eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
به کسی که تنهات گذاشت بگــــــــــــــــو این تو بودی که باختی نه مـــــــــــــــن!!! من کسی رو از دست دادم که دوستم نداشت..!!! اما تو کسی رو از دست دادی که عاشقت بود ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part278 م
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 دلارای پلک هایش را روی هم گذاشت و از او جدا شد. به طرف در اتاق رفت، نیم چرخی زد تا بتواند از کنار ایراندخت عبور کند اما شانه به شانه اش ایستاد. _وقتی ازم بخوان همنشین شون بشم، بی ادبی می شه که جواب رد بدم. اما اگه بودنم براشون مایه ی ننگ نیست، منم همین حس رو دارم و با اجازه ی خان؛ می تونم به هر کجای این عمارت پا بذارم. حرفش را به اتمام رساند و از کنار عبور کرد. صدای ایراندخت بلند شد و پلک های دلارای لرزید. _وقتی ازت چیزی رو خواستم و اعتنا نکردی، فکر نکن ساده ازش می گذرم. صدایش به اندازه ای بلند بود که اگر کسی غیر از آن ها در راهرو پیدایش می شد، بتواند کم و بیش اصل حرف هایشان را بداند و آبروی دلارای به خطر بیفتد. دلارای برگشت و لبخندی پر درد زد. _اونی که باید مهربزنه پای پاکیم ومن روکنارش بخواد،شوهرمه که خواسته. اگه شما من رو لایق نمی دونین، حرفی نیست ولی آبروی من؛ آبروی خودتونه که با یه حرف می خواین به بادش بدین... چشم گرفت و چرخید. دلگیر از خراب شدن خوشی کوچکی که در دلش جا گرفته بود، خود را به اتاق شان رساند. در را بست و به آن تکیه زد. خوشی ها در به رویش می بستند و تلخی نشسته تَه فنجان قهوه، تنها چیزی بودکه نصیب روزهای خوش نصفه و نیمه اش شده بود. تکیه اش را از در گرفت و خود را به کتابخانه رساند. شاهنامه را برداشت و روی صندلی آرش نشست. لای کتاب را باز کرد و با یادآوری روزهایی که با این کتاب ها خواندن را یاد گرفت، حال خوبش را به نوشته های رستم نشان گره زد. آرش که به تمام درخت های باغ سر زده بود، در نهایت خود را میهمان ملوک کرد. برای اتمام حجت کردن رفته بود و این بار خودش باید قدم های برنداشته ی آن ها را بر می داشت. قندی برداشت و استکان چای را برداشت. ملوک که از این آمدن، دل نگران دلارای شده بود؛ نتوانست خود دار بماند. پرسید: _مادر چیزی شده که می خوای به گوشم برسونی؟ آرش بله ای گفت و ملوک دلشوره گرفت. _دلارای کاری کرده که دور از شأنت باشه مادر؟ _نه. جواب های تک کلمه ای آرش، فشارش را بالاتر می برد. استکان چایش را بدون این که به آن لب بزند، کنار سماور زغالی اش گذاشت. _نصفه عمرم رفت، پس چرا با یه کلوم و دو کلوم؛ جواب می دی؟ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دلم می خواهد بمیرم... بعد بیایی بگویی وقت مرگ نیست آمده ام دوستت بدارم و من دوباره بمیرم ©|• @leili_bieshq
تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن ©|• @leili_bieshq
اجازه نده كسى كه هيچ كارى تو زندگيش نكرده، بخواد راه و رسم انجام كارى رو بهت نشون بده ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part279 د
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 آرش چای نیمه خورده اش را تمام کرد و به بالش تکیه داد: _حق ندارم دیدنت بیام؟ ملوک با چشمانی توبیخ گر نگاهش کرد: _این جا خونه ی خودته که من ازش یه سقفی روی سرم دارم. ولی می دونی که مو سفید نکردم به غافلی و نادونی، تو اومدی چون حرف داری. _حرف دارم ولی در مورد برادرزاده ت نیست. در مورد خودته، اومدم دنبال حرفی که بهت زدم. _کدوم حرف مادر؟ آرش چشمانش را به نگاه سرگردان ملوک دوخت. _می خوام که از این جا بری. ملوک با شنیدن جمله ی شمرده و واضح آرش، سرش را پایین انداخت. زیر این آسمان فقط همین کلبه ی کوچک را داشت. _باشه مادر، اگه راضی به موندنم نیستی من بار می بندم و می رم. آرش که متوجه سوتفاهم ملوک شده بود، دستی روی ران پایش کشید و ادامه داد: _ملوک حرف این جا نموندنت نیست، حرف سر اینه که عمرت سوخت تو این خونه ی ته باغ. ملوک با چهره ای درهم گفت: _آرش، مادر من اگه این جا موندم به دل و خواست خودم بوده. آرش حرف آخر را اول زد: _الان باید اولادت دورت می بود نه این که شب و روز تنها کنج این خونه بمونی. ملوک نفسی گرفت و چین دامنش را با دست صاف کرد. ِ_اولاد من شماهایین، از آب وگل در آوردم تون و دلم بهتون خوشه. _تا وقتی هستم، خودت می دونی جات کجاست. مادری کردی و روزی بی درد سر نگذشت برات، ولی می دونی که از کی دارم حرف می زنم. یه عمر نگاه دزدیدناش رو دیدی و چشم روش بستی. حالا دیگه وقتش شده بری حتی واسه داشتن مونس سر پیری. خودش را کمی جلو کشید: _ماها دیگه اون قدر هیکل بزرگ کردیم و از آب و گل در اومدیم که بتونیم از پس زندگی مون بربیایم. ولی تو بهتره بری سراغ آرامشت. ملوک اشک نشسته در کاسه ی چشمانش را با دستمالی گرفت. کسی ندانست چرا دل از مش حسین کند و میخش را در همان عمارت زد. _کجا برم پسرم؟ یه عمر حسرت رو دلش نشوندم و رو ازش گرفتم. الان با چه خجالتی برم سراغش؟ عمر ماها سر اومده، چیزی نمونده به اشهد گفتن و تو یه وجب جا قبر؛ جا گرفتن. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
همه‌ی ما یک گوشه از این دنیا خاطره‌ای ساخته‌ایم که از عهده‌ی خراب کردنش بر نمی‌آییم...! ©|• @leili_bieshq
با کمربندش به جونم افتاده بود! دستمو حائل شکمم کردم تا بچم آسیبی نبینه. هنوز نمیدونست حاملم. _لعنتی تو باعث شدی زنم بره تو باعث شدی زندگیم نابود بشه.اینارو با داد میگفت و ضربه های محکمی به پشتم میزد._خواهش میکنم معراج ولم کن من کاری نکردم، من... _ساکت شو ببند دهنتو به چه جراتی اسم منو میاری؟با هق هق ازش میخواستم تموم کنه ولی گوشش بدهکار نبود.ضربه محکمی به کمرم زد که سگکش به استخون پشتم خورد، تیری شدیدی کشید.از درد جیغ بلندی کشیدم که جری تر شد و بهم حمله کرد، به جونم افتاده بود و با مشت به بدنم میکوبید. _صدات ببر، فکر کردی من تورو زن خودم حساب کردم؟ تو فقط کنیز این خونه ای فهمیدی؟مشت محکمش روی شکمم فرو اومد...نفسم بند اومد، انگار دنیا جلوی چشمام سیاه و تار شدحس میکردم لباسمو پاهام خیس شد، فقط صدای دادسهیل رومیشنیدم. _معراج...بچم.... دستمو روی شکمم گذاشتم. سرم گیج رفت که باعث شد بیوفتم. _آرام؟؟ آرام این خون چیه؟؟ تو حامله ایی؟؟؟ چشمامم داشت بسته میشدکه...💔 https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35 😱💯
نگاهم و از سفره گرفتم و بهش دوختم چقدر توی اون کت و شلوار خوش دوخت شده بود ارزوم بود توی لباس دامادی ببینمش صدای بلند شد + عروس خانم بنده وکیلم ؟! با چشمایی بارونی نگاهم و به خواهرم دوختم که الان جای من نشسته بود جفتشون خوشحال و راضی بودن و دیگه منی در این بین نبود.صدای عاقد عین توی سرم پیچید:_برای بار سوم میپرسم عروس خانوم بنده وکیلم ؟! شنیدن جوابشو نداشتم محکم به میکوبید چشمام سیاهی رفت و افتادم روی زمین از بین چشمای درحال بستم سعید و به سمتم میدیم و صداش توی گوشم پیچید_ عشقم...لبخند تلخی بهش زدم و چشمام بسته شد...😭💔 https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعنی پرواز🕊 قد کشیدن در باد چه کسی می گوید پشت این ثانیه ها تاریک است؟ گام اگر برداریم🏃‍♀🏃‍♀ روشنی نزدیک است☀️ ☺️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part279 آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 آرش مصرانه ادامه داد: _اون هنوزم اندازه جوونیات می خوادت، این بار به حرف من برو و حداقل مونس تنهاییش شو. مردی که یه عمر به پات می شینه، ارزشش اون قدری هست که به دلش راه بیای. می دونی که اگه این چند سال پاش از در این خونه و عمارت کنده شد، فقط واسه خاطر چشم تو چشم نشدن با تو بود. گریه ی ملوک شدت گرفت و بر گور روزهای جوانی اش گریست. با هر نگاه مش حسین، دلش زیر و زبر می شد اما خود را به کوری می زد. آرش که تنور احساس به غلیان نشسته ی ملوک را آماده ی چسباندن نان دید، گفت: _دیر شده و اونم دل چرکین شده ولی فقط یه اشاره لازم داره که سمتت بیاد. بهت قبل عروسی گفتم که می خوام بفرستمت که بری استراحت کنی و خستگی این همه سال ضبط و ربط ماها از تن و دلت در بیاد. هنوزم سر حرفم موندم، آخر همین هفته می گم سید واسه خوندن خطبه بیاد. از جایش به ضرب بلند شد و ملوک شوکه به قامتش چشم دوخت. محرم مش حسین می شد؟ به همین راحتی؟ _آرش؟ آرش در را بازکرد، هوا کاملا تاریک شده بود. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸