eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
strong people , cry at night آدمـای قـوی، شـبـا گـریـه میکنن ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part140 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 دلارای به لحن شاکی آرش، خنده اش گرفت و لب هایش را روی هم فشرد تا صدایش بلند نشود. ماه منیر چشم های درشتش را بازتر کرد، به اطراف نصفه و نیمه نگاه انداخت و انگار تازه مغزش موقعیت را به او یادآوری کرد که از جایش پرید! آرش با چهره ای جدی به او به اندازه ی پلک زدن، نگاهی کرد و دوباره به اتاق بازگشت. _دلارای بیا. _چشم. دلارای به آن سمت رفت که صدای ماه منیر میان راه متوقفش کرد: _دلارای آبروم رفت، تو رو خدا یه کاری کن باهام دعوا نکنه. _دعوا نمی کنن. در اتاق نیمه باز بود، تقه ای به در زد و وارد شد. آرش روی صندلی چرمی مشکی نشسته بود و لبش پشت مشت دستش، پنهان شده بود. با دیدن دلارای، دستش را پایین انداخت و روی ران پایش ضربه ای زد: _برو بگو پاشه بره تو اتاق بخوابه، بعدش بیا این جا یه کم حرف دارم. _الان می گم. دلارای راه رفته را برگشت و چهره ی خوابالود او را دید. جلوتر رفت و دست زیر بازوی ماه منیر انداخت: _پاشو بریم تو اتاق بخواب. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
. و اما پاییز با تو رنگِ دیگری گرفت... 🍁❣ ©|• @leili_bieshq
You aren't just a star to me You are my whole sky تو برای من فقط یه ستاره نیستی تو تموم آسمان منی :) 🥰 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part145 دل
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ماه منیر اطاعت کرد و با بی حالی و گیجی، به کمک دلارای بلند شد وبه اتاق رفت. پتو را کناری زد و او را روی تشک نشاند. _بگیر بخواب، منم برم ببینم خان چی کارم داره؛ زود بر می گردم. ماه منیر بی صدا حرفی زد و زیر پتو رفت. دلارای پتو را کامل روی تنش کشید و از اتاق خارج شد. آرش وسط سالن ایستاده بود: _می تونی یه قهوه درست کنی؟ _این جا دارین؟ آرش به سمت آشپزخانه رفت، سر و صدایش نشان از گشتن می داد. با در دست داشتن ظرفی بیرون آمد. دلارای ظرف را گرفت، مارک قهوه نشان از گران بودنش داشت. _من برم براتون دم کنم، شما این جا می شینید؟ _نه می رم تو آلاچیق وسط حیاط، آماده شد بیار اون جا. واسه خودتم بریز. دلارای رفت و با کمی جست و جو، توانست ظرف قهوه جوش را پیدا کند. سینی جمع و جوری پیدا کرد، فنجان های قهوه خوری هم دم دست بود. به خامه ی روی قهوه زل زده بود، همین کف و خامه ارزشش را داشت که روزی بیست بار درست کند و کسی دور بریزد؟ کتک خوردن ها برای همین نیم فنجان قهوه؛ تنش را لرزاند. خان چه می دانست از او که فنجان های قهوه و سیاهی درون شان، حالش را مشوش می کند. بلاهایی سرش آمده بود که امروز بتواند با مهارت فنجانی قهوه باب میل خانی دیگر آماده کند. تلخندی زد و چشم بست. یاد آن روزها جز حقارت و آزار چیزی برایش به ارمغان نمی آورد. قهوه را در فنجان ریخت و به سمت در ورودی خانه رفت. گیوه را پا زد، لرز نیمه شب بهاری به تنش نشست. کاش شالی داشت که می توانست روی شانه هایش بیندازد. به آلاچیق رسید و میزی که رنگ سفیدش به قهوه ای چوب آن جا می آمد. سینی را روی میز قرار داد و روی صندلی نشست. _چرا فقط یه دونه؟ _قهوه دوست ندارم. _اون وقت این همه تو درست کردنش تبحر داری! چرا واسه یادگیری چیزی وقت گذاشتی که باب میلت نبوده؟ _بعضی یاد گرفتنا از سر اجبارن، اما یه جا به دردت می خورن. شاید یاد گرفتم که امروز برای شما درست کنم. آرش یک ابرویش را بالا فرستاد: _استدلال خوبی بود. ولی چرا اجبار؟ دلارای قصد نداشت قفل صندوقچه ی خاک خورده ی ته دلش را باز کند و از چیزی و یا کسی بگوید که سیاهی را با دلش آشنا کرد. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
You do not wish me to satisfy a pot تو آرزویِ منی برا کَس دیگه ای برآورده نشو 🥰 ©|• @leili_bieshq
هزاران جان ما و بهتر از ما فدایِ تو که جان جان جانی💛🥰 ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part146 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _اجبار از جبر میاد و جبر از آدمیزاد، چی فکرتون رو مشغول کرده بود که بی خواب شدین و قهوه خواستین؟ تمایل به حرف نزدن از گذشته و برخی اتفاقاتش زیادی در نظر آرش عیان بود. فنجان را به میان دو انگشت شست و سبابه اش گرفت و جرعه ای نوشید. داغ بود اما او را هیچ چیز نمی سوزاند. فنجان را به سینی بازگرداند و دست هایش را در هم قالب کرد، کمی به جلو متمایل شد: _خودت می دونی رسم و رسوم هر گوشه ی این مملکت با هم هزار هزار فرق داره. از پاپوش و لباسش بگیر تا غذایی که سر سفره شون می ذارن. تو هم با آدمای این جا فرق داری. دو روز دیگه یا یک ماه دیگه، با هم فرقی ندارن. دلارای سراپا گوش شده بود تا نتیجه ی حرف را بداند، مطمئن بود آرش حرف بی حساب را لقلقه ی زبانش نمی کند و خبری از اضطراب نبود. _فکرات رو روی هم بریز، من هر چقدر که فرنگ رفته باشم و متجددانه تر برخورد کنم ولی تهش تو همین خاک رشد کردم. فرهنگش چیزی نیست که هر کجای دنیا برم، از یاد و تربیتم بره. پس قوانین خودم رو دارم که رعایتش واسه کسی که قراره از هر نسبتی بهم نزدیک تر بشه، برای من حکم واجب داره. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
نیستی، نیستی، نیستی خلاصه یِ تمامِ نوشته هایم این است. نیستی... ©|• @leili_bieshq
كمى به مـَن برس ! مَـن از رسيدن تو حالم خوب مى شود💕 ©|• @leili_bieshq