❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part605
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part606
_آقا چی شده؟ کسی طوریش شده؟ خبر بد دادن؟ همایون زمزمه کرد:
_کاش خبر بد می دادن، خدا لعنتم کنه که گوش به حرف اون نامرد بی کله دادم و گذاشتم تنها بره.
ماه منیر خم شد و گفت:
_آقا یه حرفی بگین که دلم مثل سیر و سرکه می جوشه. خویش و فامیل تون طوریش شده؟ همایون چشم چرخاند و به نگاه نگرانش میخ شد.
دست به کمرش گرفت و لب هایش تكان خفیفی خورد:
_کاش خودم طوریم شده بود، زود باش بریم تو رو بر سونم خونه و خودم برم جنوب. بدو دختر دو دست لباس واسم بردار، مغزم کار نمی کنه. ماه منیر به گونه اش زد و بی سؤال و جواب اضافه ای به اتاق رفت. صدای همایون بلند شد:
_ماه منیر بدو دختر، یه کیف زیر تختم هست؛ تو اون بریز و بیا.
ماه منیر به سمت تخت خیز برداشت، دو زانو نشست و ساک کوچکی به چشمش آمد. برداشت و بی دقت دو دست لباس برایش گذاشت. همراه با ساک به هال رفت و همایون کنار در با کفشش روی زمین ضرب گرفته بود. با دیدن او دستش را به سمتش گرفت و گفت:
_دست بجنبون فدای قد و بالات شم.
ماه منیر با سرعت به سمتش رفت و كیف را به دستش داد و کفش هایش را به پا کرد. همایون هول زده در را بست، سوییچ در قفل در چرخاند و با هم سوار ماشین شدند. جنون رانندگی اش با پشت سر گذاشتن تمام چهارراه های مسیر و با سرعت، دل ماه منیر را می لرزاند اما او هم به مرثیه سرایی دلش مشغول بود.
_آقا جان حتمی طوریش شده روم سیاه، خدا من رو مرگ بده. دلارای بدبخت چه پیشونی نوشتی داره که فقط غصه دار می شه. دست روی پای ماه منیر گذاشت و خشن گفت:
_نزن رو پات سیاه می شه، اعصابم که خورده زیاد تلخ نگو که روانی می شم دست خودم نیست. ماه منیر دستش را برداشت و با صدای ضعیف گفت:
_ببخشید آقا، دلم برای آقا شور می زنه. همایون فشاری به پایش وارد کرد و دستش را روی دنده قرار داد:
_خدا کنه عمری پای خریتم که تنها گذاشتم بره، خدا من رو نسوزونه. اون جا رسیدی می دونی خود دار باشی؟ می تونی تا من برم و برگردم، حرف تو دهنت نچرخه که اونا چیزی بفهمن؟ ماه منیر سکوت کرد و همایون به طرفش برگشت:
_ماه منیر زبون باز نکنی که اون زن باز بچه بندازه که تا عمر دارم روم نشه تو چشم اون مرد که مردونگی واسم کرد و تو رو بهم بخشید، نگاه بندازم. باشه؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
Hossein Montazeri - Saheb Ekhtiar (320).mp3
6.61M
شبتون زیبا مثل بهشت♥️♥️♥️♥️♥️♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت18 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 خانم اشارهای کرد که کمی جلوتر رفتم. دستامو در هم مشت ک
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت19
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-صورتت چرا کبوده؟
با یاد آوری اون شب، دوباره دلم گرفت. زندگی من چیزی نداشت که لایق شنیدن باشه، پر بود از غم و غصه.
میگفتم که چی بشه؟ که حس ترحمشون رو برای یک لحظه نثارم کنن؟ اونا اگه احساس داشتن زودتر از اینا به فکر مردم این روستا میبودن.
زبونمو گاز گرفتم، باید این افکارو از ذهنم بیرون می کردم، اگر یبار حواسم نباشه و این حرفا از زبانم بپره چی میشه؟ بیچاره می شم، خانوم که معلوم بود هیچ رحمی نداره.
سکوتمو که دید گفت:
_بیخیال، هرچی تو گذشتهت بوده رو فراموش کن، مهم ایندهست، اینده ای که مربوط به منم هست، تو...
با شنیدن تقه ای به در حرفشو خورد.
در باز شد و ارباب وارد اتاق شد. خانم لبخندی اجباری زد و از جاش بلند شد. ارباب چند قدمی جلو امد و رو به روی من ایستاد.
-آبان.
خانم با تعجب به سمتم برگشت و چشماشو درشت کرد. هنوز نتونستم خودمو از اون ترس لعنتی خلاص کنم. اونقدر که از بچگیم، از خشن بودن ارباب ها بهم گفته بودند، بی اختیار یه مرد خشمگین و همیشه عصبی توی دهنم نقش میبست.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part606
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part607
تلألؤ اشک او را که دید، بی طاقت تر شد و دست روی دهانش گذاشت تا فریاد نزند. نگرانی زخمی شدن و بیمارستان رفتنش را در طول مسیر چگونه تاب می آورد؟
_اگه از حال آقا و خودتون بی خبرم نذارین، به خود خدا لال می شم آقا.
همایون آرام تر گفت:
_من نوکرتم هستم، فقط دعا کن تا برسم چیزی نشه که نمی تونه کسی منو جمع کنه؛ حتى خود خدا .
ماه منیر چهار قل را بلد بود و شروع به خواندن شان کرد. همایون وارد کوچه شد و کنار در روی ترمز زد. در جایش چرخید و رو به دخترک آشفته حال زندگی اش گفت:
_برو، برم ببینم چه خاکی بر سر منه بی وجود شده. ماه منیر نم گونه اش را گرفت و چشمانش روی چشمان غم گرفته و عزادار همایون نشست.
_آقا خبر سلامت رسیدنت رو بدی تو رو قرآن، من بلد نیستم حرف قشنگ مثل شما بزنم ولی دل که دارم. همایون خود را پیش کشید و روی سرش را بوسید:
_همایون قربون دلت بره که نور چشم و قوت دلم شدی. رسیدم بهت خبر می دم، حواست به تلفن باشه که خودت برداری.
دلت پاکه، دعا کن ختم به خیر بشه.
دستی نوازش گونه روی صورتش کشید و پلک بست. ماه منیر در را باز کرد و پیاده شد. عاشق شدنش همین دلتنگی و خالی بودن برای همایون نرفته بود. همایون پیاده شد و چمدان ماه منیر را از صندوق ماشین برداشت و به دستش داد. پشت فرمان نشست، آن قدر منتظر ماند و به در و ماه منیر خیره ماند تا در باز شد و دستی برای مش حسین تکان داد.
ماه منیر با لبخندی وارد خانه شد و استقبال گرم دلارای از همصحبت و همراهش، دلش را به درد آورد.
_خب دختر جان می گفتی اون پسرم بیاد یه چیزی بخوره و گلویی تر کنه. ماه منیر به چهره ی ملوک چشم دوخت و گفت:
_کار واجب پیش اومد، دیگه نتونستن بیان ولی سلام رسوندن. گفتن منو باید تحمل کنید تا بیان و ببرن خونه شون. دلارای لبخندی زد و با فشردن دست سرد او گفت:
_رو تخم چشم مون جا داری دختر، ان شاء الله زود بر می گردن و تو هم با خوشی می ری سر خونه و زندگیت. ماه منیر سکوت کرد و به سخنان آن ها با هم گوش سپرد. کم حرفی اش کمی عجیب بود اما دلارای آن را به حساب ازدواج و این تغيير بزرگ گذاشته بود. ملوک برای درست کردن شام بلند شد اما ماه منیر با شتاب پیش او ایستاد و گفت:
_من یه چیزی درست می کنم که آشپزیم ببینین خوبه یا نه، آخه آقا خیلی خوش خوراکه.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌸✨
درود بہ صبــح درود بہ عشــق 💕
و درود بہ دوستان مهربـــانم🌸🍃
سلام😊✋
صبح زیبا تون پُر از عطـر بهـــار☕🌸😊
دلتـــون گـرم از آفتـــاب امید☀️
قلبتون سرشار از مهربانے💕
#سلام_صبحتون_بخیر 🌺🍃
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸سلام و درود
💗به روز و روشنی
🌸سلام و درود
💗به آهنگ خوش زندگی
🌸سلام و درود
💗به مهر و صفای دلهای بی ریا
🌸سلام بر گل روی تک تکتون
💗با آرزوی روزی زیباااا...
🌸روز جوان مبارک
صبح پنجشنبه تون بخیر🌸🍃