❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part124 ه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part125
_ملوک بس کن.
طنین صدایش جان از هر جنبنده ای می گرفت.
قدمی برداشت و دست دلارای را هم در دست فشرد:
_یک بار همین جا واسه همیشه تمومش می کنم، حرف مفت و صد من یه غاز از زبون کسی بشنوم کارش فقط به فلک کردن ختم نمیشه و می دم پدرش رو در بیارن.
نفسی گرفت و نگاه پر خشم و غضبش را به مادری دوخت که آبروی او را به حراج گذاشته بود.
_در مورد این که من کجا بودم و چرا یه شب بیرون این عمارت سر کردم، هیچ توضیحی از من نمی شنوین که به کسی مربوط نیست.
خنجر نگاهش به سینه ی مادرش نشست و ایراندخت با خیرگی چشمانش،دلارای را به عقوبتی تلخ و به مسلخ می کشاند.
آرش طوری دست دلارای را گرفت که همه ببینند:
_اگه این دختر یه شب با من گذرونده، نه من گناه خدا رو واسه خودم خریدم و نه اون حیا و شرم خودش رو پشت اون مزخرفاتی که بعضیا نشخوار می کنن، فروخته.
دیشب که به اجبار موندگار شدیم، مش حسین صیغه ی محرمیت خوند که این چند روز مونده تا عروسی؛ با زنم راحت باشم و هیچ کدوم وا سه دو کلام حرف پشت پرده نشینیم.
ملوک وا رفت، دستش را به دسته ی صندلی گرفت و نگاهش به گلیمی بود که زیر پایش پهن بود.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸