❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part281 _ح
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part282
دلارای روی صندلی در حالی که شاهنامه را در آغوش گرفته، به خواب رفته بود.
چهره اش در خواب و بیداری غرق آرامش بود.
به همان سمت رفت و روی دو پایش نشست.
روسری اش شل شده و موهایش روی پیشانی اش را پوشانده بود.
هنگام برگشت از اصطبل که نمی توان ست موهای زنش را کنار بزند و بگوید چشم هایت را از من نگیر.
اما در اتاق مشترک شان می توانست کمی از آن حس های تازه شکوفا شده اش در کنار دلارای را احیا و تکرارکند.
دستش بالا آمد و موهای او را دانه به دانه میان انگشتانش لمس کرد.
دلارای تکانی خورد و کمی در خود جمع تر شد.
دستانش به دور کتاب قطور هم بیشتر پیچید، و آرش هم به همان اندازه تمایل داشت او را در آ*غ*و*ش بفشارد.
با کنار دستش، موهای پیشانی دلارای را عقب راند و ادامه ی حرکت دستش؛ با باز شدن چشم های دلارای، متوقف شد.
دلارای چشمانش را یک بار به خیال از بین رفتن توهم چهره ی آرش، باز و
بسته کرد اما تصویر روبرویش از بین نرفت و لبخندی هم به آن اضافه شده بود.
نگاهی به حالتش کرد و خود را با صندلی جلو کشید.
در حال بلند شدن بود که دست آرش روی شانه اش نشست و او را وادار به ماندن در همان حالت کرد.
دلارای کتاب را پایین کشید و روی پایش گذارد:
_ببخشید روی صندلی خوابم برد.
آرش پرسید:
_سند بنچاق داره؟
دلارای با تعجب پرسید:
_چی؟
آرش با حفظ حالتش گفت:
_صندلی رو می گم، بنچاقش به اسم منه؟
دلارای لبخندی زد.
آرش با چشمانش به کتاب اشاره ای زد:
_اولش خوابت برد یا وسطاش؟
دلارای خندید و گفت:
_چند صفحه ش رو خوندم ولی کم خوابی دیشبم مزید علت شد که چشمام
سنگین شن.
آرش دستانش را روی دسته های صندلی گذاشت و دلارای را به همراه آن به جلو کشید.
_وقتی من هستم، چشم نبند...
جمالت ترکش واری که از ایراندخت شنیده بود، با همین یک جمله ی کوتاه
و لحن جدی آرش از خاطرش پاک شد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸