❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part118 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part119
در کلبه رسیدند و آرش کوبه را فشاری داد تا در باز شود.
گرمای ساطع شده از تار و پود لباس پوشیده بر تنش، روی پوست دلارای می نشست و گاهی چه سخت است آغوشی را که طلب می کنی؛ نداشته باشی.
_برو تو.
دلارای وارد شد و پتو را کناری گذارد.
سفره ی کوچکی که روی آن تابه ای بود با نیمرو و روغن محلی، روح از تنش خارج شد.
بوی روغن در مشام هر دو پیچید و کنار هم نشستند.
_ساده ست ولی غذامون نمک نداره که نمک گیر کنه.
_دستت درد نکنه مشتی، خیلی وقته نیمروی روی آتیش نخوردم.
_قوت بازوت بشه پسر جان.
قرص نان محلی را آرش برداشت و لقمه ی اولش را به دست دلارای داد.
بی حرف و حدیث، شام سبک را خوردند و کمی شب نشینی شان با حرف از زمین ها و مزارع گذشت.
دلارای ناخودآگاه خمیازه ای کشید و توجه آن دو را به خود جلب کرد.
سرش را پایین انداخت و لب گزید:
_ببخشید.
_خدا ببخشه دخترم، به حرف نشستیم و فکر تو رو نکردیم که زنی و حوصله ی بحث مردونه نداری.
الان براتون رختخواب میارم که بخوابین.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸