❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part448 آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part449
صدایش در گلو پیچید و نفس هایش یکی در میان در سرداب دلش حبس می شد.
نسترن کنار امیربهرام نشسته و به صورت ورم کرده ی شوهرش میخ شده بود.
باورش نمی شد آرش ضرب شستش را به او نشان دهد.
دستش که بالا آمد، امیربهرام سر عقب کشید و شاکی گفت:
_چیه هی دست می ذاری روش؟!
نسترن انگشتانش را مشت کرد و روی پای شوهرش قرار داد:
_باورم نمی شه دست روت بلند کرده.
امیربهرام دستی گوشه ی لبش کشید و نیشخند تلخی زد.
به چهره ی غرق در خواب الیار زل زد و گفت:
_زبونم تیز بود، کتک همه بچگی ها و جوونی ها رو یه جا تلافی کرد.
_مگه چی گفتی که آرش کار یه عمر نکرده رو سرت خالی کرد؟
امیربهرام سرش را به سقف کرد و گفت:
_حرف زنش رو پیش کشیدم.
نسترن با دهانی باز، گره دستش را روی ران پای شوهرش زد و گفت:
_تو مگه عقلت به دستت نیست؟
الان همه بهش پیله کردن و روانی شده، رفتی از اون دلارای بدبخت حرف زدی و آتیشش زدی؟
امیربهرام سرش را سمت نگاه پر شکوه ی نسترن برگرداند و با حسرت گفت:
_نمی دونم آتیشی چی بودم که سر وقتش رفتم.
نمی دونم تا چه حد زنش دخیل بوده ولی حرف آبروی همه وسطه.
نسترن دستش را روبروی صورت شوهرش گرفت و دعوت به سکوت کرد:
_حرف زن تو وسط بود، چی کار می کردی؟
می فهمی الان برزخ مونده اون مرد؟
امیربهرام با اخم و خشم عمیقی به نسترن نگاه انداخت و گفت:
_حرف یاوه نزن، اون زمینه و تو آسمون.
نسترن بغض کرد، بدی ندیده بود که بد بگوید و به بدش راضی شود:
_وقتی قبول نداری من کار خلاف شرعی کرده باشم، چطور انتظار داری اون قبول کنه زن مثل برگ گلش خبطی کرده؟
امیربهرام سکوت کرد و نسترن با کف دست به سینه اش ضربه ای زد:
_تو که طاقت غیرتت نمیاد تو خلوت مونم حرفی ازش باشه، فهمیدی اون تو جمع کلفت وکارگر چی به سرش اومد کلفت شنید؟
ُها؟ هر چی که هست، خوب تر و شریف تر از من و توئه که یه بار چشم نچرخوند بگه پشتم در بیاین.
شوهرش جور همه قوم خودش رو کشید و خم به ابرو نیاورد.
امیربهرام با تکان خوردن الیار، دست دراز کرد و سینه ی پسرش را مالشی داد تا چشم باز نکند.
نسترن اشک چشمش را گرفت و کنار امیربهرام نشست:
_چند روزه بابام نیست و من آتیش تو جونم افتاده، اون که دیگه کس و کاری نداره بدون چقدر سختشه بی آبرویی.
امیربهرام دستش را دور کمر زنش سفت کرد و سرش را به شانه اش چسباند:
_زبونم به مادرم رفته.
نسترن گفت:
_عقل و هوشت به کی کشیده؟
نگاه چپ چپ امیربهرام را به جان خرید و سرش را از شانه ی شوهرش برداشت:
_تلخه روزگارمون، تو با زبونت دل به زبون تند و تیز عمه نده.
نیلوفر بچه ست، چشم بسته که این رو محرمت کن!
امیربهرام ابروانش را بالا داد و گفت:
_کی نیلوفر رو محرمش کنه؟
_آرش.
مات تکان خوردن دهان زنش مانده بود، گفت:
_اون جای دخترشه،عقدش کنه و شب با عروسکش تنگ هم بخوابن؟
نسترن آهی کشید و گفت:
_یه چیزی هست که من نتونستم از زیر زبون مادرم بکشم.
ولی آرش در جواب عمه حرفی نزده، می ترسم پای نیلوفر رو به تلافی تو ماجرا باز کنن و اون بچه حروم شه.
امیربهرام گفت:
_بعید می دونم این شیر زخمی محل به حرف مادرم بده، اون نمیاد بچه رو بدبخت کنه واسه زهر چشم گرفتن از زنش که بابتش من چک خوردم.
_تو پر به پر اون برادرت نده، بذار ببینیم با زندگیش چی کار می کنه.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸