eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
من روزهای خوب را ، من آرزویِ تمامِ مردمِ سرزمینم را آرزو می کنم ... و می دانم که یکی از این روزهای بهاری ،تمامِ اتفاقاتِ خوب ، خواهند افتاد و درختانِ تحول ، جوانه خواهند زد من بالای آسمانِ این شهر ، خدایی دیده ام که هر غیر ممکنی را ممکن می کند ، می دانم روزی می رسد که خاطرات روزهای سخت را مرور خواهیم کرد ، نفسی عمیق خواهیم کشید و آرام , زمزمه خواهیم کرد ؛ " تمام شد " ... من به معجزه ی امید و عشق ، من به بزرگیِ پروردگارم،،، ایمان دارم ... ❣
🌸دوست خوبم 🌸 آرزویم این ‌است ؛ 🌸 ڪہ دلت خوش باشد ... 🌸نرود لحظہ‌اے از ... 🌸 صورتِ ماهت لبخند ... 🌸نشود غصّہ ... 🌸 ڪمی نزدیڪت ... 🌸 لحظہ‌هایت ... 🌸 همہ زیبا و قشنگ ... 🌸 از خـ♡ـدا مےخواه... 🌸ڪہ تو را ... 🌸 سالم و ... 🌸 خوشبخت بدارد ... 🌸 همہ عمر ... 🌸نباشی دلتنگ ... 🌸 و بدانی ڪہ ... 🌸 ڪسی هست هنوز ... 🌸 ڪہ تو را یاد ڪند ... 🌸تقدیم به شما دوستان عزیزم🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸اجر بوسیدن و 🌸 مردی به حضور پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و پرسید: «ای رسول خدا! من سوگند خورده ام که آستانه ی در بهشت را ببوسم اکنون چه کنم؟ پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: مادر و پدرت را ببوس یعنی اگر چنین کنی به آرزوی خود در مورد بوسیدن آستانه ی در بهشت می رسی او پرسید: اگر پدر و مادرم مرده باشند، چه کنم؟ پیامبر فرمودند: قبر آنها را ببوس... بیایید از امروز به بعد قدر این دو فرشتہ را بیشتر بدانیم💞
هدایت شده از 🦋تبلیغات ویژه/لیلی/سلبریتی🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های مهندس🧔🏻 باقرنیا محقق و شیمی دان در شبکه ۳ : "من دارویی رو ساختم که گواهینامه📄 GMP آلمان 🇩🇪 رو گرفته، این دارو در سه روز ‼️ اثرات این بیماری🧬 رو از بین میبره" صحبت هاشون خیلی جالبه، حتما تا آخر ببینید🖥
تو را دوست می دارم. تو عشق و امید منی. بهار و سرمستی روح من هنگامی است که گل های لبخند تو شکوفه می کند...
_این طلسم برای سقط بچشه، فقط حواست باشه نمیره! خدمتکار با استرس برگه‌رو از دستم گرفت. _چیکارش کنم خانوم؟ درحالی که چیزی دود می‌کردم، جوابش رو دادم:_بسوزونش و توی خونه دودش رو پخش کن، یه آب هم بهت می‌دم، به خوردش بده. تند تند زیر لب طلسمی خوندمو دور ظرف آب سحر شده چرخوندم.توی آب فوت کردم و بهش دادم. _حواست باشه نفهمه، این جمله رو هم موقع سوزوندن تند تند بگو! چشمی گفت و از جاش بلند شد تا کاری که گفتم بکنه.امیدوار بودم خدمتکار خراب نکنه و بچه سقط شه،اون موقع از شرش خلاص میشم... منتظر شدم تا آرامش بیاد، وقتی اومد چشمکی به خدمتکار زدم که فهمید و آب پرتقال و بهش داد. _بخور دخترم،برای بچت خوبه! از کارم تعجب کرد، این که بهش محبت کنم بی سابقه بود.آب پرتقال رو سر کشید که قهقهه‌ای زدم.بالاخره انتقامم و گرفتم بابای این دختر جوونی منو تباه کرد حالا منم دخترشو بدبخت کردم...👇🔥♨️ https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
⁠_این طلسم برای سقط بچشه، فقط حواست باشه نمیره! خدمتکار با استرس برگه‌رو از دستم گرفت. _چیکارش کنم خ
❌این رمان محشره! قرارداد چاپ داره و توصیه می‌کنم تا چاپ نشده،از دستش ندید👆😍 لعنتی این رمان خیلی خوشگله نتونستم بی خیالش بشم یه شبه خوندمش😱😍
🌷سلام 🌼صبح چهارشنبه تون 🌷پراز خیر و برکت 🌼الهی حال دلتون 🌷مثل آفتاب روشن 🌼مثل نسیم پراز آرامش 🌷مثل قاصدک شادمان 🌼ومثل باران باطراوت باشه
بـخنـد تا عادت کنی به خندیدن، دنیا اونقدر هم... که فکر می کنی جدی نیست، به اندازه تمام... دلخوشی هایی که به اطرافیانت می دهی،به خودت شادی هدیه کن، شادی و نشاط حق توست!
زندگی تنها یکبار است، پس کارهایی را بکن که خوشحالت میکنه و با کسانی باش که باعث میشن لبخند به لبت بیاد.
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part615
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 همین جا بمونید که من برم ببینم اوضاع چه طوره و عملش به کجا رسیده. الان شب و وقت ملاقات نیست ولی چون می شناسن، ممکنه بذارن برین عیادتش. همه سکوت کردند و همایون از ماشین پیاده شد. به طرف بیمارستان رفت و درب ورودی را باز کرد. سمت چپ پیچید و خود را به بخش جراحی رساند. بیمارستان کوچکی بود و امکانات محدودی داشت. روبروی پرستاری ایستاد و گفت: عمل دکتر فروزنده تموم نشده؟ پرستار به لیست جلوی چشمش زل زد و گفت: نیم ساعت دیگه عمل تموم می شه. همایون آهی کشید و به دیوار تکیه داد. فکرش سمت دلارای و ماه منیر رفت. خود را به ماشین رساند. امیر بهرام و امین هم همان بیرون در محوطه قدم می زدند. _امیربهرام تو که آدرس خونه رو بلدی، دلارای و ماه منیر و مشتی و ملوک چشم انتظار من بودن که دنبال شون برم. الان این جا باید بمونم، برو وردار بیارشون که زنش تا الان دیوونه نشده باشه خیلی هست. امیر بهرام بچه را به همایون داد و سوییچش را گرفت. زن ها پیاده شدند و همایون آن ها را به همراه خود به داخل برد. دلارای آن قدر قدم زده بود که پاهایش به درد نشسته و زیر دلش تیر می کشید. گوش به حرف هیچ کدام شان نمی داد. ملوک گوشه ای ذکر بر لبش جاری و ماه منیر حواسش به دلارای بود. زنگ خانه که به صدا در آمد، دلارای دوید و صدای مش حسین هم در آمد: _پدر آمرزیده کجا داری می ری با وضعت؟ دلارای متوقف شد و مش حسین دمپایی پوشید: -امان از دست شما جوونا که عقل مون از دست تون حیرون می مونه. دلارای در حال سرک کشیدن بود و قلبش بی تابانه پر می کشید برای دیدن یک نگاه و یک لحظه ی شوهرش. _بیا تو پدر جان. امیر بهرام نه آورد و گفت: _تا الان عملش حتما تموم شده، بگو زودتر بیان که ببرم تون مشتی. مش حسین گفت: خیر ببینی پسر جان، میارم شون. به داخل برگشت و با دیدن نگاه خیره ی دلارای، گفت: -یه چیزی بپوشین و بیاین. دلارای بلند عمه اش و ماه منیر را صدا زد و خود جلو جلو رفت. در را باز کرد و با دیدن امیربهرام، دستش روی لنگه ی در ماند. امیر بهرام پیش آمد و با همان شرمندگی که بارها پیش روی این زن در چهره اش نقش می بست. سلام زن داداش. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸