eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part280 آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _حرفم محاله عوض شه، خودت رو واسه این که بری خونه ی خودت و خانمی کنی؛ آماده کن. این خونه هم همیشه مال خودته، اگرم دلت نخواست جابجا شی؛ بگو مش حسین بار ببنده و این جا بیاد بمونه. ُکفش هایش را پوشید و ملوک را با بهتش تنهاگذاشت. چیزی تا وقت شام خوردن نمانده بود. کمی دلش ضعف می رفت اما جدی نگرفت. با قدم هایی بلند خود را به ساختمان اصلی عمارت رساند. چراغ های نفتی روشن شده بود و بهارخواب جلوی عمارت با نور آن ها،روشن تر به نظر می رسید. _سلام خان. _سلام مشتی، یاقوت چطوره؟ مش موسی لنگان خود را به او رساند. لبخند گرمش همان دلخوشی و امیدی بود که حال اسبش خوب است. _دوباره سرحال و قبراق واسه یه سواری گرفتن و مسابقه رو بردن. آرش لبخندی زد و دست روی شانه ی مش موسی قرار داد: _خیلی زحمت کشیدی، اگه علت مریض شدنش رو نمی دونستم؛ شاید تلف می شد. ُ_عمرش به دنیاست، هنوز کره ازش نگرفتی که بتونی جایگزینش کنی. آرش تشکر دوباره ای کرد و به طرف در رفت. باز کرد و چراغ گردسوز نزدیک در را برداشت. مسیر روشن تر شد، این بی برقی را مدیون بی کفایتی مسئولین رده بالای کشور می دانست. دو سه ساعتی می شد که دلارای را ندیده بود. ترجیح داد کمی بین خودشان فاصله بیندازد. دل هر دو مصداق پنبه و آتشی شده بود که بودنشان مدام کنار یکدیگر، راه به جایی می برد که آرش از آن فراری بود. در اتاق را آهسته باز کرد، اثری از دلارای نبود. ابروهایش بالا رفت و در را پشت سرش بست. روبروی کمدش ایستاد و به دنبال لباسی راحت تر، سرش را در کمد فرو برد. به عادت هشت ساله اش، عادت نداشت با لباس خانگی جلوی دیگران حتی مادرش ظاهر شود. پیراهنی برداشت و مشغول تعویض لباسش شد. باید فردا حمام را برایش گرم می کردند تا بوی اسب و علوفه از تنش خارج شود. روبروی آیینه ایستاد و دکمه های لباس را بست. مشغول باز کردن کمربندش بود تا شلوارش را هم در بیاورد اما با دیدن چشم های بسته ی دلارای، دستش روی سگک کمربند ماند. شلوار جدید را روی تخت پرت کرد و با دستانی که به کمرش قالب شده بود،به آن سمت زل زد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸