eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part615
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 همین جا بمونید که من برم ببینم اوضاع چه طوره و عملش به کجا رسیده. الان شب و وقت ملاقات نیست ولی چون می شناسن، ممکنه بذارن برین عیادتش. همه سکوت کردند و همایون از ماشین پیاده شد. به طرف بیمارستان رفت و درب ورودی را باز کرد. سمت چپ پیچید و خود را به بخش جراحی رساند. بیمارستان کوچکی بود و امکانات محدودی داشت. روبروی پرستاری ایستاد و گفت: عمل دکتر فروزنده تموم نشده؟ پرستار به لیست جلوی چشمش زل زد و گفت: نیم ساعت دیگه عمل تموم می شه. همایون آهی کشید و به دیوار تکیه داد. فکرش سمت دلارای و ماه منیر رفت. خود را به ماشین رساند. امیر بهرام و امین هم همان بیرون در محوطه قدم می زدند. _امیربهرام تو که آدرس خونه رو بلدی، دلارای و ماه منیر و مشتی و ملوک چشم انتظار من بودن که دنبال شون برم. الان این جا باید بمونم، برو وردار بیارشون که زنش تا الان دیوونه نشده باشه خیلی هست. امیر بهرام بچه را به همایون داد و سوییچش را گرفت. زن ها پیاده شدند و همایون آن ها را به همراه خود به داخل برد. دلارای آن قدر قدم زده بود که پاهایش به درد نشسته و زیر دلش تیر می کشید. گوش به حرف هیچ کدام شان نمی داد. ملوک گوشه ای ذکر بر لبش جاری و ماه منیر حواسش به دلارای بود. زنگ خانه که به صدا در آمد، دلارای دوید و صدای مش حسین هم در آمد: _پدر آمرزیده کجا داری می ری با وضعت؟ دلارای متوقف شد و مش حسین دمپایی پوشید: -امان از دست شما جوونا که عقل مون از دست تون حیرون می مونه. دلارای در حال سرک کشیدن بود و قلبش بی تابانه پر می کشید برای دیدن یک نگاه و یک لحظه ی شوهرش. _بیا تو پدر جان. امیر بهرام نه آورد و گفت: _تا الان عملش حتما تموم شده، بگو زودتر بیان که ببرم تون مشتی. مش حسین گفت: خیر ببینی پسر جان، میارم شون. به داخل برگشت و با دیدن نگاه خیره ی دلارای، گفت: -یه چیزی بپوشین و بیاین. دلارای بلند عمه اش و ماه منیر را صدا زد و خود جلو جلو رفت. در را باز کرد و با دیدن امیربهرام، دستش روی لنگه ی در ماند. امیر بهرام پیش آمد و با همان شرمندگی که بارها پیش روی این زن در چهره اش نقش می بست. سلام زن داداش. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸