❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت163 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _ چشم هامو به زور باز کردم. سرم به شدت درد می کرد، ان
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت164
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
دلم میخواست بازم سوگند خانوم تنها دختر غم دیده ی این خونه باشه. بی رحمی بود اما این که از عشقی شکست خورده باشی بهتره یا این که یه زن رو با یه بچه در آتش... نه نه... من قاتل نبودم.... من آزارم به مورچه ای هم نمیرسید، اون وقت میتونستم زن حامله ای رو آتش بزنم؟...
یا این که اسطبل پر از اسبی رو بسوزونم؟.... نه من قاتل نبودم...
در باز شد. هالهای از نور شدید وارد تاریکی اتاق شد و چشمهامو اذیت کردند.
دستمو جلوی چشمام گرفتم تا کم کم به اون نور شدید عادت کنند.
دستامو آروم آروم از کنار چشمام برداشتم و ایکاش همین طور میتونستم از این کابوس لعنتی بیدار شم، کابوسی که جلوی چشمام رد میشدند و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم، نه میتونستم جلوشو بگیرم و نه میتونستم به عقب برگردم.
اصلاً اگه به عقب برمیگشتم چه کار میکردم؟ اون فانوس رو کنار اسب نمیذاشتم یا زودتر از موعود بیخیال داریوش و تهدیدهای خانوم می شدم و همه چیزو به ارباب میگفتم، شاید اون موقع حرفمو باور میکرد اما حالا که شدم قاتل ... نه، نام من قاتل نبود.
- الهی بمیرم برات دختر، چی شده؟
نگاهم به سایه خمیده ش افتاد، خاتون خمیدهتر شده بود یا من چشمهام این طور می دید؟ خاتون صداش غم داشت یا من گوشهام توهم میزد؟ خاتون حرفهاش بوی غم میدادند یا من مشامم پس از اون آتش لعنتی ایراد پیدا کرده بود؟
خاتون برق اتاق رو روشن کرد و من بازم پلکهامو روی هم فشردم تا به این روشنایی عادت کنم اما داشتم کم کم قلبمو به روزهای سیاه و تاریک تری روبرو میکردم که نمیدونستم عاقبتش چی میشه.
اصلاً نمیدونستم عذاب وجدان داشته باشم، نگران باشم یا بترسم؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬این کلیپ هم هدیه به عاشقان اباعبدالله الحسین (ع) عزیزانی که دوست دارن پیاده اربعین حسینی کربلا باشند.
این کلیپ رو از دست ندید👌
#اربعین_کربلا
صدای #جیغم همه عمارت رو گرفت...
پام رفته بود روی صابون و با #لگن افتادم کف حمام... عمارت #خالی بود...
داشتم گریه میکردم که یکی محکم کوبید به در حمام...- آرام... آرام... چی شده؟
صدای بهنام بود... به هق هق افتادم
- افتادم زمین ...آخ پام...
- وای وای... بیام داخل.. اومدم
جیغ کشیدم...
- نه.. نهههه... نیا داخل...
- میتونی بلند شی؟
دوباره با گریه گفتم:- نههه...
دستگیره در حمام بالا پایین شد... دوباره #جیغ کشیدم و گفتم:- #لباس ندارم... نیا داخل...
- لعنتی... پس چیکار کنم؟ عیبی نداره... اومدم توبا هق هق گفتم:
- نیا تو... لامصب #لباس ندارم.... #نامحرمی
مشتی کوبید به در حمام گفت:
- پس میگی چیکار کنم؟
ناله کردم:- نمیدونم
با حس خاصی گفت: - #محرمم شو
- چی؟؟؟؟؟
- #صیغه میخونم
- نهههههه... نمیخوام... #صیغه نه
- انتخاب کن... یا همینطوری میام تو #حموم یا #صیغه میخونم... بگو کدومش؟
نگاهی به وضعم انداختم... به دیوار حموم تکیه داده بودم...پام ورم کرده بود.. و نمیتونستم از جام بلند شم...
کوبید به در حموم:- باز کنم؟
چشام رو بستم و گفتم:- بخون
#صیغه رو خوند و من #قبلت گفتم...
در حمام باز شدو #پسرعموم اومد داخل...
واضح آب دهنش رو قورت داد...
چشام رو از خجالت بستم...
دستش اومد زیر بدنم و بلندم کردومنو #بغل گرفت و به سینه اش چسبوند...
پیشونیم گرم شد و کنار گوشم گفت:
- قربونت بشم من خانومم...🔥🔥
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
صدای #جیغم همه عمارت رو گرفت... پام رفته بود روی صابون و با #لگن افتادم کف حمام... عمارت #خالی بود.
من #آرام دختری #مغرور و #مستقل هستم...
#بهنام پسرعموم یه پسر #دورگه ایرانی ایتالیایی بود...
من رو به #زور و #اجبار قانون از خانواده ام جدا کرد و به عمارت خودش برد...
من #مذهبی بودم اما بهنام کاری کرد که من رو #مجبور به خودش کرد....
کاری که همه آینده ام رو بهم ریخت😢
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
#مذهبی
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امیدوارم امروزتون
💖پر از زیبایی و امیـد
🌸و دلتون سرشار از
💖مهـر و شـور زندگی باشه
🌸امیـدوارم روزتون
💖از زیباترین و قشنگترین
🌸لحظات و موفقیت ها لبریز باشه
💖تقدیم به شما خوبان
🌸دوشنبه تون زیبا و پرامید
_حرص نخور واسه زن #حامله خوب نیس!
سرخ شدن پوستم را درآنی حس کردم.
پیراهنم را روی #شکمم محکم کشیدم و با عصبانیت به او توپیدم:
-دیوونه جلوی دهنتو بگیر! ستاره میشنید که بدبخت میشدم!
همزمان پیام هم رسید:
-کجایی؟ چند ساعته نیستی. از #بچهم چه خبر؟
حوصلهی جواب دادن به او را نداشتم، اما اگر چیزی هم نمیگفتم میمُردم:
"-داره #لگد میزنه توله ات!"
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
_حرص نخور واسه زن #حامله خوب نیس! سرخ شدن پوستم را درآنی حس کردم. پیراهنم را روی #شکمم محکم کشیدم
رهام به خاطر مشکل خونی که داره قلب #جنین تو #شکم زنش تشکیل نمیشه و زنش به خاطر این مشکل ترکش میکنه.
قرار بود پدرش به خاطر بچهدار شدن بهش سرمایه بده.
از ترس اینکه اون پول رو از دست نده یکی از همکلاسیهای دخترش رو جای زنش جا میزنه و دختره نقش زن #حاملهش رو بازی میکنه.
دختره که پنهونی دل در گروی رهام داره و به خاطرش حاضره هر کاری کنه..
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
#سریعجوینبدهتالینکشعوضنشده
دختره بهخاطر پسره نقش زن حاملهش رو بازی میکنه🙊🤣
از صبح ده نفر لینک این رمان رو خواستن😳
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت164 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دلم میخواست بازم سوگند خانوم تنها دختر غم دیده ی ا
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت165
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
فقط میدونستم باید همین طور پیش برم .و باز هم قلبمو بسپارم دست خدایی که تا امروز تنهام نذاشته بود، امیدوار بودم بازم تنهام نذاره... راستی خدا قاتلها رو هم دوست داشت؟ حرفهای قاتل ها رو هم گوش میداد؟
نه نه... من قاتل نبودم.
دستهای چروکیده خاتون دستهای سردمو فشرد. خاتون زیادی گرم بود یا من احساس سرما میکردم؟
اصلاً... اصلاً اون برای چی مشکی پوشیده بود؟ مگه خودش نمیگفت مشکی شگون نداره؟ مگه خودش نمیگفت مشکی غم میاره؟ مگه اون نبود که میگفت هیچگاه مشکی نپوشیم؟ پس چرا حالا مشکی پوشیده بود؟
شاید برای همون اسب هایی بود که در آتش می سوختند. آری، حتماً برای اسبها بود... وگرنه آدمی که دراین میان قربانی نشده بود... نه... هیچ آدمی در این میان قربانی نشده بود... فقط و فقط اسبهایی بودند که میسوختند و منی که... شاید من هم زندگیمو در اون آتش سوخت و تباه شد و حالا فقط با خاکسترهاش زنده میموندم.
چشمهای خاتون انگار به خون نشسته بودند، به گمانم دوباره یاد آتشی افتاده که به زندگی ش افتاده بود، همونی که فرزند و شوهرش رو سوزوند.... آری، وگرنه آتش دیشب که جز اسب ها کسی رو نسوزونده بود، مگه نه؟
این بغض لعنتی توی گلوم گیر کرده بود و من لجوجانه اونو پس میزدم و من لجوجانه داشتم واقعیت رو از خودم دور میکردم و لجوجانه داشتم به خودم می قبولوندم که من حالا یه دختر قاتل نیستم... دختری که آیندهش هیچ معلوم نبود.
اشک از میون چروکه صورتهای خاتون راهش رو پیدا کرد و زیر چانهش فرود اومد.
-دختر از اونشب بگو... اون شب چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ خانم برای چی اون وقت شب به اسطبل رفته بود؟
اسطبل؟ مگه خانم برگشته بود به اسطبل؟
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️