eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part118 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 در کلبه رسیدند و آرش کوبه را فشاری داد تا در باز شود. گرمای ساطع شده از تار و پود لباس پوشیده بر تنش، روی پوست دلارای می نشست و گاهی چه سخت است آغوشی را که طلب می کنی؛ نداشته باشی. _برو تو. دلارای وارد شد و پتو را کناری گذارد. سفره ی کوچکی که روی آن تابه ای بود با نیمرو و روغن محلی، روح از تنش خارج شد. بوی روغن در مشام هر دو پیچید و کنار هم نشستند. _ساده ست ولی غذامون نمک نداره که نمک گیر کنه. _دستت درد نکنه مشتی، خیلی وقته نیمروی روی آتیش نخوردم. _قوت بازوت بشه پسر جان. قرص نان محلی را آرش برداشت و لقمه ی اولش را به دست دلارای داد. بی حرف و حدیث، شام سبک را خوردند و کمی شب نشینی شان با حرف از زمین ها و مزارع گذشت. دلارای ناخودآگاه خمیازه ای کشید و توجه آن دو را به خود جلب کرد. سرش را پایین انداخت و لب گزید: _ببخشید. _خدا ببخشه دخترم، به حرف نشستیم و فکر تو رو نکردیم که زنی و حوصله ی بحث مردونه نداری. الان براتون رختخواب میارم که بخوابین. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_خفه شید به چه جرئتی برای همسر من آوردید هان!؟ با شنیدن صدای خان زاده همه ساکت شده بودند و داشتند بهش نگاه میکردند هیچکس حرف زدن نداشت ، یه گوشه ایستاده بودم و داشتم اشک میریختم من فقط ده ساله بودم که خان زاده شدم و حالا بخاطر حسادت و نقشه های همسر اولش و خانوم بزرگ میخواستند من رو از خان زاده جدا کنند و به پسر کارگر عمارت دربیارند. _همین الان از عمارت تا ندادم وسط روستا زنده زنده دفنتون کنند پسره و خانواده اش با بلند شدند و از عمارت خارج شدند که خان زاده به طرف من برگشت و عصبی داد زد: _موهای رو بکن داخل زود باش!با ترس سریع موهام رو تو شالم فرو بردم که چشمهاش رو خیره موند و عصبانیتی که بیشتر از قبل شده بود زد:_کی بهت گفته همچین بزنی و بیای جلوی این پسره ی هان!؟با هق هق و ترس گفتم: _ خانوم بزرگ گفتند شما .... _خانوم بزرگ کرد همچین چیزی گفت.🙈😱👇🔞♨️ http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃ســــلام 🌸صبحتون 🍃به طراوت گلهای 🌸نـیلوفر و اقاقیـا 🍃به شادمانی پرواز 🌸پرستوهای مهاجر 🍃وجودتان مالامال 🌸از شـادی و نشاط 🌸صبح یکشنبه تون بخیر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
✨ اگه من برگردم به عقب سعی میکنم زودتر پیدات کنم💕 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part119 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _خودت کجا می خوابی مشتی؟ مش حسین پتوی دیگری به همراه دو بالش کوچک برداشت. _من می رم زیر همون سایبون کنار گوسفندا بخوابم. تو که پسر خانی، اگه تعارفت بزنم صبح با بوی پشکل باید کنار بیای. وگرنه بگو تا یه کاری کنم که خطا نرین و شب راحت کنار زنت بمونی. منتظر به آرش نگاه کرد و تردید را دید که در کاسه ی چشمانش رخ نشان می دهد. _این جوری هم دل اون محکم می شه و هم خودت بو نمی گیری که رعیت نیشش رو وا کنه پشت سرت. دیگه صلاح با خودته، من می رم واسه خودم جا بندازم. آرش نگاه مسالمت آمیزی به دلارای انداخت و نگرانی را از دست های سفت شده به پیراهن لباسش خواند. _من می رم بیرون بخوابم، تو این جا بمون. دلارای با این که منظور مش حسین را فهمیده بود، نتوانست نگرانی بیرون خوابیدن او را نادیده بگیرد: _بیرون هوا نصف شب سرد می شه. آرش پتو و بالشی را برداشت: _مهم نیست. دلارای با چشمانی اشکی نالید: _طوری تون بشه، همه از چشم من می بینن. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تو باید از همان "اول" باشی! از اول همه چیز از عشق,از دوست داشتن و.. اصلا از همین اول هفته! از همین "شنبه" 🍃🌹 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part120 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 آرش با شنیدن صدای پر بغضش کنار در از حرکت باز ماند، برگشت و با اخمی در هم؛ گفت: ِ_چی رو قراره از چشم توببینن و کی منظورتِ؟ _خانواده تون... _من قرار نیست مرض بگیرم که کسی بخواد اون رو پای تو بنویسه. اگرم بگیرم بازم به تو مربوط نیست. تو چرا از خانواده ی من می ترسی؟ _نمی ترسم، فقط نمی خوام به اسم من بین شما و خانواده تون اختلاف بیفته. آرش پتو را روی زمین افکند و دست به کمر ایستاد: _ببین دختر، اگه اختلافی هست به خاطر طرز فکر متفاوت من با خانواده م هست. مطمئن باش پستی و بی شرفی من هنوز به اون اندازه نرسیده که تو رو بخوام این وسط بسوزونم. _منظورم این نیست. _فهمیدم چی به چیه، من پشت حق وایستادم. هر کی حق بگه، حمایت من رو داره. اگه روزی پات به ناحق وا شه، شک نکن که جلوی تو هم در میام. _ولی بیرون نخوابین. _راضی هستی به اون چیزی که مشتی گفت؟ نمی خوام وادارت کنم به چیزی که الان نمی خوایش. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸