتـون پـر از خیر و بـرکت🌺
_ببخشید شاهین خان.. زن عمو گفتن که.. شما با من کار دارید وقتی بهم گفتن شاهین خان کارم داره داشتم از ترس سکته می‌کردم آخه تا حالا نشده بود که صدام کنه.. _ از این به بعد این‌جا میمونی..! اون خونه دیگه برای تو امن نیست.. با تعجب سرمو آوردم بالا و با چشمای گرد شده م بهش نگاه کردم. _اینجا بمونم؟نمیشه که.. بابام اجازه نمیده چند قدم میاد جلو .. من هم از خجالت سرمو میندازم پایین یک لحظه از این قد بلند و هیکل تنومندش ترسیدم و یک قدم عقب رفتم _ الان باید هجده سالت باشه...درسته؟ من حتی اینجا هم شانس نیاوردم همه ی خانواده ی پدری من قد بلند با اندام درشتی بودند، فقط من بودم که شباهت ظاهری و اخلاقیم به مامانم رفته بود _بیست سالمه ! سرمو بالا آوردم..که نگاهش رو روی خودم دیدم _ وقتی صیغه ات کنم مهریه تو میدم به پدرت تا رضایت بده اینجا بمونی! شدت تپش های قلبم داشت سینه ام رو می‌شکافت یعنی چی که صیغه اش بشم؟ _من.. من نمی‌خوام صیغه بشم.اگه بابام نمی‌ذاره..اینجا بمونم.. برمی‌گردم خونه خودمون پوزخندی به حرفم زد و بعد با خشم و جدیت، که از بقیه شنیده بودم از آقا بزرگ به ارث برده سرش و آورد پایین _صیغه ات می‌کنم که از دست پدرت خلاص شی.. نه بخاطر اینکه زن واقعیم باشی دختر جون !!! http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301