19.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ_بسیار_جانسوز💔
🎥 درد دل حضرت رقیه با
#بـــابا_حـــســیـــن... 😭🥀
🤲 خدایا به حقّ ناله های جانسوز
حضرت سه ساله سلام الله علیها
پدرِ مهربانِ ما را به ما بازگردان...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💔
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part137 گ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part138
نفس عمیقی کشید و کمی هوا برای روز مبادایش ذخیره کرد و حال آرش از گرمای نفسش عوض شد.
از خود جدایش کرد و زل زد به دو خمره ی عسلی که تمیلی از پیدا شدن خورشید از پشت ابر و هوای مه گرفته بود...
لبخند لب های دلارای، خیال آرش را از تأثیر کلامش؛ راحت کرد.
خوش به حال آن مرد ؛که در زندگیش تو راه بروی
خوش به حال مردی که برایش تو شیرین زبانی کنی...
خوش به حال مردی که دستهای قشنگ تو دکمه های پیراهنش را باز کند و ببندد تا لبهایت به
نجوایی بخندد...
خوش به حال من...
****
شام سبک و سر دستی درست کردند و ماه منیر آن قدر چراغ هال را خاموش و روشن کرد که نیم سوز شد!
آرش عاقل اندر سفیه و دلارای با لبخند به این ذوق کودکانه ی او نگاه می کردند، اما پس نگاه هر دو دردی بود از این نداشتن ها و بزرگ شدن بچه های روستا در کمترین امکانات و بیشترین زحمت.
آرش اشاره ای به دلارای زد و او را به پیش خود خواند.
دلارای که هنوز از گرمای تن او کمی را در برِ خود داشت، با سری پایین افتاده
نگاه مرموز و بدجنس ماه منیر را پشت سر گذاشت و بلند شد.
کنار پایه ی مبل ایستاد و آرش با دست اشاره ای به مبل کناری اش زد.
_بشین.
دلارای نشست و دست هایش را به هم گره زد.
_ببین اگه دیگه خریدی نیست، امشب زودتر بخوابین که صبح زود با یه رفیق قرار دارم.
باید اول شما رو راهی کنم، بعد برگردم و به کارم برسم.
_چرا برین و برگردین؟
یا ما رو با یه ماشین دیگه بفرستین یا این جا منتظرتون می مونیم تا کارتون تموم بشه و با هم بریم.
آرش اخمی به چهره نشاند:
_به ماشین دیگه ای اعتباری نیست که دست دو تا زن جوون رو بذارم تو
دستش و خیالم راحت باشه.
دلارای کمی جابجا شد در جایش، دستش رابند دسته ی مبل سلطنتی کرد:
_پس ما همین جا منتظر می مونیم تا برگردین.
_هفته ی قبل بهم پیغام دادن که قربونعلی و زنش یه هفته ای سراغ ده آبا و اجدادی شون می رن.
فکر می کردم تا الان اومده باشن ولی نیستن.
اتاقک ته باغ چند ساله خونه شون شده، ولی تنها موندن تون به صالح نیست.
این جام بزرگ و بی صاحاب مونده، نمی شه که دو سه ساعت تنها بذارم تون.
دلارای قیافه ی دلخوری به خود گرفت و دمق شد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بعضي وقتا كنارِ يه نفر
ميتوني همه ي دنيا رو فراموش كني 💕
©|• @leili_bieshq
مهر باشد و مهر دِگَری در دل تو...
این که مهر نیست جانم
برزخ پاییز است🍂🍁❣
#مهران_قدیری
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part138 ن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part139
جوابش سکوتی ممتد بود که قصد شکستنش را نداشت.
آرش که نظری نشنید، نگاهی به او انداخت و با دقیق شدن در چهره اش؛چشم ریز کرد:
_چی شد؟
دلارای دلخوری اش را پنهان کرد:
_به ما اعتماد ندارین؟
_ربطش؟
_این جا که منطقه ی خوب شهر می شه، همیشه هم خالیه.
اگه دو سه ساعت تنهامون بذارین و به کارتون برسین، ما که صدایی نداریم که بفهمن کسی تو این خونه ست.
_تو همیشه سر هر موضوعی، اصرار می کنی؟
_نه، فقط وقتی که بدونم حرفم خودم رو قانع می کنه.
آرش سری به معنای فهمیدن تکان داد و به چراغ دیوار کوب روبرویش چشم دوخت.
قرارش برای زدن مطبی بود که بتواند شریکی با یکی از دوستانش در شهر دایر کند.
قصد نداشت مدرک و آرزوهایش را زیر طوق خانی، بگذارد خاک بخورد.
_نمی خواین برای استفاده از مدرک تون کاری بکنید؟
_فکر آدما رو می خونی؟
_داشتین به همین فکر می کردین؟
_آره.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
عاشقی نکردن تو پاییز
مثل نرفتن به اردوی مدرسه است
تا آخرین روز خرداد بغضش توُ گلوت میمونه!🍂🍁
#سید_محمد_احمدی
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part139 ج
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part140
ماه منیر که حوصله اش از بی هم صحبتی سر رفته بود، پاهایش را به آغوش گرفت.
آرش بلند شد و به یکی از اتاق های در بسته ی راهروی سمت چپ رفت.
کلید در قفل چرخاند و در اتاق باز شد.
کمی که گذشت، با در دست داشتن تشک و پتویی به اتاق مجاور رفت.
باز هم مسیر رفت و برگشت تکرار شد و این بار بالش و پتویی دیگر برد.
_دلارای؟
چرت ماه منیر با شنیدن صدای آرش، پاره شد و دستش از زیر سرش لیز خورد.
با چشمانی خمار خواب به دلارای نگاه کرد:
_چی شد؟ کی تو عمارت اومده؟
دلارای با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
_عمارت؟
ماه منیر دماغش را مالید و سرش را به معنی آره تکان داد و نق زدنش شروع شد:
_وقتی آقا داد و بیداد می کنه، یعنی باز یکی یه غلطی کرده!
دلارای خنده ای زد و گفت:
_چیزی نیست.
_پس بگو آقا داد نزنه خواب چشمم پرید.
_امر دیگه ای نداری مادمازل؟!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part140 م
پارت های امشب رو یادتون نره بخونید💕👆
#شبتون_رویایی💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پارت_۵۶۲
داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه تو کوچه صدای داد و بیداد شنیدم
پسر همسایمونو دیدم داشت با مامانش دعوا میکرد اووف چقدر خوشتیپ و خوشگل بود آرزو داشتم باهاش دوست بشم ولی اون به کسی محل نمیذاشت
همین طور که به سمت خونمون میرفتم به حرفاشون گوش دادم پسره میگفت:
_من خودم واسه زندگی تصمیم میگیرم
اجازه نمیدم شما برام برید خواستگارید
من با هر کس بخوام ازدواج میکنم
یهو مامانش گفت:سی سالت شده هنوز کسی رو پیدا نکردی تو اگه عرضه داشتی تا حالا دست عروسمو گرفته بودی آورده بودی تو این خونه پسره یه نگاهی به من انداخت و گفت:_از کجا میدونی عروستو پیدا نکردم یهو دست منو کشید که پرت شدم تو بغلش رو به مامانش گفت:
_بفرما اینم عروس خوشگلت
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
_ببخشید که این طوری بهت گفتم
خیلی وقته دنبالتم میخوام بیام خواستگاریت از خجالت لپام سرخ شد و سرمو انداختم پایین که کنار گوشم لب زد:_توله سگم قربون این حجب و حیات بشم عروس من میشی؟!...😱😱😍👇🙈🔞
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷باور کن...
🌷آنچه ناممکن را به واقعیت
تبدیل می کند معجزه نیست،
بلکه تدوام است...
🌷صبح پنجشنبه تون بخیر