❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part607
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#part608
ملوک به او نگاه کرد و گفت: با شه مادر، تو درست کن. هر چی لازمت شد صدا بزن که جاش رو بهت بگم.
دلارای هم با خوشحالی بلند شد و به سمت او رفت:
_منم کمکت می دم، با هم درست کنیم که سر منم به کار گرم شه تا فکرم بی خود مشغول بمونه. ماه منیر باشه ای گفت و به آشپزخانه پناه برد. کمی چشم در حدقه چرخاند که بلورها راه روی گونه اش نگیرند و دارای را نگران نکند.
_می خوای آبگوشت بار بذاریم؟ دلم هوس کرده. ماه منیر با خوش دلی به سمتش چرخید و گفت:
_میل بچه ت اومده، زیاد غذا بخور که قوت بگیره و درشت بشه. دلارای دست روی شکم کوچکی که تازه خود را نشان می داد، گذاشت و با خوشی گفت:
_داره بزرگ تر می شه، خدا کنه سلامت باشه و به دنیا بیاد. ماه منیر دست روی دستش قرار داد و مهربان گفت:
_اگه قسمت ما باشه، چون آقا همایون گفت شاید خدا بهش بچه نده، منم میام بچه تو و آقا رو بزرگ می کنم که دلم یه وقت بونه گیری نکنه. دلارای او را به آغوش کشید و گفت:
_ناامید نباش، ان شاء الله قسمت و روزی تون بشه. راضی هستی از آقا همایون؟
ماه منیر سرش را به شانه ی دلارای چسباند و آرام گفت:
_خیلی آقا مهربونه.
دلارای خدا رو شکری گفت و از او جدا شد:
_خدا کنه آرش زود بیاد، سخت می گذره بی اون..
ماه منیر بغضش را در پستوی قلبش خفه کرد و خود را با برداشتن وسایل آشپزی سرگرم کرد. دلارای خم کنارش ایستاد و پا به پای هم مشغول شدند. آبگوشت را بار گذاشت و گوشه ای نشست. دلارای که کمی خسته شده بود، به اتاقش رفت تا وقت شام کمی دراز بکشد. می ترسید این دلبندش را هم از دست بدهد.
ملوک کنار مش حسین نشست و آرام گفت:
مشتی این دختر یه چیزیش شده. مش حسین دست به رویش کشید و گفت:
_فهمیدم کمی دل نگرونه ولی حرف سر اون پسر نیست. خوش جدا شدن، شاید مشکلی داره؛ اگه واجبه بپرس.
_خدا خودش خیر کنه، فکر اون بچه به دم از سرم نمی ره. بذار فعلا بی حرف بمونیم، شاید نگرونیم واسه پسرم حواس منه پیرزن رو پرت کرده.
مش حسین سکوت کرد و ملوک از کنارش برخاست. برای وضو گرفتن رفت و ماه منیر به حیاط پناه برد. تنش لرزید اما باز هم ماند و به آسمان، آسمان چشمانش را پیشکش کرد. درد و دل هایش رنگ و بویی تازه به خود گرفته بود. چهره ی همایون گوشه ی دل و سرش آن چنان مانده بود که از این رفتن، به گریه نشست.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
—معشوقه اول مادرت، پدر منه. تو تمام این سال ها مادر تو معشوقه بابای من بوده...کسی که قراره مادرت باهاش به طور رسمی ازدواج کنه پدر منه.
کسی که قاتل روح و روان مادر من بوده، مادر توه...همه اینا رو میدونستی و بازم راضی شدی زن من بشی و...
اشکش چکید و نامفهوم لب زد.
– ک...یااان....ن
– کوفت و کیان...مرگ و کیان...مادر تو کابوس روز و شب مادر من بوده و تو احمق بدون فکر به #خواستگاری من احمق جواب مثبت دادی و باهام #نامزد کردی...
– کیان من #زنتم...زنت. دو روز دیگه داریم عقد میکنیم، من همین الانش هم محرمتم، یادت بیاد که رفتیم محضر و صیغه خوندیم....
– هه؟ عقد؟ دختر معشوقه پدرمی و جرئت میکنی اسم مادرم رو به زبون بیاری؟؟ مادرت قاتل مادر من بوده و تو از ازدواج با من حرف میزنی؟
از توی کشو دراور کیف پولش رو برداشت و همه تراول های توش رو درآورد و به سینه ام کوبید.
ـــ اینم پول مهریه ات واسه این مدت که با من بودی.به نظرت سهمت از #ثروت حکیمی ها بیشتره؟ البته این پول از #مهرت خیلی خیلی بیشتره...، فردا مدت باقی مونده رو بهت میبخشم و دوست دارم وقتی فردا صبح چشم باز می کنم توی خونه ام، توی زندگیم نباشی...!
بی توجه به چشم های اشکی آیه هلش داد روی تخت.
بیرحم شده بود و ندید جواب آزمایش مچاله شده به دست آیه رو که نشون از وجود جنینی بیگناه رو میداد.
😭💔👇
https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
—معشوقه اول مادرت، پدر منه. تو تمام این سال ها مادر تو معشوقه بابای من بوده...کسی که قراره مادرت ب
همه چی داشت خوب پیش میرفت اما دو روز مونده به #عقدمون، همه چی خراب شد...معلوم شد مادر من #معشوقه پدرش بوده و مقصر #خودکشی مادرش...
کیان هم انتقام مرگ مادرش رو از منی گرفت که بیگناه بودم و بچه شوهر شرعی اما غیر عرفیم رو #باردار بودم...شوهری که جز خودم و خودش خدامون هیچ کس دیگه ای نمیدونست #محرم همیم..
https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
روایتی پرشور از عشقی ممنوعه که رسوایی بزرگی برای ۲خانواده متعصب به بار میآورد...
#قبل_از_چاپ_بخوانید♨️
#عصر_زیبا_بهاری_شما_بخیر_و_خوشی 🧁
ان شاالله بوی گلهای بهاری🌸🍃🌸
به لحظه هاتون طراوت وبه زندگیتون
تازگی ببخشد🌸🧁🌸
خُـدایا 🙏
دلهایـمان را عاشقـانه💖
به تـومیسپاریم؛ پنـاهمان باش🙏
🌸آرامـش
🍃سـلامتی
🌸عاقبـت بخیری
🍃وعمـر باعـزت را
🌸نصیبـمان گردان🙏
#سلام_روزتون_بخیر 🌸🍃🌸
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت19 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -صورتت چرا کبوده؟ با یاد آوری اون شب، دوباره دلم گرفت.
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت20
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
-بله ارباب.
-برات دکتر اوردم، می دونم وضعیت جسمیت خوب نیست. برو پیشش، بعد از اینکه وضعیت جسمیت خوب شد، خودتو جمع و جور می کنی و کارتو شروع می کنی.
دهنم باز موند. اونقدر شوکه شده بودم که زبونم نچرخید تشکر کنم.
ارباب و این همه توجه... هرچند که می دونستم نگران زنش هست، می ترسید مبادا حال خراب من کمی از روحیهی زنشو خدشه دار کنه.
چه زیبا...
من تنها عشقو تو افسانههایی که مادرم برام می گفت شنیده بودم، اما حس می کردم عشق خانم و ارباب یه عشق واقعیه، نمی دونم شاید هم اینطور نیست.
اما من که عشقو ندیدم که بتونم بشناسم.
-خاتون، بیا ببرش.
دوباره همون پیرزن وارد اتاق شد. که خودم به سمتش رفتم و با هم به سمت اتاقی که دکتر بود رفتیم.
فکر نمی کردم اینقدر کار کردن برای ارباب خوب باشه، اگه اون دو روز استراحتو هم بهم میداد که دیگه عالی می شد.
دکتر مشغول معاینم شد، فکر نکنم جای سالمی تو بدنم مونده باشه.
-باید زودتر می رفتی پیش یه دکتر، حالا من یه سری داروها برات می نویسم، اونا رو سر وقت مصرف کن، استراحت هم... گفتی تازه اومدی تو عمارت؟
سرمو تکون دادم که نفس کلافه ای کشید.
- به هر حال باید حداقل یه هفته استراحت کنی، استخونای پهلوت شکسته، باید ترمیم بشه.
-آخه...
میخواستم دوباره بگم که ارباب ادم بدیه و عصبی می شه، ای من لال بشم که بی موقع دهانمو باز می کنم.
می ترسیدم اخر سر با این بی موقع حرف زدنا سرمو به باد بدم، حالا یک بار ارباب منو بخشید، این بار دیگه جون سالم به در نمی برم.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت21
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
_آخه نداره دختر خوب، نگران اربابم نباش. خاتون خودت حواست به داروهاش باشه و سر وقت بهش بده، شبا هم سعی کن یه حوله یا پارچه ای گرم کنی بذاری رو پهلوهاش. دردش تقریبا خوابیده اما اگه بازم درد داره، این قرصی که الان می نویسم رو بده بهش.
و مشغول نوشتن توی نسخه شد که خاتون هم سرش رو تکون داد.
-چشم آقا دکتر، من پیرزن که حواس ندارم، می سپارم دست مریم مراقبش باشه.
-خدا خیرت بده خاتون بانو، فقط حواست باشه این قرصو وقتی دردش شدید شد بهش بدی، حالا منم که اینجام، باز میام بهت سر می زنم.
نسخه را به خاتون داد و از جاش بلند شد. وسایلشو درون کیفش گذاشت و اونو بست.
-خیلی ممنون آقای دکتر.
لبخند مهربونی زد و سری برام تکون داد.
همراه خاتون از اتاق بیرون رفت. نگاهی به اطراف اتاق انداختم، یه اتاق کوچیک با یه کمد و تخت بود، فکر کنم مخصوص ندیمه هاست.
همون لحظه در باز شد و ارباب وارد اتاق شد.
با ترس از جام بلند شدم و سرم رو به زیر انداختم.
-بشین.
چشمی زیر لب گفتم و روی تخت نشستم. ارباب هم به سمت صندلی کوچیک گوشه ی اتاق رفت و روش نشست. پا روی پا انداخت و به من خیره شد.
-خب، دکتر چی گفت؟
- چیز خاصی نبوده، ولی گفت یه هفته باید استراحت کنم، البته من حالم خوبه، از همین فردا کارمو شروع می کنم.
اخماشو در هم فرو کرد و جدی گفت:
-وقتی گفته یه هفته باید استراحت کنی یعنی یه هفته، دکتر واسه خودش که حرف نزده.
-بله، چشم.
حرف زدن با اربابها هم سخت بود، ادم نمی دونست چی بگه که به مذاقشون خوش بیاد.
-اینجا اتاق مخصوص خودته، اتاق من و خانم هم که دیدی، همین نزدیکه، که هر وقت خانم بهت نیاز داشت سریع بری پیشش.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️