❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت18 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 خانم اشارهای کرد که کمی جلوتر رفتم. دستامو در هم مشت ک
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت19
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-صورتت چرا کبوده؟
با یاد آوری اون شب، دوباره دلم گرفت. زندگی من چیزی نداشت که لایق شنیدن باشه، پر بود از غم و غصه.
میگفتم که چی بشه؟ که حس ترحمشون رو برای یک لحظه نثارم کنن؟ اونا اگه احساس داشتن زودتر از اینا به فکر مردم این روستا میبودن.
زبونمو گاز گرفتم، باید این افکارو از ذهنم بیرون می کردم، اگر یبار حواسم نباشه و این حرفا از زبانم بپره چی میشه؟ بیچاره می شم، خانوم که معلوم بود هیچ رحمی نداره.
سکوتمو که دید گفت:
_بیخیال، هرچی تو گذشتهت بوده رو فراموش کن، مهم ایندهست، اینده ای که مربوط به منم هست، تو...
با شنیدن تقه ای به در حرفشو خورد.
در باز شد و ارباب وارد اتاق شد. خانم لبخندی اجباری زد و از جاش بلند شد. ارباب چند قدمی جلو امد و رو به روی من ایستاد.
-آبان.
خانم با تعجب به سمتم برگشت و چشماشو درشت کرد. هنوز نتونستم خودمو از اون ترس لعنتی خلاص کنم. اونقدر که از بچگیم، از خشن بودن ارباب ها بهم گفته بودند، بی اختیار یه مرد خشمگین و همیشه عصبی توی دهنم نقش میبست.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part606
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part607
تلألؤ اشک او را که دید، بی طاقت تر شد و دست روی دهانش گذاشت تا فریاد نزند. نگرانی زخمی شدن و بیمارستان رفتنش را در طول مسیر چگونه تاب می آورد؟
_اگه از حال آقا و خودتون بی خبرم نذارین، به خود خدا لال می شم آقا.
همایون آرام تر گفت:
_من نوکرتم هستم، فقط دعا کن تا برسم چیزی نشه که نمی تونه کسی منو جمع کنه؛ حتى خود خدا .
ماه منیر چهار قل را بلد بود و شروع به خواندن شان کرد. همایون وارد کوچه شد و کنار در روی ترمز زد. در جایش چرخید و رو به دخترک آشفته حال زندگی اش گفت:
_برو، برم ببینم چه خاکی بر سر منه بی وجود شده. ماه منیر نم گونه اش را گرفت و چشمانش روی چشمان غم گرفته و عزادار همایون نشست.
_آقا خبر سلامت رسیدنت رو بدی تو رو قرآن، من بلد نیستم حرف قشنگ مثل شما بزنم ولی دل که دارم. همایون خود را پیش کشید و روی سرش را بوسید:
_همایون قربون دلت بره که نور چشم و قوت دلم شدی. رسیدم بهت خبر می دم، حواست به تلفن باشه که خودت برداری.
دلت پاکه، دعا کن ختم به خیر بشه.
دستی نوازش گونه روی صورتش کشید و پلک بست. ماه منیر در را باز کرد و پیاده شد. عاشق شدنش همین دلتنگی و خالی بودن برای همایون نرفته بود. همایون پیاده شد و چمدان ماه منیر را از صندوق ماشین برداشت و به دستش داد. پشت فرمان نشست، آن قدر منتظر ماند و به در و ماه منیر خیره ماند تا در باز شد و دستی برای مش حسین تکان داد.
ماه منیر با لبخندی وارد خانه شد و استقبال گرم دلارای از همصحبت و همراهش، دلش را به درد آورد.
_خب دختر جان می گفتی اون پسرم بیاد یه چیزی بخوره و گلویی تر کنه. ماه منیر به چهره ی ملوک چشم دوخت و گفت:
_کار واجب پیش اومد، دیگه نتونستن بیان ولی سلام رسوندن. گفتن منو باید تحمل کنید تا بیان و ببرن خونه شون. دلارای لبخندی زد و با فشردن دست سرد او گفت:
_رو تخم چشم مون جا داری دختر، ان شاء الله زود بر می گردن و تو هم با خوشی می ری سر خونه و زندگیت. ماه منیر سکوت کرد و به سخنان آن ها با هم گوش سپرد. کم حرفی اش کمی عجیب بود اما دلارای آن را به حساب ازدواج و این تغيير بزرگ گذاشته بود. ملوک برای درست کردن شام بلند شد اما ماه منیر با شتاب پیش او ایستاد و گفت:
_من یه چیزی درست می کنم که آشپزیم ببینین خوبه یا نه، آخه آقا خیلی خوش خوراکه.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌸✨
درود بہ صبــح درود بہ عشــق 💕
و درود بہ دوستان مهربـــانم🌸🍃
سلام😊✋
صبح زیبا تون پُر از عطـر بهـــار☕🌸😊
دلتـــون گـرم از آفتـــاب امید☀️
قلبتون سرشار از مهربانے💕
#سلام_صبحتون_بخیر 🌺🍃
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸سلام و درود
💗به روز و روشنی
🌸سلام و درود
💗به آهنگ خوش زندگی
🌸سلام و درود
💗به مهر و صفای دلهای بی ریا
🌸سلام بر گل روی تک تکتون
💗با آرزوی روزی زیباااا...
🌸روز جوان مبارک
صبح پنجشنبه تون بخیر🌸🍃
_چه زنی گرفتم #۱۴سالشه نی قلیون بود از وقتی اومده اینجا از بس خورده عین #بشکه شده...خاتون نیشخندی بهم زد و من سرمو پایین انداختم #سهماه باردار بودم و از ترس زن اول معراج لب باز نکرده بودمخواستم برم که گفت:_کجا بیا از شوهرت پذیرایی کن.. جلو رفتم که با نیشگون محکم معراج از شکمم جیغم رو دراورد_هرچی زودتر این بشکه رو اب کن من زن بدترکیب نمیخوام... با بغض نگاهش کردم که #مشت محکمی تو شکمم زد:_گمشو هیکلت #اشتهامو کور میکنه.شکمم تیر کشید و #خون و روی پام حس کردم چشمام سیاهی رفت که معراجگفت:_خودتو به موش مردگی نزن بلند شو با درد لب زدم:_معراج #بچم
https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35
دستشو از دستم بیرون کشید و گفت:
_بهم نچسب,نمیخوام کسی بفهمه ازدواج کردم اونم با تو.!
دستامو مشت کردم و با حرص گفتم:
_مگه من چمه؟ از خداتم باشه منو بهت دادن..!
زد زیر خنده و با صدای بلندی رو به مهمونا گفت :
_ببخشید ببخشید دوستان یه لحظه ..!
همه نگاها به سمتون برگشت.میخواست چیکار کنه؟با خنده به من اشاره کرد و گفت :
_به این نگاه کنید اخه این چی داره که میگه از خدام باشه باهاش ازدواج کنم..شاید یه ذره قیافه داشته باشه اما نگم براتون لباسای تنشو من خریدم به خودش بود پیراهن کهنه باباشو میپوشید میومد ,دیپلمم نداره بهش بگین بنویسه بابا آب داد بلد نیست.!
الان من باید از خدام باشه با این غربتی ازدواج کنم؟
همه بدنم خشک شده بود این مرد شوهر من بود که اینطوری جلو همه تحقیرم میکرد.قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین میشد , جمعیت بلند میخندیدن و بهم اشاره میکردن.
احساس کردم سالن داره دور سرم میچرخه. روی زمین افتادم و سیاهی مطلق..⛔
https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35