❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part149 در
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part150
از کنار دو صندلی که بینشان فاصله انداخته بود، گذشت و خود را به او رساند.
دست روی شانه اش نهاد:
_لرز تنت حواسم رو پرت می کنه، باقی حرفا بمونه واسه یه شب و همراه یه قهوه ی دیگه که قبل عروسی بهم بدی.
شانه ی دلارای گرم شد، خودش ذوب و دلش...
امان از دل زن ها که بند توجهی مردانه است.
دیگر محرمیتی نبود اما می دانست دستش بی غرض روی شانه اش نشسته است.
آرش او را از روی صندلی بلند کرد، خودش را عقب کشید و دست به جیب پشت سرش ایستاد.
_بهتره بریم تو، تا قندیل زمستون تو بهار خشکت نکرده.
دلارای روی برگرداند، دلش حرف و سخنی می خواست که تو در توی مغزش را چون موش صحرایی می جوید.
_سر پا کارت رو تموم کرد؟ انقد سرمایی هستی؟
دلارای اتصال چشمان شان را با هم برقرار کرد، پلک نزد.
_خان می خوام یه سؤال بپرسم.
آرش نگاهش را بی پاسخ نگذاشت:
_بپرس.
_جسارت نباشه، پای گستاخی و بی حیایی نذارین؛ ولی چرا هیچ وقت تن به ازدواج ندادین؟
نه از مال و مکنت، نه از ظاهر موجه و نسب خوب چیزی کم دارین.
آرش لبخند کم رنگی زد، فاصله هیچ شد.
دلارای را برگرداند و پشت سر او ایستاد.
دست روی پهلوهایش گذارد و به تنش نزدیک تر کرد.
روسری اش را کمی آزاد کرد و موهای روی پیشانی اش از اسارت رها شدند.
سرش را کج کرد تا مماس با گوش او باشد:
_سعی کن نگرانیت بابت نرینگی نیازای مردونه م، آخر لیستت باشه!
دلارای نفس نمی کشید، لرز سرما رفت و گرمایی به جانش نشست که طاقتش نمی آمد.
با دست موهای ریخته روی صورتش را به زیر روسری هدایت کرد.
آرش نفس عمیقی کشید و بازدم عمیق ترش از بینی، تار موهای مانده روی صورت دلارای را به پرواز در آورد.
_زن نخواستم، ولی غریزه و مردونگیم سرجاش هست.
دنبال دختر و زن نبودم، چون اونقدری خودخواه هستم که نخوام هر چی که دارم باهاش نصف کنم.
دلارای سرش را چرخاند، عسلی هایش میان خون نشسته بود:
_چی رو قراره با یه زن نصف کنین و شریک شین که بهش راضی نیستین؟
آرش دست راستش را از پهلوی دلارای برداشت و به آرامی بالا آورد.
روی ابروی دخترانه اش کشید و روی گونه اش گذارد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸