❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part447 س
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part448
آرش آرام پرسید:
_خانم رو ندیدی این دور و بر؟
جعفر پشت سرش را خاراند و معذب گفت:
_دیدم آقا.
آرش مکث او را نشانه ی خوبی تصور نکرد و گفت:
_کجا؟
جعفر سرش را پایین آورد و چشم به خاک دوخت:
_دیدم رفتن سمت مدرسه، ولی وسط راه نفهمیدم زن بهادر خدا بیامرز چی گفت که خانم رفتن پشت باغ؛ برنگشتن ولی نمی دونم کجای باغ موندن.
آرش گفت:
_می تونی بری.
جعفر با سرعت دور شد، سخنان بیگم به دلارای را شنیده بود چون روی درخت بالای سرشان مشغول شکم چرانی بود.
آرش راه پشت ساختمان و باغ را در پیش گرفت.
آرامشی نداشت که همان ته مانده را هم پای حرف یاوه ی دیگران می سوزاند.
میان درخت های بلند و ریشه دار باغ، مدام نگاه می چرخاند اما اثری از دلارای نمی دید.
به طرف ساختمان نقلی مدرسه رفت و هر دو کلاس با دری باز، به او دهن کجی می کردند.
در مدرسه را روی هم کوبید، نگاهی به دو سرو کرد و چشمانش زیر نور تند خورشید؛ جمع تر شد.
افسار عقلش را به دست دل داد و سمت چپ پیچید. جایی که برای اولین بار دلارای را دیده و معنای اسمش را پرسیده بود.
به درخت تناوری رسید که ریشه هایش را سالیان سال بود در خاک دوانده بود.
دستش را روی تنه ی آن قرار داد، صدای ظریفی شنید.
به خیال پیدا کردن دلارای، گوش هایش تیز شد تا بشنود.
صدای هق هق بود، از پشت درخت در آمد و به روبرویش چشم دوخت.
دلارای با همان لباس محلی روی تنه ی سوخته ی درختی نشسته بود.
خیره مانده بود به کمر خمیده و پاهای جمع شده اش، پلکی زد و به همان سمت رفت.
_چرا این جایی؟
با صدایش، دلارای پرید. هر تصوری می توانست داشته باشد مگر دیدن آرشی که فقط یک بار از پشت پنجره دیده بود.
پیه ی جسارت زل زدن به نگاه سخت شوهرش را به تن مالید و خیسی صورتش مته ای بود که مدام به مغز آرش کوبیده می شد.
_گفته بودم تو اتاقت بمون.
دلارای سیراب کرد چشمانش را، تشنه ی یک نگاه بود. از روی کنده ی درخت بلند شد و صدای خفه اش بلند شد:
_گفتی جلوی چشمت نباشم.
آرش دستانش را در جیب فرستاد و گفت:
_فردا روز آخر مراسمه.
دلارای بی توجه به آن چه شنید و تلخ تر از فاجعه بود، ببخشیدی گفت و رد شد.
آرش برگشت و صدایش زد:
_بیا این جا.
دلارای ایستاد، از خودش بیزار بود که با حرف و حدیث؛ دهان خودش و شوهرش را جلوی حرف مفت دیگران بسته بود.
جلو رفت و روبرویش ایستاد. شروهرش سررد بود اما گرمای تنش، حالش را عوض کرد.
یک سر به سینه گذاشتن و یک نفس کشیدن از ته دل می خواست.
آرش چند راهی سختی پیش رو داشت، فکرش بالا و پایین که می شد؛تصمیم گرفتن سخت بود:
_لباسات رو جمع و جور کن، فردا می فرستمت بری.
تک برگ های بهاری تنش ریخت، جانش به کف دستش آمد و نفس در لوله ی تنفسی اش گیر کرد.
پا پس کشید اما گفت:
_چشم...
لایه ای غم روی چشمانش کشیده شد، دلی اش را باید پس می زد.
نگاهش به مسیر رفتن دلارای مانده بود.
دل کندن نداشت کهربای نگاهش...
دلارای با پاهای بی جان خود را به اتاقش رساند و همان پشت در، آوار شد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❣ #سلام_امام_زمانم❣
میگذرید و میگذرم...
شما مهربانانه از گناهانم
و من غافلانه از نگاهتان
و چقدر درد دارد
تکرار این گذشت ها ....
🌹 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌹
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part448 آ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part449
صدایش در گلو پیچید و نفس هایش یکی در میان در سرداب دلش حبس می شد.
نسترن کنار امیربهرام نشسته و به صورت ورم کرده ی شوهرش میخ شده بود.
باورش نمی شد آرش ضرب شستش را به او نشان دهد.
دستش که بالا آمد، امیربهرام سر عقب کشید و شاکی گفت:
_چیه هی دست می ذاری روش؟!
نسترن انگشتانش را مشت کرد و روی پای شوهرش قرار داد:
_باورم نمی شه دست روت بلند کرده.
امیربهرام دستی گوشه ی لبش کشید و نیشخند تلخی زد.
به چهره ی غرق در خواب الیار زل زد و گفت:
_زبونم تیز بود، کتک همه بچگی ها و جوونی ها رو یه جا تلافی کرد.
_مگه چی گفتی که آرش کار یه عمر نکرده رو سرت خالی کرد؟
امیربهرام سرش را به سقف کرد و گفت:
_حرف زنش رو پیش کشیدم.
نسترن با دهانی باز، گره دستش را روی ران پای شوهرش زد و گفت:
_تو مگه عقلت به دستت نیست؟
الان همه بهش پیله کردن و روانی شده، رفتی از اون دلارای بدبخت حرف زدی و آتیشش زدی؟
امیربهرام سرش را سمت نگاه پر شکوه ی نسترن برگرداند و با حسرت گفت:
_نمی دونم آتیشی چی بودم که سر وقتش رفتم.
نمی دونم تا چه حد زنش دخیل بوده ولی حرف آبروی همه وسطه.
نسترن دستش را روبروی صورت شوهرش گرفت و دعوت به سکوت کرد:
_حرف زن تو وسط بود، چی کار می کردی؟
می فهمی الان برزخ مونده اون مرد؟
امیربهرام با اخم و خشم عمیقی به نسترن نگاه انداخت و گفت:
_حرف یاوه نزن، اون زمینه و تو آسمون.
نسترن بغض کرد، بدی ندیده بود که بد بگوید و به بدش راضی شود:
_وقتی قبول نداری من کار خلاف شرعی کرده باشم، چطور انتظار داری اون قبول کنه زن مثل برگ گلش خبطی کرده؟
امیربهرام سکوت کرد و نسترن با کف دست به سینه اش ضربه ای زد:
_تو که طاقت غیرتت نمیاد تو خلوت مونم حرفی ازش باشه، فهمیدی اون تو جمع کلفت وکارگر چی به سرش اومد کلفت شنید؟
ُها؟ هر چی که هست، خوب تر و شریف تر از من و توئه که یه بار چشم نچرخوند بگه پشتم در بیاین.
شوهرش جور همه قوم خودش رو کشید و خم به ابرو نیاورد.
امیربهرام با تکان خوردن الیار، دست دراز کرد و سینه ی پسرش را مالشی داد تا چشم باز نکند.
نسترن اشک چشمش را گرفت و کنار امیربهرام نشست:
_چند روزه بابام نیست و من آتیش تو جونم افتاده، اون که دیگه کس و کاری نداره بدون چقدر سختشه بی آبرویی.
امیربهرام دستش را دور کمر زنش سفت کرد و سرش را به شانه اش چسباند:
_زبونم به مادرم رفته.
نسترن گفت:
_عقل و هوشت به کی کشیده؟
نگاه چپ چپ امیربهرام را به جان خرید و سرش را از شانه ی شوهرش برداشت:
_تلخه روزگارمون، تو با زبونت دل به زبون تند و تیز عمه نده.
نیلوفر بچه ست، چشم بسته که این رو محرمت کن!
امیربهرام ابروانش را بالا داد و گفت:
_کی نیلوفر رو محرمش کنه؟
_آرش.
مات تکان خوردن دهان زنش مانده بود، گفت:
_اون جای دخترشه،عقدش کنه و شب با عروسکش تنگ هم بخوابن؟
نسترن آهی کشید و گفت:
_یه چیزی هست که من نتونستم از زیر زبون مادرم بکشم.
ولی آرش در جواب عمه حرفی نزده، می ترسم پای نیلوفر رو به تلافی تو ماجرا باز کنن و اون بچه حروم شه.
امیربهرام گفت:
_بعید می دونم این شیر زخمی محل به حرف مادرم بده، اون نمیاد بچه رو بدبخت کنه واسه زهر چشم گرفتن از زنش که بابتش من چک خوردم.
_تو پر به پر اون برادرت نده، بذار ببینیم با زندگیش چی کار می کنه.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای مهربانم🙏
به حرمت #حضرت_فاطمه_زهرا(س)🏴
هرکسی هرگونه✨
گرفتاری یا غم و
اندوهی داره⭐️
برایش چاره ساز و رفعش فرما
دل دردمندان را شاد
و دوستانم را حاجت روا بفرما🙏
🏴شهادت مظلومانه
بانوی دوعالم حضرت فاطمه زهرا (س)
تسلیت باد 🏴
#فاطمیه
🍃🔸 بـه طبیبــان جهـان رو نـزنـم در هـر حـال
🍃🔸 درد تا دردِ حسین اسـت، مداوا هیـچ است
#امام_حسین عليه السلام