eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
_خفه شید به چه جرئتی برای همسر من آوردید هان!؟ با شنیدن صدای خان زاده همه ساکت شده بودند و داشتند بهش نگاه میکردند هیچکس حرف زدن نداشت ، یه گوشه ایستاده بودم و داشتم اشک میریختم من فقط ده ساله بودم که خان زاده شدم و حالا بخاطر حسادت و نقشه های همسر اولش و خانوم بزرگ میخواستند من رو از خان زاده جدا کنند و به پسر کارگر عمارت دربیارند. _همین الان از عمارت تا ندادم وسط روستا زنده زنده دفنتون کنند پسره و خانواده اش با بلند شدند و از عمارت خارج شدند که خان زاده به طرف من برگشت و عصبی داد زد: _موهای رو بکن داخل زود باش!با ترس سریع موهام رو تو شالم فرو بردم که چشمهاش رو خیره موند و عصبانیتی که بیشتر از قبل شده بود زد:_کی بهت گفته همچین بزنی و بیای جلوی این پسره ی هان!؟با هق هق و ترس گفتم: _ خانوم بزرگ گفتند شما .... _خانوم بزرگ کرد همچین چیزی گفت.🙈😱👇🔞♨️ http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃ســــلام 🌸صبحتون 🍃به طراوت گلهای 🌸نـیلوفر و اقاقیـا 🍃به شادمانی پرواز 🌸پرستوهای مهاجر 🍃وجودتان مالامال 🌸از شـادی و نشاط 🌸صبح یکشنبه تون بخیر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
✨ اگه من برگردم به عقب سعی میکنم زودتر پیدات کنم💕 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part119 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _خودت کجا می خوابی مشتی؟ مش حسین پتوی دیگری به همراه دو بالش کوچک برداشت. _من می رم زیر همون سایبون کنار گوسفندا بخوابم. تو که پسر خانی، اگه تعارفت بزنم صبح با بوی پشکل باید کنار بیای. وگرنه بگو تا یه کاری کنم که خطا نرین و شب راحت کنار زنت بمونی. منتظر به آرش نگاه کرد و تردید را دید که در کاسه ی چشمانش رخ نشان می دهد. _این جوری هم دل اون محکم می شه و هم خودت بو نمی گیری که رعیت نیشش رو وا کنه پشت سرت. دیگه صلاح با خودته، من می رم واسه خودم جا بندازم. آرش نگاه مسالمت آمیزی به دلارای انداخت و نگرانی را از دست های سفت شده به پیراهن لباسش خواند. _من می رم بیرون بخوابم، تو این جا بمون. دلارای با این که منظور مش حسین را فهمیده بود، نتوانست نگرانی بیرون خوابیدن او را نادیده بگیرد: _بیرون هوا نصف شب سرد می شه. آرش پتو و بالشی را برداشت: _مهم نیست. دلارای با چشمانی اشکی نالید: _طوری تون بشه، همه از چشم من می بینن. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تو باید از همان "اول" باشی! از اول همه چیز از عشق,از دوست داشتن و.. اصلا از همین اول هفته! از همین "شنبه" 🍃🌹 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part120 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 آرش با شنیدن صدای پر بغضش کنار در از حرکت باز ماند، برگشت و با اخمی در هم؛ گفت: ِ_چی رو قراره از چشم توببینن و کی منظورتِ؟ _خانواده تون... _من قرار نیست مرض بگیرم که کسی بخواد اون رو پای تو بنویسه. اگرم بگیرم بازم به تو مربوط نیست. تو چرا از خانواده ی من می ترسی؟ _نمی ترسم، فقط نمی خوام به اسم من بین شما و خانواده تون اختلاف بیفته. آرش پتو را روی زمین افکند و دست به کمر ایستاد: _ببین دختر، اگه اختلافی هست به خاطر طرز فکر متفاوت من با خانواده م هست. مطمئن باش پستی و بی شرفی من هنوز به اون اندازه نرسیده که تو رو بخوام این وسط بسوزونم. _منظورم این نیست. _فهمیدم چی به چیه، من پشت حق وایستادم. هر کی حق بگه، حمایت من رو داره. اگه روزی پات به ناحق وا شه، شک نکن که جلوی تو هم در میام. _ولی بیرون نخوابین. _راضی هستی به اون چیزی که مشتی گفت؟ نمی خوام وادارت کنم به چیزی که الان نمی خوایش. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هر کجا خندیدیم، هر کجا خنداندیم، زندگانی آنجاست بی خیال همه تلخی ها💚💜 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part121 آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 صدایش به زور و از میان لب های روی هم فشرده اش در آمد: _اشکال نداره. آرش بالش را هم رها کرد و مش حسین را فرا خواند. شاید این محرمیت چند ساعته، می توانست ترس و دلهره ی دلارای را کم کند. مش حسین صیغه ی محرمیتی یک روزه بین شان خواند و تنهایشان گذاشت. دلارای روی تشک پشمی که مش حسین برایشان انداخت، نشسته بود و نمی دانست چگونه باید کنار او بخوابد. آرش خونسردانه روی تشک دراز کشید و پتویش را روی تنش بالا آورد و چشم بست، اما حواسش بود که دلارای همچنان نشسته است: _تو که خوابت می اومد، بگیر بخواب. دلارای بالش خود را کمی به سمت خودش کشید و به آرامی زیر پتو رفت. صدای نفس های عمیق آرش، نشان از خوابیدنش داشت. او هم با خیالی آسوده به خواب رفت. دلارای غلتی زد و خودش را چرخاند، کنارش گرمای حضور کسی را احساس کرد. چشم های نیمه بازش به چهره ی آرش افتاد که با همان مدل خوابیدن شبش، بدون هیچ تکان خوردنی در خواب بود. _خوابت پخته شد؟ دلارای دستش را روی دهان فشرد. آخر از دست او می مرد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part122 ص
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _اگه زن زائو کنارتون باشه، بی برو برگرد بچه ش تلف می شه خان. آرش چشم های خمار از خواب راحت شبانه اش را باز کرد. اولین ها را با او در حال تجربه کردن بود. چشم های پف کرده ی دلارای او را وادار کرد به پهلو دراز بکشد. _یعنی وقتی بچه دار شدیم، می خوای اتاقت از من جدا باشه که نترسی؟ دلارای متحیر و مات به چشم های آرش نگاه می کرد. او چه گفت؟ مگر به بچه هم فکر کرده بود؟ آب دهانش را به زور پایین فرستاد. آرش نزدیک تر شد و دستش را زیر سرش قرار داد: _بهش فکر نکرده بودی؟ فقط توانست تکان مختصر و مفیدی به سرش دهد. آرش نشست و گفت: _ولی من بهش فکر کردم. می رم پیش مشتی، توأم زحمت این رختخواب رو بکش. باز هم صدایی نشنید و لبش بالا پرید. این دختر پس به چه فکر کرده بود؟! **** آرش لگام هر دو اسب را گرفت و به اصطبل برد. تازگی ها بحث های او و مادرش به پیش چشم خدمتکاران کشیده شده بود اما این بار باید مدیریتش می کرد. ماه منیر پشت سر مادرش ایستاده و به چهره ی رنگ پریده ی دلارای چشم دوخته بود. همین یک روز هم برایش سنگین آمده و دلتنگ او شده بود. آرش پیشاپیش همه، وارد سرسرای شد و ایراندخت پس از اطمینان از سلامتی پسرش، دست روی سینه نشاند و نفس مانده در پستوی سینه اش را رها کرد. _نیومده آرش رو خوب تو چنگ گرفته، راه و رسم مردا انگار دستشه، حتی پسرتم که تا دو روز قبل میلی نداشت؛ حالا انگار مردونگیش شعله کشیده! کنایه ی توراندخت، گره ابروها و چفت شدن لب هایش را به همراه داشت. _پسرم مشکلی نداشته که با یه عشوه و غمزه، از کار و زندگیش واسه نیاز مردونه ش بزنه. توراندخت از خواهرش فاصله گرفت و نیم نگاهی به جهانشیر و نگاهش انداخت که چشم از دلارای بر نمی داشت. سینه ای صاف کرد تا حواس پسرش را پرت کند و جوابی هم به خواهر بزرگ ترش داد: _ما که رو شنیده هامون حرف می زنیم خواهر، وگرنه کی بد خان این جا و این زر و زندگی رو می خواد؟ ایراندخت می خواست بگوید تو، که هیچ گاه چشم دیدن نداشتی اما زبان به دهان گرفت و به کمک حکیمه خاتون به سمت میهمان خانه رفت. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸