تو باید از همان "اول" باشی!
از اول همه چیز
از عشق,از دوست داشتن و..
اصلا از همین اول هفته!
از همین "شنبه" 🍃🌹
#محسن_صفری
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part120 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part121
آرش با شنیدن صدای پر بغضش کنار در از حرکت باز ماند، برگشت و با اخمی در هم؛ گفت:
ِ_چی رو قراره از چشم توببینن و کی منظورتِ؟
_خانواده تون...
_من قرار نیست مرض بگیرم که کسی بخواد اون رو پای تو بنویسه.
اگرم بگیرم بازم به تو مربوط نیست.
تو چرا از خانواده ی من می ترسی؟
_نمی ترسم، فقط نمی خوام به اسم من بین شما و خانواده تون اختلاف بیفته.
آرش پتو را روی زمین افکند و دست به کمر ایستاد:
_ببین دختر، اگه اختلافی هست به خاطر طرز فکر متفاوت من با خانواده م
هست.
مطمئن باش پستی و بی شرفی من هنوز به اون اندازه نرسیده که تو رو بخوام این وسط بسوزونم.
_منظورم این نیست.
_فهمیدم چی به چیه، من پشت حق وایستادم.
هر کی حق بگه، حمایت من رو داره.
اگه روزی پات به ناحق وا شه، شک نکن که جلوی تو هم در میام.
_ولی بیرون نخوابین.
_راضی هستی به اون چیزی که مشتی گفت؟
نمی خوام وادارت کنم به چیزی که الان نمی خوایش.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هر کجا خندیدیم،
هر کجا خنداندیم،
زندگانی آنجاست
بی خیال همه تلخی ها💚💜
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part121 آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part122
صدایش به زور و از میان لب های روی هم فشرده اش در آمد:
_اشکال نداره.
آرش بالش را هم رها کرد و مش حسین را فرا خواند.
شاید این محرمیت چند ساعته، می توانست ترس و دلهره ی دلارای را کم کند.
مش حسین صیغه ی محرمیتی یک روزه بین شان خواند و تنهایشان گذاشت.
دلارای روی تشک پشمی که مش حسین برایشان انداخت، نشسته بود و نمی دانست چگونه باید کنار او بخوابد.
آرش خونسردانه روی تشک دراز کشید و پتویش را روی تنش بالا آورد و چشم
بست، اما حواسش بود که دلارای همچنان نشسته است:
_تو که خوابت می اومد، بگیر بخواب.
دلارای بالش خود را کمی به سمت خودش کشید و به آرامی زیر پتو رفت.
صدای نفس های عمیق آرش، نشان از خوابیدنش داشت.
او هم با خیالی آسوده به خواب رفت.
دلارای غلتی زد و خودش را چرخاند، کنارش گرمای حضور کسی را احساس کرد.
چشم های نیمه بازش به چهره ی آرش افتاد که با همان مدل خوابیدن شبش، بدون هیچ تکان خوردنی در خواب بود.
_خوابت پخته شد؟
دلارای دستش را روی دهان فشرد.
آخر از دست او می مرد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part122 ص
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part123
_اگه زن زائو کنارتون باشه، بی برو برگرد بچه ش تلف می شه خان.
آرش چشم های خمار از خواب راحت شبانه اش را باز کرد.
اولین ها را با او در حال تجربه کردن بود.
چشم های پف کرده ی دلارای او را وادار کرد به پهلو دراز بکشد.
_یعنی وقتی بچه دار شدیم، می خوای اتاقت از من جدا باشه که نترسی؟
دلارای متحیر و مات به چشم های آرش نگاه می کرد.
او چه گفت؟
مگر به بچه هم فکر کرده بود؟
آب دهانش را به زور پایین فرستاد.
آرش نزدیک تر شد و دستش را زیر سرش قرار داد:
_بهش فکر نکرده بودی؟
فقط توانست تکان مختصر و مفیدی به سرش دهد.
آرش نشست و گفت:
_ولی من بهش فکر کردم.
می رم پیش مشتی، توأم زحمت این رختخواب رو بکش.
باز هم صدایی نشنید و لبش بالا پرید.
این دختر پس به چه فکر کرده بود؟!
****
آرش لگام هر دو اسب را گرفت و به اصطبل برد.
تازگی ها بحث های او و مادرش به پیش چشم خدمتکاران کشیده شده بود اما این بار باید مدیریتش می کرد.
ماه منیر پشت سر مادرش ایستاده و به چهره ی رنگ پریده ی دلارای چشم دوخته بود.
همین یک روز هم برایش سنگین آمده و دلتنگ او شده بود.
آرش پیشاپیش همه، وارد سرسرای شد و ایراندخت پس از اطمینان از سلامتی پسرش، دست روی سینه نشاند و نفس مانده در پستوی سینه اش را رها کرد.
_نیومده آرش رو خوب تو چنگ گرفته، راه و رسم مردا انگار دستشه، حتی پسرتم که تا دو روز قبل میلی نداشت؛ حالا انگار مردونگیش شعله کشیده!
کنایه ی توراندخت، گره ابروها و چفت شدن لب هایش را به همراه داشت.
_پسرم مشکلی نداشته که با یه عشوه و غمزه، از کار و زندگیش واسه نیاز مردونه ش بزنه.
توراندخت از خواهرش فاصله گرفت و نیم نگاهی به جهانشیر و نگاهش انداخت که چشم از دلارای بر نمی داشت.
سینه ای صاف کرد تا حواس پسرش را پرت کند و جوابی هم به خواهر بزرگ ترش داد:
_ما که رو شنیده هامون حرف می زنیم خواهر، وگرنه کی بد خان این جا و این زر و زندگی رو می خواد؟
ایراندخت می خواست بگوید تو، که هیچ گاه چشم دیدن نداشتی اما زبان به دهان گرفت و به کمک حکیمه خاتون به سمت میهمان خانه رفت.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
تنهایی رو بلد شین ...
تنهایی بدرد بخور ترین فرصت زندگی ِ آدم ِ که باور کنه جاهای خالی رو
من بچه که بودم یک دوست خیالی داشتم؛ همیشه حس میکردم اگه یکی کنارم بشینه اون له میشه ...
نزارید هرکسی کنارتون بشینه ممکنه تنهایی تون له بشه ...
نزارید هیچکس بانزدیک شدنش این حریم ُ خراب کنه ...
اصلا بگید کنار تنهایی تون بشینه که اگه رفت؛ بازم رفیقِ تنهاییون له نشده براتون بمونه
تنهایی رو بلد شید
خیلی از آدما بودنشون بدرد نمیخوره :)
#سیدهفاطمه_حسینیان
©|• @leili_bieshq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارت اول #رمان_سوگلی_خان👇♥️
https://eitaa.com/leili_bieshq/27088
دوستان جدیدخوش اومدید🌸🍃
قدیمیا عشقین😘❤️
Lifi is short Leave no
Lovely Word
Unsaid
زندگی کوتاهه،
هیچ کلمه عاشقانه ای رو نگفته نزارین...💜
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part123 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part124
همه جمع شده بودند و آرش خدمتکاران را مرخص کرده بود تا اگر حرفی به میان می آید، فقط در جمع خانوادگی شان زده شود اما حضور خاله و پسرخاله ی لاابالی اش اوقاتش را تلخ می کرد.
دلارای بدون هیچ فاصله ای کنار آرش ایستاد.
نگاه خصمانه ی ایراندخت و پوزخند توراندخت با چشمان خارج از اختیار جهانشیر، تن او را سانت می زدند و هوا در سینه برای دم و بازدمش کم می آمد.
بی اختیار کمی عقب نشینی کرد و شانه ی راستش به سینه ی آرش اصابت کرد.
دست چپ آرش کمرش را در برگرفت و او هنوز محرمش بود و دیگرانی از جنس خودش، نامحرم ترین شده بودند.
ملوک که از دیشب آماج حرف و طعنه ی ایراندخت و نگاه های سرزنش آلود رعیت شده بود، تشری به او زد:
_دختر مگه نمی فهمی خان عمارت، جونش بی بال و نصیب نیست؟
نمی فهمی واسه چندرغاز خیلیا زن و بچه شونم می فروشن؟
اون وقت تو خان رو بردی که یه اسب دستت رو بگیره و شب بیرون بگذرونی بی محرمیت و کلی حرف پشت سر؟
تو فکر آبروی خودت نبودی، فکر آبرو و گیس سفید من رو می کردی که شرمنده ی کوتاهی و بی حواسیم پیش خانم شدم.
چطور می خوای عروس خان بشی وقتی رسم و رسوم بلد نیستی؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part124 ه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part125
_ملوک بس کن.
طنین صدایش جان از هر جنبنده ای می گرفت.
قدمی برداشت و دست دلارای را هم در دست فشرد:
_یک بار همین جا واسه همیشه تمومش می کنم، حرف مفت و صد من یه غاز از زبون کسی بشنوم کارش فقط به فلک کردن ختم نمیشه و می دم پدرش رو در بیارن.
نفسی گرفت و نگاه پر خشم و غضبش را به مادری دوخت که آبروی او را به حراج گذاشته بود.
_در مورد این که من کجا بودم و چرا یه شب بیرون این عمارت سر کردم، هیچ توضیحی از من نمی شنوین که به کسی مربوط نیست.
خنجر نگاهش به سینه ی مادرش نشست و ایراندخت با خیرگی چشمانش،دلارای را به عقوبتی تلخ و به مسلخ می کشاند.
آرش طوری دست دلارای را گرفت که همه ببینند:
_اگه این دختر یه شب با من گذرونده، نه من گناه خدا رو واسه خودم خریدم و نه اون حیا و شرم خودش رو پشت اون مزخرفاتی که بعضیا نشخوار می کنن، فروخته.
دیشب که به اجبار موندگار شدیم، مش حسین صیغه ی محرمیت خوند که این چند روز مونده تا عروسی؛ با زنم راحت باشم و هیچ کدوم وا سه دو کلام حرف پشت پرده نشینیم.
ملوک وا رفت، دستش را به دسته ی صندلی گرفت و نگاهش به گلیمی بود که زیر پایش پهن بود.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸