eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part604
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ماه منیر نگاهش را از تلفن گرفت و گفت: _مرد غریبه بود آقا، سر جاش گذاشتم. همایون ساعت مچی اش را بست و با خنده ی پر محبتی گفت: _اگه تو رو یه سال این جا تنها بذارم و برم، می دونم که همینی که هستی می مونی. خدا از در و دیوار واسم خوشی می پاشه؛ معلوم نیست چرا من چند سال جلوتر با اون آرش بدعنق رفیق نشدم که ببینمت. ماه منیر لبخندی زد و گفت: _اون موقع که من یه بچه بودم، خیلی کوچیک بودم. همایون نیم نگاهی به او انداخت و مرموز گفت: _اگه این چشما رو اون زمانم داشتی پس شک نکن که بازم بهت چشم می داشتم. بی شرف تر از خودم، خودمم و اینو فقط آرش می دونه. تو هم یواش یواش یاد می گیری، زود بریم که دیر می شه. ماه منیر لبش را به زیر دندان کشید و همایون بلای جانی دوست داشتنی بود. به سمت در خروجی خانه رفتند که باز هم صدای تلفن پیچید. همایون بی توجه به سمت جاکفشی رفت و ماه منیر متوقف شد: _آقا جواب نمی دی؟ شاید کار واجبت داشته باشن. همایون کفش قهوه ای رنگش را برداشت و سری بالا انداخت: _ولش کن، حتما یکی از اون بی کله های شبای مهمونی و این کوفت و زهرماری هاست. کفش پوشید و اشاره زد به او :  _ماه منیر کار داریم، بیا بریم دختر خوب. صدای تلفن روی مغزش بود و مردد وسط هال مانده بود: _آقا جان بیا جواب بده و بعد با خیال راحت بریم. همایون به او زل زد و شاکی گفت: _یعنی خوبه خوب تونم بلده رو اعصاب آدم بره. بعضی چیزای شما زنا انگار پشت به پشت از سر ارث بهتون می رسه و فرقی نداره چه مدلی و کی باشین. کفش از پا در آورد و خود را به تلفن رساند. گوشی را برداشت و ماه منیر نگاهش را به دهان او دوخت. صدای محکم او لحظه به لحظه رو به افول می رفت و سست تر می شد تا این که به آرامی گفت: _به خودکار و کاغذ برام از اتاقم بیار. ماه منیر هنوز راه نیفتاده بود که همایون با تشر گفت: _برو دیگه، چرا بر و بر منو نگاه می کنی؟! ماه منیر به طرف اتاق دویید و به همه سمتش چشم چرخاند. کنار تخت میز کوچکی بود که رویش خودکار و برگه ای خط خطی دید. همان ها را برداشت و به طرف همایون رفت. همایون برگه را از میان دستش چنگ زد و گفت: آدرس بدین که بنویسم و راه بیفتم. سکوت کرد اما صدای نفس های بلندی که می کشید، ماه منیر را هم نگران و آشفته کرد. گوشی که روی دستگاه نشست، همایون خیره به آن و بی حرکت مانده بود که ماه منیر با ملاحظه گفت: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت16 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 با گوشه دامنم بازی میکردم و منتظر واکنشی از طرف ارباب
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 نمی خواستم دوباره خشم اربابو بیدار کنم، با نگاهش انگار گفته بود که بار دیگه اروم نمیشینه. صدای قدماش به سمت ارباب تو اتاق پیچید. -کارم داشتی عزیزم؟ ارباب اشاره ای به من که پشت خانم ایستاده بودم کرد که خانم به سمت من برگشت و با نگاهش از چشمام تا نوک پام رو کاوید. استرس داشتم، اگه منو نمی پسندید چه کار می کردم؟ دیگه پیش اون مردک هم نمی تونستم برگردم، چاره ای جز موندن تو این عمارت نداشتم. - ندیمه جدید برات استخدام کردم، مورد اعتماده، چند روزی نگهش دار اگه خوب نبود یکی دیگه رو بیارم. -ممنون عزیزم، میتونم باهاش حرف بزنم؟ -حتما. خانوم دست‌ای پر از طلاش رو روی شانه ارباب گذاشت و نگاهی پر از تشکر بهش کرد که نگاه ارباب هم پر از عشق شد، مگه ارباب ها حق عاشق شدن نداشتند؟ سپس به من اشاره ای کرد که پشت سرش از از اتاق خارج شدیم. به اتاق دیگه ای رفتیم. نگاهی به اتاق بزرگ که روی میزش پر بود از از لوازم آرایشی انداختم که خانوم روی تخت سلطنتیش نشست و اشاره کرد تا جلوتر بروم. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت17 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 نمی خواستم دوباره خشم اربابو بیدار کنم، با نگاهش انگار
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 خانم اشاره‌ای کرد که کمی جلوتر رفتم. دستامو در هم مشت کرده بودم تا کمی از لرزششو کم کنم. نمی‌خواستم دوباره اواره‌ی‌ جنگلا بشم، باید هرطور که می شد همین‌جا می موندم. -ببین دختر، من می‌خوام قبل ازینکه ندیمه‌ی من باشی... یه راز دار خوب باشی برام. "رازدار"را اهسته گفت، انگار صداش خوف داشت. نمی‌دونم اما با حرفش دلشوره‌ی بدی به جونم افتاد. -میخوام رازدار باشی کسی که هرچی دید، هرچی شنید، هرکاری کردم، اینجا دفنش کنه. اشاره‌ای به سینه ‌ی سمت چپش کرد و ادامه داد: _و هیچکس مخصوصا ارباب از اون باخبر نشه، فهمیدی؟ مگه می شد نفهمم؟ هنوزم صدای زوزه‌ی گرگ‌ها تو سرم می پیچید، هنوزم جای دست‌ای اون مرتیکه درد می کرد، هرچی می شد بهتر از بی خانمانی بود که. -بله خانم. گوشه‌ی لبش به نیشخندی کج شد و با رضایت سرشو تکون داد. -خوبه. نگاهی به سر تا پام انداخت، ته نگاهش حس انزجار بود. حق هم داشت، او زن ارباب بود و در ناز و نعمت زندگی می کرد، لباسای فاخر، حموم خصوصی... چی می دونست از ماها اخه؟ -یکم بیشتر به سر و وضعت برس، اینجا به اندازه‌ی کافی لباس هست. -چشم خانم. اشاره‌ای به صورتم کرد که بی اختیار دستم رفت به سمت کبودی روی صورتم. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part605
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 _آقا چی شده؟ کسی طوریش شده؟ خبر بد دادن؟ همایون زمزمه کرد: _کاش خبر بد می دادن، خدا لعنتم کنه که گوش به حرف اون نامرد بی کله دادم و گذاشتم تنها بره. ماه منیر خم شد و گفت: _آقا یه حرفی بگین که دلم مثل سیر و سرکه می جوشه. خویش و فامیل تون طوریش شده؟ همایون چشم چرخاند و به نگاه نگرانش میخ شد. دست به کمرش گرفت و لب هایش تكان خفیفی خورد: _کاش خودم طوریم شده بود، زود باش بریم تو رو بر سونم خونه و خودم برم جنوب. بدو دختر دو دست لباس واسم بردار، مغزم کار نمی کنه. ماه منیر به گونه اش زد و بی سؤال و جواب اضافه ای به اتاق رفت. صدای همایون بلند شد: _ماه منیر بدو دختر، یه کیف زیر تختم هست؛ تو اون بریز و بیا. ماه منیر به سمت تخت خیز برداشت، دو زانو نشست و ساک کوچکی به چشمش آمد. برداشت و بی دقت دو دست لباس برایش گذاشت. همراه با ساک به هال رفت و همایون کنار در با کفشش روی زمین ضرب گرفته بود. با دیدن او دستش را به سمتش گرفت و گفت: _دست بجنبون فدای قد و بالات شم.  ماه منیر با سرعت به سمتش رفت و كیف را به دستش داد و کفش هایش را به پا کرد. همایون هول زده در را بست، سوییچ در قفل در چرخاند و با هم سوار ماشین شدند. جنون رانندگی اش با پشت سر گذاشتن تمام چهارراه های مسیر و با سرعت، دل ماه منیر را می لرزاند اما او هم به مرثیه سرایی دلش مشغول بود. _آقا جان حتمی طوریش شده روم سیاه، خدا من رو مرگ بده. دلارای بدبخت چه پیشونی نوشتی داره که فقط غصه دار می شه. دست روی پای ماه منیر گذاشت و خشن گفت: _نزن رو پات سیاه می شه، اعصابم که خورده زیاد تلخ نگو که روانی می شم دست خودم نیست. ماه منیر دستش را برداشت و با صدای ضعیف گفت: _ببخشید آقا، دلم برای آقا شور می زنه. همایون فشاری به پایش وارد کرد و دستش را روی دنده قرار داد: _خدا کنه عمری پای خریتم که تنها گذاشتم بره، خدا من رو نسوزونه. اون جا رسیدی می دونی خود دار باشی؟ می تونی تا من برم و برگردم، حرف تو دهنت نچرخه که اونا چیزی بفهمن؟ ماه منیر سکوت کرد و همایون به طرفش برگشت: _ماه منیر زبون باز نکنی که اون زن باز بچه بندازه که تا عمر دارم روم نشه تو چشم اون مرد که مردونگی واسم کرد و تو رو بهم بخشید، نگاه بندازم. باشه؟ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
Hossein Montazeri - Saheb Ekhtiar (320).mp3
6.61M
شبتون زیبا مثل بهشت♥️♥️♥️♥️♥️♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت18 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 خانم اشاره‌ای کرد که کمی جلوتر رفتم. دستامو در هم مشت ک
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -صورتت چرا کبوده؟ با یاد آوری اون شب، دوباره دلم گرفت. زندگی‌ من چیزی نداشت که لایق شنیدن باشه، پر بود از غم و غصه. می‌گفتم که چی بشه؟ که حس ترحمشون رو برای یک لحظه نثارم کنن؟ اونا اگه احساس داشتن زودتر از اینا به فکر مردم این روستا می‌بودن. زبونمو گاز گرفتم، باید این افکارو از ذهنم بیرون می کردم، اگر یبار حواسم نباشه و این حرفا از زبانم بپره چی میشه؟ بیچاره می شم، خانوم که معلوم بود هیچ رحمی نداره. سکوتمو که دید گفت: _بیخیال، هرچی تو گذشته‌ت بوده رو فراموش کن، مهم اینده‌ست، اینده ای که مربوط به منم هست، تو... با شنیدن تقه ای به در حرفشو خورد. در باز شد و ارباب وارد اتاق شد. خانم لبخندی اجباری زد و از جاش بلند شد. ارباب چند قدمی جلو امد و رو به روی من ایستاد. -آبان. خانم با تعجب به سمتم برگشت و چشماشو درشت کرد. هنوز نتونستم خودمو از اون ترس لعنتی خلاص کنم. اونقدر که از بچگیم، از خشن بودن ارباب‌ ها بهم گفته بودند، بی اختیار یه مرد خشمگین و همیشه عصبی توی دهنم نقش می‌بست. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part606
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 تلألؤ اشک او را که دید، بی طاقت تر شد و دست روی دهانش گذاشت تا فریاد نزند. نگرانی زخمی شدن و بیمارستان رفتنش را در طول مسیر چگونه تاب می آورد؟ _اگه از حال آقا و خودتون بی خبرم نذارین، به خود خدا لال می شم آقا. همایون آرام تر گفت: _من نوکرتم هستم، فقط دعا کن تا برسم چیزی نشه که نمی تونه کسی منو جمع کنه؛ حتى خود خدا . ماه منیر چهار قل را بلد بود و شروع به خواندن شان کرد. همایون وارد کوچه شد و کنار در روی ترمز زد. در جایش چرخید و رو به دخترک آشفته حال زندگی اش گفت: _برو، برم ببینم چه خاکی بر سر منه بی وجود شده. ماه منیر نم گونه اش را گرفت و چشمانش روی چشمان غم گرفته و عزادار همایون نشست. _آقا خبر سلامت رسیدنت رو بدی تو رو قرآن، من بلد نیستم حرف قشنگ مثل شما بزنم ولی دل که دارم. همایون خود را پیش کشید و روی سرش را بوسید: _همایون قربون دلت بره که نور چشم و قوت دلم شدی. رسیدم بهت خبر می دم، حواست به تلفن باشه که خودت برداری. دلت پاکه، دعا کن ختم به خیر بشه. دستی نوازش گونه روی صورتش کشید و پلک بست. ماه منیر در را باز کرد و پیاده شد. عاشق شدنش همین دلتنگی و خالی بودن برای همایون نرفته بود. همایون پیاده شد و چمدان ماه منیر را از صندوق ماشین برداشت و به دستش داد. پشت فرمان نشست، آن قدر منتظر ماند و به در و ماه منیر خیره ماند تا در باز شد و دستی برای مش حسین تکان داد. ماه منیر با لبخندی وارد خانه شد و استقبال گرم دلارای از همصحبت و همراهش، دلش را به درد آورد. _خب دختر جان می گفتی اون پسرم بیاد یه چیزی بخوره و گلویی تر کنه. ماه منیر به چهره ی ملوک چشم دوخت و گفت: _کار واجب پیش اومد، دیگه نتونستن بیان ولی سلام رسوندن. گفتن منو باید تحمل کنید تا بیان و ببرن خونه شون. دلارای لبخندی زد و با فشردن دست سرد او گفت: _رو تخم چشم مون جا داری دختر، ان شاء الله زود بر می گردن و تو هم با خوشی می ری سر خونه و زندگیت. ماه منیر سکوت کرد و به سخنان آن ها با هم گوش سپرد. کم حرفی اش کمی عجیب بود اما دلارای آن را به حساب ازدواج و این تغيير بزرگ گذاشته بود. ملوک برای درست کردن شام بلند شد اما ماه منیر با شتاب پیش او ایستاد و گفت: _من یه چیزی درست می کنم که آشپزیم ببینین خوبه یا نه، آخه آقا خیلی خوش خوراکه. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌼در این عصر زیبا دعا میکنم ❤️فرشته های خداوند بیایند 🌼وبر آرزوهاتون آمین بگویند🙏 ❤️عصرتون قشنگ☕️💗😍
آرزومندم پررنگترین لبخندها بر لبانتان و پرمهرترین نگاه بدرقه راهتان و پربرکت ترین روز ها سهمتون باشـه 🌸 💝 سال نو مبارک 💝🎊
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌸✨ درود بہ صبــح درود بہ عشــق 💕 و درود بہ دوستان مهربـــانم🌸🍃 سلام😊✋ صبح زیبا تون پُر از عطـر بهـــار☕🌸😊 دلتـــون گـرم از آفتـــاب امید☀️ قلبتون سرشار از مهربانے💕 🌺🍃
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸سلام و درود 💗به روز و روشنی 🌸سلام و درود 💗به آهنگ خوش زندگی 🌸سلام و درود 💗به مهر و صفای دلهای بی ریا 🌸سلام بر گل روی تک تکتون 💗با آرزوی روزی زیباااا... 🌸روز جوان مبارک صبح پنجشنبه تون بخیر🌸🍃