❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #part615
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p616
همین جا بمونید که من برم ببینم اوضاع چه طوره و عملش به کجا رسیده. الان شب و وقت ملاقات نیست ولی چون می شناسن، ممکنه بذارن برین عیادتش. همه سکوت کردند و همایون از ماشین پیاده شد. به طرف بیمارستان رفت و درب ورودی را باز کرد. سمت چپ پیچید و خود را به بخش جراحی رساند.
بیمارستان کوچکی بود و امکانات محدودی داشت. روبروی پرستاری ایستاد و گفت:
عمل دکتر فروزنده تموم نشده؟ پرستار به لیست جلوی چشمش زل زد و گفت:
نیم ساعت دیگه عمل تموم می شه. همایون آهی کشید و به دیوار تکیه داد. فکرش سمت دلارای و ماه منیر رفت. خود را به ماشین رساند. امیر بهرام و امین هم همان بیرون در محوطه قدم می زدند.
_امیربهرام تو که آدرس خونه رو بلدی، دلارای و ماه منیر و مشتی و ملوک چشم انتظار من بودن که دنبال شون برم. الان این جا باید بمونم، برو وردار بیارشون که زنش تا الان دیوونه نشده باشه خیلی هست.
امیر بهرام بچه را به همایون داد و سوییچش را گرفت. زن ها پیاده شدند و همایون آن ها را به همراه خود به داخل برد.
دلارای آن قدر قدم زده بود که پاهایش به درد نشسته و زیر دلش تیر می کشید. گوش به حرف هیچ کدام شان نمی داد. ملوک گوشه ای ذکر بر لبش جاری و ماه منیر حواسش به دلارای بود. زنگ خانه که به صدا در آمد، دلارای دوید و صدای مش حسین هم در آمد:
_پدر آمرزیده کجا داری می ری با وضعت؟ دلارای متوقف شد و مش حسین دمپایی پوشید:
-امان از دست شما جوونا که عقل مون از دست تون حیرون می مونه. دلارای در حال سرک کشیدن بود و قلبش بی تابانه پر می کشید برای دیدن یک نگاه و یک لحظه ی شوهرش.
_بیا تو پدر جان. امیر بهرام نه آورد و گفت:
_تا الان عملش حتما تموم شده، بگو زودتر بیان که ببرم تون مشتی. مش حسین گفت:
خیر ببینی پسر جان، میارم شون. به داخل برگشت و با دیدن نگاه خیره ی دلارای، گفت:
-یه چیزی بپوشین و بیاین. دلارای بلند عمه اش و ماه منیر را صدا زد و خود جلو جلو رفت. در را باز کرد و با دیدن امیربهرام، دستش روی لنگه ی در ماند. امیر بهرام پیش آمد و با همان شرمندگی که بارها پیش روی این زن در چهره اش نقش می بست. سلام زن داداش.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم با بهترین
آرزو ها به شما همراهان عزیز🌸❤️🌸
هدایت شده از 🦋تبلیغات ویژه/لیلی/سلبریتی🦋
❌سوپرایز ❌سوپرایز ❌سوپرایز
♨️آاااخ دیدی چی شد😍
وارد یه کانال #لباس_زیر 👙 شدم که همیشه حراجی دارن😮
#فروش_تکی_دارن به #قیمت_عمده 😳
هرچی از ارزون بودن این کانال بگم کم گفتم👌🔻🔻🔻
http://eitaa.com/joinchat/1883439135Cf5e2147ef9
♥️میتونی وارداین کانال بشی تا#بجای #یک_دست #لباس_زیر ❌ #3دست لباس زیر بخری💯😍
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت28 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 _ سینی رو روی طاقچه گذاشتم و با سرعت برگشتم. ضربه ای به
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت29
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
ترسی به جونم افتاده بود. حتما چیز خوبی نبود که خانوم اینقدر از فاش شدنش می ترسید. امیدوارم چیزی نباشه که اگه گیر افتادم دیگه زندم نذارند، هرچندکه اگه گیر می افتادم خود خانوم منو می کشت.
دور از چشم نگهبان ها، از باغ پشتی عمارت رفتم بیرون. نفسم بند اومده بود و عرق ریز و درشت روی صورتم می نشست. اگه کسی منو با اون حال می دید حتما می فهمید دارم کاری میکنم.
خداروشکر بدون اینکه کسی منو ببینه تونستم از عمارت خارج شم.
تا اون باغ راه زیادی نبود، بچه که بودم یکباری با دخترهای دیگه برای دزدیدن انارهاش رفته بودیم، بعدش هم که چقدر بابتش از مادرم کتک خوردم.
اونقدر دوییده بودم نفسم بند اومده بود، همونجا ایستادم، دستمو سایه بان چشمام کردم و به تک درخت نگاه کردم. اسبی رو از همون دور دیدم.
دوباره به دویدنم ادامه دادم و به سمت مردی رفتم.
-سلام.
مرد جوانی به سمت من برگشت. یادم نمیومد اونو در روستا دیده باشم.
یعنی او چه کسی بود که خانم براش مخفیانه نامه نوشته بود؟
ای کاش نامه رو در راه می خوندم، خانوم که نمی فهمید، اه باز این حس کنجکاویم بالا زد.
-تو ندیمهی خانمی؟
سرم رو تکون دادم که کف دستش رو به سمتم دراز کرد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت30
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
- بدو نامه رو بده الان یکی میاد.
نامه رو از زیر لباسم در اوردم و روی کف دستش گذاشتم. نامه رو محکم در دست گرفت و با پرشی سوار اسب سفیدش شد و دور شد.
تا محو شدن اون لکه ی سفید همونجا ایستاده بودم، خسته بودم از بس تمام راه رو دویده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره با سرعت به سمت عمارت رفتم. اگه خاتون یا شخصی متوجهی نبودم می شد حتما بازخواستم می کرد و من هم چیزی نداشتم برای گفتن.
از همون باغ پشتی نزدیک عمارت شدم که....
سرمو بلند کردم و اربابو در کنار اسبش در اسطبل دیدم، نگاهش با اخم به من بود.
فهمیده بود تازه وارد عمارت شدم، بزاق دهنم رو از ترس قورت دادم و سعی کردم اروم باشم، اگه می فهمید ترسیدم حتما می فهمید کاری کردم.
کمی سرعتمو کم کردم و از پله ها بالا رفتم، هنوز وارد سالن نشده بودم که با سرعت دویدم و به سمت اتاق خانوم رفتم.
چند ضربه ای پشت سر هم به در زدم که با صدای خانوم وارد اتاق شدم و درو بستم.
به در تکیه دادم و دستمو روی سینم گذاشتم، قلب بیچارم مانند دارکوب خودش را به قفسهی سینهام می کوبید.
خانم که حال خرابمو دید با نگرانی جلو امد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️