❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part610
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part611
محالش ممکن شده بود و آرش به او رسیده بود اما با زخمی بر تن و حالی
بد... به طرف اتاق دوید و لباسی مناسب تر پیدا کرد. پوشید و حواسش به نبض دل و فرزندش نبود. روسری بلندی برداشت و همان طور چروک روی سرش انداخت تا برآمدگی کوچک شکمش هم پوشیده شود. از اتاق در آمد و نگاه حیران همه به او و پریشان حالی اش افتاد.
بریم بیمارستان. همایون دم در ایستاد و گفت:
_دلارای خانم الان تو وضعی نیست که بشه رفت دیدنش. دلارای با نگاهی طوفانی، به طرفش رفت و گفت:
_فکر این که لحظه ای بذارم منو ازش دور کنید، از سرتون بیرون بندازین. هر کی آتیش انداخت، من و بچه م سوختیم. این بار محاله کوتاه بیام و زبون به دهن بگیرم. همایون به ماه منیر نگاه انداخت و گفت:
-برو یه چیزی بپوش و باهاش بیا. ماه منیر هم به سرعت به اتاق رفت. نمی دانست در حال حاضر مناسب چیست و به چه می گویند اما کت و دامن هم چیزی نبود که بخواهد بپوشد.
لباس محلی که دلارای برایش دوخته بود را بیرون کشید و تن کرد. حداقل پوشیده و بلند بود.
از اتاق در آمد و چشم همایون خیره اش شد. لبخندی بی رنگ زد و گفت:
_مشتی من اینا رو می برم، باید اون جا بمونم ولی وقتی دکتر بالا سرش بهم اجازه داد؛ دنبال تو و ملوک میام که بتونید ببینیدش. مش حسین دست روی بازویش گذاشت و گفت:
_خدا خیرت بده جوون، باشه اینا رو ببر که کم طاقت ترن. ما منتظر می مونیم تا صلاح خدا در چی باشه.
ملوک اشک ریزان سرش را به زیر انداخته بود و حرفی نمی زد. همایون مهربان رو به او کرد و گفت:
_بچه ت از منم سالم تره، فقط باید یه عمل بشه. ان شاء الله طوری نیست که همه تون بی تابی می کنید. ملوک دست به آسمان بلند کرد و الهی آمینی گفت. دلارای کفش پوشید و جلوتر خارج شد. ماه منیر هم به همراه همایون پشت سرش رفتند. در طول مسیر هم تلاش کرد دلارای را آرام کند اما تأثیری آن چنانی ندید. ماه منیر هم مدام دست مشت می کرد و بازوی دلارای را گرفته بود.
_چاقو به ضرب خورده و کلیه ش از کار افتاده. این جا امکانات محدوده ولی می دونی که فقط به خاطر آرش و تو از تهران پا شدم اومدم. همایون سرش را تکان داد و گفت:
-جبران می کنم، هر چی واسه عملش لازمه بگو که از تهران بگم بفرستن. شاهین تکیه اش را به صندلی داد و گفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت21 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _آخه نداره دختر خوب، نگران اربابم نباش. خاتون خودت حواس
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت22
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
تشکری زیر لب کردم که ارباب بلند شد و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
نفس آسودهای کشیدم، انگار توی زندان بودم.
نگاهی به اطراف کردم، اتاقمو دوست داشتم. به سمت گوشهی توی اتاق رفتم، یک آیینهی قدی روی در کمد چوبی چسبیده بود.
درشو باز کردم، خالی خالی بود. مثلا من باید وسایلمو در اون میذاشتم، اما مگه چی جز همین لباسی که تنم بود داشتم؟
نفس کلافهای کشیدم و به سمت تختم رفتم. با خستگی روی تخت دراز کشیدم و سرمو زیر لحاف بردم.
باید هر طور شده این دو هفته اعتماد زن اربابو جلب کنم، اگه منو از این عمارت بیرون میکردند که جایی نداشتم.
مسلما اگه بر می گشتم پیش اون مردک منو می کشت، اگه تو جنگل هم می موندم حیوانها ی وحشی منو میدریدن.
با رفتن مامان هیچ پناه دیگه ای نداشتم من!
وای، اگه ارباب بخواد برای اون حرفام یجورایی تنبیهم کنه چی؟
شاید هم منو اورده اینجا تا انتقام حرفامو بگیره.
با فکرش هم پشتم میلرزید، می دونستم این جمیعت رحم ندارند، قدرت دستشون بود و هرکاری می تونستند بکنند.
ایکاش که اینطور نباشه، ای کاش اون حرفا رو فراموش کنه.
باید در این مدت اونقدر خوب کار میکردم که اون حرفامو فراموش کنه.
تا شب همانجا روی تخت دراز کشیدم و به آیندهی نامعلومم فکر میکردم. شاید هم زیادی پیچیده نبود، من میشدم ندیمهی زن ارباب، مثل همهی ندیمههای دیگه، کودکش رو بزرگ میکردم و تا جان در بدن داشتم در خدمتشون بودم.
تا شب، چندباری خاتون بانو بهم سر زد و غذا و داروهامو برام آورد.
زن مهربونی بود، هر بار که میخواستم کمکش کنم مانعم می شد و اون لبخند مهربونشو نثارم میکرد.
منو یاد مادرم مینداخت، اونم به همین اندازه مهربون بود، ای کاش هیچ وقت تنهام نمیذاشت.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه تو کوچه صدای داد و بیداد شنیدم.
پسر همسایمونو دیدم داشت با مامانش دعوا میکرد اووف چقدر خوشتیپ و خوشگل بود آرزو داشتم باهاش دوست بشم ولی اون به کسی محل نمیذاشت.همین طور که به سمت خونمون میرفتم به حرفاشون گوش دادم پسره میگفت:
_من خودم واسه زندگی تصمیم میگیرم
اجازه نمیدم شما برام برید خواستگارید
من با هر کس بخوام ازدواج میکنم
یهو مامانش گفت:سی سالت شده هنوز کسی رو پیدا نکردی تو اگه عرضه داشتی تا حالا دست عروسمو گرفته بودی آورده بودی تو این خونه پسره یه نگاهی به من انداخت و گفت:_از کجا میدونی عروستو پیدا نکردم یهو با دست به من اشاره کرده و رو به مامانش گفت:
_بفرما اینم عروس خوشگلت!
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
_ببخشید که این طوری بهت گفتم
خیلی وقته دنبالتم میخوام بیام خواستگاریت از خجالت لپام سرخ شد و سرمو انداختم پایین که کنار گوشم لب زد:
_قربون این حجب و حیات بشم عروس من میشی؟!...😱😍👇🙈
https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35
با گریه و التماس دست مردی که بساط ترشی هام رو بهم ریخته بود که همین خرجی خانواده ام بود، گرفتم و نالیدم:
_آقا خواهش میکنم کاری به بساط من نداشته باشید بخدا میرم جای دیگه پهن میکنم!
از بالا جدی نگاهم کرد، که خودم رو جمع کردم و سریع دستش رو ول کردم. با ابرو به زیردست هاش اشاره کرد که دست بردارن و دستش دور کمرم پیچید که نفسم از وحشت ایستاد.
لبخند ترسناکی زد و زیر گوشم لب زد:
_اگه برام وارث پسر بیاری خرج دو سال ترشی فروشی تو بهت میدم.
با چشم های گرد نگاهش کردم. از این پیشنهاد بی شرمانه اش تنم لرزید! بی توجه به نگاه زیردست هاش، منو جلو کشید که به سینه اش برخورد کردم و اغواگرانه زمزمه کرد:
_اگه با زبون خوش همراهم بیای کل خانواده اتو ساپورت میکنم اگه بخوای جفتک بپرونی کل خاندانت رو بدبخت میکنم.
اومدم با ترس عقب برم که خم شد و...🔥
https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
#ازدواج_اجباری💍🚷
#پسرمتعصب_زورگو♨️🔥
گام هایت را محکم تر بردار🏃🏃🏃
امروز آغازی دوباره داشته باش 🧡
دلت را به خدا قرص کن ❤
تا امروزت سرشار از لطف خدا باشه🧡
الهی به امید تو 🙏
#سلام_روزتون_زیبا🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشکهای دیگران را مبدل
به نگاههای پر از شادی نمودن
بهترین خوشبختی جهان ااست
امیدوارم خدا انقدر برکت به مالتون بده که چندین نفر سر سفره تون نون بخورن.
امیدوارم دست بخشنده داشته باشی وقتی که به اوج میرسی تا همه بعد از رفتنت به نیکی ازت یاد کنن.
زندگیتون پربرکت بشه و پربرکت بمونه تا آخر .
آمین❤️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت22 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 تشکری زیر لب کردم که ارباب بلند شد و بی هیچ حرفی از اتا
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت23
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
مثل تموم این یه هفته به دیوار سفید رو به روم خیره شدم. دیگه داشت حوصلم از این استراحت اجباری بهم می خورد.
هرچند که این چند روز، هرباری که ارباب از عمارت بیرون میرفت، میتونستم کمی ازین تنهایی بیرون بیام.
سری به مطبخ زده بودم و چند خَدمه رو مثل خودم دیدم، مشغول نون پختن بودند. خیلی وقت بود پای تنور ننشسته بودم، دلم برای بوی نون تنوری با اون بوی دودش تنگ شده بود.
اما هرکاری کردم نذاشتند کمکشون کنم، خاتون میگفت هروقت که خوب شدم ده برابر توانم ازم کار میکشه.
هرچند که اون برای شوخی گفته بود اما من تو خیالاتم چنین تصوری رو داشتم.
یکباری هم به طویله و اسطبل سر زدم، حیوانات رو دوست داشتم، مخصوصا اسب رو.
از اسب حس ارامش می گرفتم، انگار برام نمادی از محکم بودن بود، هرباری که نوازشش میکردم دلم میخواست مثل این حیوون همیشه روی پاهای خودم بایستم.
تقه ای به در خورد و خاتون درو باز کرد. تو چهرش مهربونی خاصی نشسته بود.
-سلام خاتون.
-سلام مادرجون، استراحت خوش میگذره؟
با یاداوری فردا و تموم شدن این استراحت کذایی لبخندی زد، بالاخره می تونستم مشغول کارم بشم.
-نه بابا، چه خوشی.
-بیا بیا این لباسو تنت کن که بعدها ارزوی این استراحت رو داری.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم. با تعجب لباسی که تو دستش بود رو گرفتم و سوالی نگاهش کردم.
-لباس مخصوص ندیمههاست، بپوش ببین اگه مشکلی داره به خیاط بگم درست کنه برات.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️