❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part131 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part132
آبروی خان، آبروی همه مونه. نری اون جا با دو تا پارچه و لباس، آب دهنت راه بیفته.
ماه منیر روی دبه ی آب شیرینی که گوشه ی مطبخ بود، نشست و چشم غره ی مادرش را ندید گرفت:
_دلارای گفت خودش برام عین همون لباس محلی که پوشید، می دوزه.
حکیمه رو ترش کرد و با عصبانیت به این دختر خیره سر نگاه کرد:
_تو غلط کردی که ازش قول لباس گرفتی، اون هر چی که از طبقه ی خودمون باشه ولی عروس این خونه می شه.
اون وقت بشینه واسه تو لباس کوک بزنه؟
عرو سی ننه ت به راهِ یا از اون بابات که بی عقلی کردی و ازش همچین چیزی
خواستی؟
ماه منیر وصله های پایین شلیته را نشان مادرش داد و شاکی افزود:
_خب لباسام کهنه ست، ندیمه ی عروس خان شدم.
زشته با همین لباس پینه دوزی شده سر عقد و عروسیش برم.
حکیمه در حال پاک کردن شنبلیله ها بود، عادت داشت خودش با وسواس سبزی تمیز شده را؛ دوباره پاک کند و ساقه های بلند را بگیرد:
_از لباسای قدیمی خودم هنوز گوشه ی صندوقم هست، از اونا هر کدوم رو
خواستی بردار که واست اندازه کنم.
ماه منیر از روی دبه به پا خواست و دست به کمر ایستاد:
_اونا که واسه دولای خودت خوبه، چند تا بچه زاییدی.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸