eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part609
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _خوب کردی خوابیدی، زنگ زدم بگم امروز با آمبولانس راه میفتم. ممکنه تا رسیدن مون خیلی طول بکشه ولی تو چیزی نگی تا بیام. ماه منیر در حد زمزمه گفت: -از آقا چه خبر؟ همایون کمی مکث کرد و عاقبت با بیرون فرستادن نفسش، گفت: _خدا بهمون رحم کرد که بدترش سرش نیومده ولی خیلی میزون نیست. همین که نفسش هست، خدا رو شکر. ماه منیر کنار میز لیز خورد و روی زمین نشست: _خدا از بزرگی کم تون نکنه که حواس تون به آقا هست. خدا خودش سلامت نگه شون داره. همایون که تازه از تب و تاب حال آرش افتاده بود، با خنده گفت: -تو چه رویی داری دختر، من قراره شوهرت شم و تو نگران خان خانانی؟ ماه منیر میان غوغای دلش، لبخندی زد و گفت: _الان نمی شه چیزی بگم آقا. همایون با شیطنت گفت: -حالا یه چیزی بگو که من دلم گرم شه. ماه منیر، آقایی پر حرص و آزرم گفت و همایون باز هم خواسته اش را تکرار کرد. سرش را برگرداند و لبخندی بالاجبار به روی دلارای زد و رویش را به سمت دیوار چرخاند: _دلم براتون تنگ شده آقا. گفت و گوشی را روی دستگاه گذاشت. گفت و پروانه ها از پیله ی دل همایون به پرواز در آمدند. گفت و لب های همایون روی دهنه ی گوشی نشست: _همایون دورت بگردم دختره ی دیوانه که منم خل کردی رفت. گوشی را سر جایش گذاشت و سرش بالا آمد. نگاه پرستار رویش بود، اخمی به چهره نشاند و از کنارش عبور کرد. تا رسیدن به بیمارستان و دیدن چهره ی بی رنگ آرش، صد بار مرده و زنده شده بود. هنوز برای خوب شدنش حالش، راه طولانی در پیش داشتند. به اتاق پزشک متخصص رفت و در مورد انتقال آرش به تهران گفت اما مخالفت دکتر با طی این مسافت و مشکلات احتمالی که پیش می آمد، دست و پایش را بست. ناچار به برگرداندنش به شهر خودشان شد و برای درست کردن کارهایش رفت. هنوز سر پا نشده بود که بتواند صدایش را بشنود. نفس کشیدنش بقای او بود و همین برایش کفایت می کرد. جهانشیر باید دعا به جان آرش می کرد که به حبس رفته بود وگرنه خودش تمام عقده های حاصل از این همه فشار روحی را یک جا بر سرش خالی می کرد. **** دلارای چشم از دهان همایون بر نمی گرفت. هر واژه، او را بیشتر به قهقرای نیستی می کشاند. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸