❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت22 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 تشکری زیر لب کردم که ارباب بلند شد و بی هیچ حرفی از اتا
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت23
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
مثل تموم این یه هفته به دیوار سفید رو به روم خیره شدم. دیگه داشت حوصلم از این استراحت اجباری بهم می خورد.
هرچند که این چند روز، هرباری که ارباب از عمارت بیرون میرفت، میتونستم کمی ازین تنهایی بیرون بیام.
سری به مطبخ زده بودم و چند خَدمه رو مثل خودم دیدم، مشغول نون پختن بودند. خیلی وقت بود پای تنور ننشسته بودم، دلم برای بوی نون تنوری با اون بوی دودش تنگ شده بود.
اما هرکاری کردم نذاشتند کمکشون کنم، خاتون میگفت هروقت که خوب شدم ده برابر توانم ازم کار میکشه.
هرچند که اون برای شوخی گفته بود اما من تو خیالاتم چنین تصوری رو داشتم.
یکباری هم به طویله و اسطبل سر زدم، حیوانات رو دوست داشتم، مخصوصا اسب رو.
از اسب حس ارامش می گرفتم، انگار برام نمادی از محکم بودن بود، هرباری که نوازشش میکردم دلم میخواست مثل این حیوون همیشه روی پاهای خودم بایستم.
تقه ای به در خورد و خاتون درو باز کرد. تو چهرش مهربونی خاصی نشسته بود.
-سلام خاتون.
-سلام مادرجون، استراحت خوش میگذره؟
با یاداوری فردا و تموم شدن این استراحت کذایی لبخندی زد، بالاخره می تونستم مشغول کارم بشم.
-نه بابا، چه خوشی.
-بیا بیا این لباسو تنت کن که بعدها ارزوی این استراحت رو داری.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم. با تعجب لباسی که تو دستش بود رو گرفتم و سوالی نگاهش کردم.
-لباس مخصوص ندیمههاست، بپوش ببین اگه مشکلی داره به خیاط بگم درست کنه برات.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️