eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part123 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 همه جمع شده بودند و آرش خدمتکاران را مرخص کرده بود تا اگر حرفی به میان می آید، فقط در جمع خانوادگی شان زده شود اما حضور خاله و پسرخاله ی لاابالی اش اوقاتش را تلخ می کرد. دلارای بدون هیچ فاصله ای کنار آرش ایستاد. نگاه خصمانه ی ایراندخت و پوزخند توراندخت با چشمان خارج از اختیار جهانشیر، تن او را سانت می زدند و هوا در سینه برای دم و بازدمش کم می آمد. بی اختیار کمی عقب نشینی کرد و شانه ی راستش به سینه ی آرش اصابت کرد. دست چپ آرش کمرش را در برگرفت و او هنوز محرمش بود و دیگرانی از جنس خودش، نامحرم ترین شده بودند. ملوک که از دیشب آماج حرف و طعنه ی ایراندخت و نگاه های سرزنش آلود رعیت شده بود، تشری به او زد: _دختر مگه نمی فهمی خان عمارت، جونش بی بال و نصیب نیست؟ نمی فهمی واسه چندرغاز خیلیا زن و بچه شونم می فروشن؟ اون وقت تو خان رو بردی که یه اسب دستت رو بگیره و شب بیرون بگذرونی بی محرمیت و کلی حرف پشت سر؟ تو فکر آبروی خودت نبودی، فکر آبرو و گیس سفید من رو می کردی که شرمنده ی کوتاهی و بی حواسیم پیش خانم شدم. چطور می خوای عروس خان بشی وقتی رسم و رسوم بلد نیستی؟ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part124 ه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _ملوک بس کن. طنین صدایش جان از هر جنبنده ای می گرفت. قدمی برداشت و دست دلارای را هم در دست فشرد: _یک بار همین جا واسه همیشه تمومش می کنم، حرف مفت و صد من یه غاز از زبون کسی بشنوم کارش فقط به فلک کردن ختم نمیشه و می دم پدرش رو در بیارن. نفسی گرفت و نگاه پر خشم و غضبش را به مادری دوخت که آبروی او را به حراج گذاشته بود. _در مورد این که من کجا بودم و چرا یه شب بیرون این عمارت سر کردم، هیچ توضیحی از من نمی شنوین که به کسی مربوط نیست. خنجر نگاهش به سینه ی مادرش نشست و ایراندخت با خیرگی چشمانش،دلارای را به عقوبتی تلخ و به مسلخ می کشاند. آرش طوری دست دلارای را گرفت که همه ببینند: _اگه این دختر یه شب با من گذرونده، نه من گناه خدا رو واسه خودم خریدم و نه اون حیا و شرم خودش رو پشت اون مزخرفاتی که بعضیا نشخوار می کنن، فروخته. دیشب که به اجبار موندگار شدیم، مش حسین صیغه ی محرمیت خوند که این چند روز مونده تا عروسی؛ با زنم راحت باشم و هیچ کدوم وا سه دو کلام حرف پشت پرده نشینیم. ملوک وا رفت، دستش را به دسته ی صندلی گرفت و نگاهش به گلیمی بود که زیر پایش پهن بود. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
. نگارا... چون «تــو» کس دلبر نباشد❣ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part125 _
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 مش حسین را مگر می شد از یاد ببرد وقتی دل در گروی محبت نجیبانه ی او داشت اما عمری او را از خود و خود را از او دریغ کرد که بتواند در عمارت بماند... ایراندخت که از ابتدا به دلیل حضور خواهرش لام تا کام سخنی به میان نیاورده بود. درونش کوره ای گداخته بود که شعله اش به هر کس که نزدیکش می ماند،ضرر می رساند. دلارای کلمه ای به زبان نیاورده بود و یاد نصیحت مش حسین در گوشش چون نسیم آمد اما ماند: " دختر جان سیاست زن به صدا بلند کردن و رقیب رو با بی آبرویی از میدون به در کردن نیست، تو دل شوهرت رو واسه خودت نگه دار؛ عالم و آدم مجبور به سکوت می شن". دستش در دست گرم آرش، از اضطراب عرق کرده بود اما لحظه ای رهایی بین شان رخ نداد. آرش که متوجه نگاه های پرده در جهانشیر شده بود که حتی مراعات حضور او و غیرتش را نمی کرد، با بیشتر شدن حجم ناراحتی هایش از آن جمع خارج شد. دلارای همان جا از رفتن آرش و رها شدن دستش، تمام تنش یخ زد. بهار بود و زمستان شانه هایش را به آغوش کشید... تنها میان غریبانه های دلش، ماند و آرش همراهش نکرد تا جان از او بگیرد و هوا هم از او... 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آرزو میکنم که خنده ات تنها به عادت مرسوم "عکس گرفتن" نبوده باشد...! و تو خندیده باشی در آن لحظه از ته دل... چرا که خنده ی «تــو»♥️ جهان را زیبا میکند... ©|• @leili_bieshq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حتی اگه هیچ وقت نتونی دنیا رو تغییر بدی، نذار دنیا از تو یه آدم دیگه بسازه ... بهونه واسه بد شدن زیاده، اما، تو همون "من" ِ همیشگی بمون؛ "من" ِ مهربون ... صبحتون بخیر
خانه ام ابریست اما در خیال روزهای روشنم 👤نیما یوشیج
خاطره خوب کسی شو حتی اگر قرار بر همیشه ماندن نیست آنی شو که وقتے در ذهنش آمدی چشمانش «تــو‌» را لو بدهند :)♥️ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part126 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 اشک پل زده میان عسلی هایش را با پلک زدن مداوم و سر به سقف میهمان خانه ساییدن، زدود. به سمت ملوکی رفت که هنوز گره نگاهش از رج های گلیم باز نشده بود. رفت و چشم هایش در چشم کسی ننشست اما صدای در آمد و اجازه ی ایراندخت با صدایی گرفته، برای دانستن این که چه کسی پشت در است؛ کنجکاوش کرد. ایستاد و ماه منیر با همان عادت ثابت، ابتدا سرش را از میان دو لنگه ی در وارد کرد و با چشم به دنبال شخصی بود که با دیدن دلارای؛ نیشش باز شد اما تشر ایراندخت خنده اش را در نطفه خفه کرد. _اومدی رنگ به رنگ آدم ببینی و بخندی که چی؟ ماه منیر قیافه ی ترسانی به خود گرفت و با تته پته گفت: _خانم ببخشید اومدم دنبال خانم. صدای خنده ی همه به این مدل سخن گفتن او بلند شد. _اومدی دنبال من که چی بشه؟ حرف من و توی پاپتی چیه که باید بیام؟ ماه منیر در دل لیچاری بارش کرد و گفت: _ببخشید خانم ولی من به دستور خان از امروز ندیمه ی دلارای شدم، گفتن بیام ببرم شون خونه ی ملوک که واسه شهر رفتن لباس عوض کنه. خنده ها شد زهرخند و شکوفه ی گیلاسی روی لب های دلارای نشست. پس حواسش با رفتن هم به او بود که می دانست در این جمع بی او چه غریب است. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸