❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part455 ا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part456
فرار کردم و پا کشیدم قبل این که پسرت دستش دراز شه به عصمتم.
آرش دندان به هم می سایید و مردانگی هایش را همان جا، دانه به دانه دفن می کرد و می شکست.
دلارای گفت:
_زنش دوستم بود و خوب می دونستی تا چشمش به من افتاد، هوس زنش از سرش افتاد.
می اومد من رو می سوزوند، من رو بی حیصیت می کرد؛ دلم آتیش نمی گرفت
که آبروی شوهر من رو گرویی گرفت و شرف اونو بازی گرفت.
تحکم صدایش، دل آرش را به درد می آورد. دست پیش برد و دست لرزان و سرمازده ی دلارای را در دست گرفت.
دلارای به شوهرش نزدیک تر شد و گفت:
_تا وقتی شوهرم از حق دلش نگذره، تا وقتی راضی نباشه؛ آرزوی دیدن پسرت رو به گور می بری خان.
سردار نگاه متأسفی به یدالله خان انداخت و دو قدم پیش رفت.
به گره دست زن و شوهر نگاهی انداخت و آرام اما سنگین گفت:
_به حرمت یدالله که عمری نمک همدیگه رو خوردیم، پام به سرای هدایت باز شد.
شرمندگیش برای منکه با مو سفید کردن، به حرف رفیقم اومدم بلکه کاری
ازم بربیاد.
سرش را به عقب کشید و با چشمانی سرزنش گر به یدالله چشم دوخت و با گلایه گفت:
_خبط پسرت فقط نافرمانی از دستور باباش نبود؛بچه رو ناخلف بار بیاری چیزی بهتر دستت رو تو پیری نمی گیره.
تو ماشین منتظرتم، امروز برمی گردم تهران؛ تو خودت می دونی و پسرت.
اگه بهم ریشخندم کنن، گناه از خودمه که بی خبر واسه پادرمیونی قدم برداشتم.
نگاهی به آرش انداخت و دست روی شانه اش گذاشت:
_حلال کن پسرجان، صلاحت هر چی هست به همون پایبند باش و ریش گرویی ما رو از یاد ببر.
آرش دست دلارای را رها کرد و ضربه ی مردانه ای روی دست سردار زد:
_در این که به فکر صلح میون همه قدم بر می دارین، شک ندارم اما این مشکل تموم زندگی من رو به باد داده.
دلارای نگاهش را پایین کشید و تمام تنش یخ بست.
لباس هایش را ماه منیر برایش با سوز و گداز جمع کرده و در چمدانی چیده بود.
ملوک قبل از سکوت عذاب آوری که پیشه ی خود کرده، به او گفته بود که قرار است شهر بروند و مدتی را تا مشخص شدن جدایی آن دو کنارش بمانند.
_زنده باشی پسر.
سرش کمی چرخید، به صورت گر گرفته ی دلارای و چشمان پر حرفش زل زد و گفت:
_آرش دست رو زن بی اراده نمی ذاره، از اول می دونستم شیرزن گرفته.
بچسب به زندگیت که این پسر، مردونگی رو بلده دختر جان.
لبخندش هم ملس بود و هم تلخ، لرزیدن مردمک چشمانش را کسی ندید و سرش را پایین انداخت.
سردار خداحافظی کوتاهی کرد و رفت. یدالله که هنوز حالش بد بود و حاصلی از این دیدار جز خورد شدن، نصیبش نشده بود؛ گفت:
_برای آزادیش تا هرکجاکه بشه پیش می رم، اومدمم صلح کنیم ولی زبون زن و شوهر تیز و تنده.
می شناسمش، اگه کینه کنه؛ خدام نمی تونه جلوی اون پسر رو بگیره.
آرش نگاهی به چهره ی ملتهب مرد انداخت و گفت:
_پاش به یک متری زن و زندگیم برسه، تموم تیکه های تنش می شه خوراک سگ های ولگرد
ِ ده.
یدالله نگاهی پر عتاب به دلارای انداخت که دست آرش پشت کمرش نشست، به خود چسباند و گفت:
_نگاهت حرفداره خان، پسرت رو بخوابون چون پاش این جا برسه؛ من
طوری آتیشش رو می خوابونم که از هوا و هوس بیفته.
یدالله خان از کنارشان رد شرد و با بسته شدن در اتاق، دلارای روی دو زانو فرود آمد.
آرش خم شد و دستانش را گرفت:
_گوش نمی دی به حرفم، پاشو رو تخت دراز بکش.
دلارای لبخندی کمرنگ اما گرم مهمانش کرد، آرام و ملیح گفت:
_هر جا پشتم بودی، من بی حرف وایستادم و نگات کردم.
امروز رو بهت مدیون بودم آرش، دلت که درد بیاد؛ دل من بیشتر درد می گیره.
آرش نرم تر شد و دستش را گرفت و تا روی تخت همراهی اش کرد.
بلند شد و دلارای دستش را گرفت، نگاهش روی سفیدی دست دلارای نشست و آمرانه گفت:
_می رم یه چیزی بیارم بخوریم.
میم جمع بستنش، لبش را به لبخند و چشمانش را به شبنم و باران دعوت کرد.
دست آرش را رها کرد و خود را عقب کشید.
آرش معصومه را دید و دستور داد برای یک نفر غذایی آماده کند.
معصومه گفت برای میهمانان تدارک دیده بودند که رفتند، او هم از همان غذا گفت به اتاقش بیاورند.
پلک بست و دلش همان نوازش ها را می خواست اما...
به درب بسته ی اتاق مشترک شان نگاه کرد و به همان سمت رفت.
دستگیره را پایین کشید و وارد شد، اتاق از تمیزی به برق نشسته بود.
یک دستش را در جیب فرو برد و به مسیرش ادامه داد.
چشم چرخاند و نگاهش روی چمدان قهوه ای رنگی کنار کمد، خیره ماند.
با بدحالی های بعدش نمی دانست چه باید بکند...
به همان طرف رفت و در کمد را باز کرد، لباس هایش مرتب و پشت سر هم چیده شده بودند اما اثری از لباس های دلارای نبود جز همان لباسی که با آن روی زمرد می نشست و با تاختش به زمین و زمان فخر می فروخت.
لبخند تلخی و شبه دردی زد، در کمد را بست و پیشانی اش را به آن تکیه داد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸