نگاهم و از سفره #عقد گرفتم و بهش دوختم چقدر توی اون کت و شلوار خوش دوخت #جذابتر شده بود ارزوم بود توی لباس دامادی ببینمش صدای #عاقد بلند شد
+ عروس خانم بنده وکیلم ؟!
با چشمایی بارونی نگاهم و به خواهرم دوختم که الان جای من #کنارعشقم نشسته بود جفتشون خوشحال و راضی بودن و دیگه منی در این بین نبود.صدای عاقد عین #پتک توی سرم پیچید:_برای بار سوم میپرسم عروس خانوم بنده وکیلم ؟! #تحمل شنیدن جوابشو نداشتم #قلبم محکم به #سینم میکوبید چشمام سیاهی رفت و افتادم روی زمین از بین چشمای درحال بستم #دویدن سعید و به سمتم میدیم و صداش توی گوشم پیچید_ #آرامش عشقم...لبخند تلخی بهش زدم و چشمام بسته شد...😭💔
https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعنی پرواز🕊
قد کشیدن در باد
چه کسی می گوید
پشت این ثانیه ها
تاریک است؟
گام اگر برداریم🏃♀🏃♀
روشنی نزدیک است☀️
#صبحتون_پر_انرژی_و_نشاط ☺️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part279 آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part280
آرش مصرانه ادامه داد:
_اون هنوزم اندازه جوونیات می خوادت، این بار به حرف من برو و حداقل مونس تنهاییش شو.
مردی که یه عمر به پات می شینه، ارزشش اون قدری هست که به دلش راه بیای.
می دونی که اگه این چند سال پاش از در این خونه و عمارت کنده شد، فقط واسه خاطر چشم تو چشم نشدن با تو بود.
گریه ی ملوک شدت گرفت و بر گور روزهای جوانی اش گریست.
با هر نگاه مش حسین، دلش زیر و زبر می شد اما خود را به کوری می زد.
آرش که تنور احساس به غلیان نشسته ی ملوک را آماده ی چسباندن نان دید، گفت:
_دیر شده و اونم دل چرکین شده ولی فقط یه اشاره لازم داره که سمتت بیاد.
بهت قبل عروسی گفتم که می خوام بفرستمت که بری استراحت کنی و خستگی این همه سال ضبط و ربط ماها از تن و دلت در بیاد.
هنوزم سر حرفم موندم، آخر همین هفته می گم سید واسه خوندن خطبه بیاد.
از جایش به ضرب بلند شد و ملوک شوکه به قامتش چشم دوخت.
محرم مش حسین می شد؟ به همین راحتی؟
_آرش؟
آرش در را بازکرد، هوا کاملا تاریک شده بود.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بعد از بوسیـدنت 💋😍
دگر هیچ شیرینیای شیرین نیامد
بہ "لبم"...
#حمیدرضاعبداللهے
©|• @leili_bieshq
یک نفر
می آید
که میشود تمامت ؛
بهشت آنجاست
هوایـش را داشـته بـاش...❤️🥰
#love
©|• @leili_bieshq
كاش كَسى باشد
از جنس و شكلِ تو
با اين تفاوت كه كمى،
فقط كمى مرا دوست بدارد...💜
#سروش_كلهر
©|• @leili_bieshq
هیچکس ناگهان نمی گذارد بِرود.
بتدریج می گذارد,
ناگهان می رود!💫
#هادی_پاکزاد
©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part280 آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part281
_حرفم محاله عوض شه، خودت رو واسه این که بری خونه ی خودت و خانمی کنی؛ آماده کن.
این خونه هم همیشه مال خودته، اگرم دلت نخواست جابجا شی؛ بگو مش حسین بار ببنده و این جا بیاد بمونه.
ُکفش هایش را پوشید و ملوک را با بهتش تنهاگذاشت.
چیزی تا وقت شام خوردن نمانده بود.
کمی دلش ضعف می رفت اما جدی نگرفت.
با قدم هایی بلند خود را به ساختمان اصلی عمارت رساند.
چراغ های نفتی روشن شده بود و بهارخواب جلوی عمارت با نور آن ها،روشن تر به نظر می رسید.
_سلام خان.
_سلام مشتی، یاقوت چطوره؟
مش موسی لنگان خود را به او رساند.
لبخند گرمش همان دلخوشی و امیدی بود که حال اسبش خوب است.
_دوباره سرحال و قبراق واسه یه سواری گرفتن و مسابقه رو بردن.
آرش لبخندی زد و دست روی شانه ی مش موسی قرار داد:
_خیلی زحمت کشیدی، اگه علت مریض شدنش رو نمی دونستم؛ شاید تلف می شد.
ُ_عمرش به دنیاست، هنوز کره ازش نگرفتی که بتونی جایگزینش کنی.
آرش تشکر دوباره ای کرد و به طرف در رفت.
باز کرد و چراغ گردسوز نزدیک در را برداشت.
مسیر روشن تر شد، این بی برقی را مدیون بی کفایتی مسئولین رده بالای کشور می دانست.
دو سه ساعتی می شد که دلارای را ندیده بود.
ترجیح داد کمی بین خودشان فاصله بیندازد.
دل هر دو مصداق پنبه و آتشی شده بود که بودنشان مدام کنار یکدیگر، راه به جایی می برد که آرش از آن فراری بود.
در اتاق را آهسته باز کرد، اثری از دلارای نبود.
ابروهایش بالا رفت و در را پشت سرش بست.
روبروی کمدش ایستاد و به دنبال لباسی راحت تر، سرش را در کمد فرو برد.
به عادت هشت ساله اش، عادت نداشت با لباس خانگی جلوی دیگران حتی مادرش ظاهر شود.
پیراهنی برداشت و مشغول تعویض لباسش شد.
باید فردا حمام را برایش گرم می کردند تا بوی اسب و علوفه از تنش خارج شود.
روبروی آیینه ایستاد و دکمه های لباس را بست.
مشغول باز کردن کمربندش بود تا شلوارش را هم در بیاورد اما با دیدن چشم های بسته ی دلارای، دستش روی سگک کمربند ماند.
شلوار جدید را روی تخت پرت کرد و با دستانی که به کمرش قالب شده بود،به آن سمت زل زد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ᏢᎡᎾᎷᏆᏚᎬ YᎾᏌᎡᏚᎬᏞF YᎾᏌ'ᏞᏞ NᎬᏙᎬᎡ ᏩᏆᏙᎬ ᏌᏢ
به خودت قول بده که هیچوقت تسلیم نشی
©|• @leili_bieshq
.
ای سرزمین!...
کدام فرزندها...
در کدام نسل...
تو را آزاد،آباد و سربلند؛
با چشمان باور خود خواهند دید؟
ای مادر ما،ایران !
جان زخمی تو ...
در کدام روز هفته ...
التیام خواهد پذیرفت؟
چشمان ما به راه عافیت تو سفید شد؛
ای ما نثار عافیت تو...!
➰محمود_دولت_آبادی
©|• @leili_bieshq