فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی آدمها لذت نمیبرند
اما لذت میچشانند
نمیخندند ولی میخندانند
خود را سزاوار محبت نمیدانند،
اما...! در عشق دادن دریغ ندارند
بعضی آدمها درست و حسابیاند..
شادیها
خوشی ها و لب خندان
سرنوشت شما آدم حسابیاا😊👌
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت31 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -چی شد؟ نامه رو کسی خوند؟ -نه خانم، ارباب منو دید.... د
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت32
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
حتی با حرف خانوم هم کمی از خشم ارباب کم نشد. نگاه مشکوکش بین من و خانوم رد و بدل می شد. من که جرئت نداشتم سرمو بلند کنم، میترسیدم ازون چشمای مشکی که آدمو از همونجا هم در خود فرو می برد، چشماش جذبهی خاصی داشت که بی اختیار آدم میترسید، که اگه اینطور نبود بهش ارباب نمیگفتند.
-حالا بیا بشین عزیزم.
-کار دارم.
حرفشو زد و با همون قدمای محکم به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. با رفتنش خانم نفس عمیقی کشید و دستشو روی سینه ش گذاشت. اما استرس من تازه شروع شده بود، ایکاش چشمامو باز میکردم و ازون طرف باغ میومدم.
میدونستم که ارباب باور نکرده، وای، اگه بفهمه بهش دروغ گفتیم چه بلایی سرم می اورد، خداکنه بیرونم نکنه
او به من همچین فرصت بزرگیو داده بود حالا داشتم از دستش میدادم.
-خداروشکر که به خیر گذشت، تو هم حواست رو بیشتر جمع کن.
چشمی زیر لب گفتم و با اشارهی خانم از اتاق بیرون رفتم.
دو سه روزی گذشت و من سعی کردم تا حد امکان جلوی ارباب افتابی نشوم، هنوز هم چشمای وحشی و مشکیش پر از شک و سوال بود.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت33
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
داشتم لباسای خانوم رو میبردم سمت اتاقش که مریم به سمتم اومد.
- ابان، ارباب کارت داره.
خون توی رگهام یخ زد و تموم دست و پام بی حس شدند.
-وا، چرا رنگت پریده دختر؟ کاری کردی؟
-نه نه، من اینا رو ببرم زودی میرم.
-عجله کن فقط.
سری تکون دادم و به سمت اتاق خانوم رفتم، خانم هم توی اتاق نبود.
نمیدونستم باید چه خاکی بر سرم کنم، اگه راجع به اون روز می پرسید چی می گفتم؟ حقیقت رو میگفتم خانوم بیرونم می کرد، دروغ می گفتم خود ارباب، مونده بودم بین دوراهی که هردوشون پرتگاه بودند.
تو دلم از مادرم کمک خواستم، تو که پیش خدایی، خودت ازش بخواه کمکم کنه.
ضربه ای به در زدم که ارباب اجازهی ورود داد. دوباره مثل اون روز کنار پنجره ایستاده بود و بیرونو نگاه می کرد.
خاتون بانو می گفت از همون اتاقش مواظب همهجای عمارت هست.
-س... سلام ارباب.
دستهامو محکم مشت کردم بلکه کمی از اون استرس درونم کم بشه، خودش گفته بود اگه استرس داشته باشم بیرونم می کنه.
-اون روز کجا رفته بودی؟
صدایش جدی و خشمگین بود، خداروشکر که سرش به سمت من نبود، وگرنه چشماش بدتر ادمو نابود میکردند.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــــــلام🌸
صبح بهاریتون بخیر و خوشی🌸
دوشنبه تون پرازموفقیت وآرامش🌸
روزتـون پـر از بـهترین ها🌸
سلام_صبحتون_بخیر 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_انگیزشی
همیشه شکرگذار باشیم🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅دراکنون زندگی کنید...
وقتی میخورید،بخورید
وقتی عشقبازی میکنید،عشقبازی کنید
وقتی باکسی حرف میزنید'حرف بزنید
وقتی به یک گل نگاه میکنید'نگاه کنید
زیبایی لحظه رادریابید...!
مکث کن دوست من !
مکث ها دست اندازهایی هستند
که به ما فرصت فکر می دهند
و از وقوع بسياري از مسائل جلوگيري مي كنند
صبور باشیم وبه جای بی قراری
وبغض کردن وناراحتی به خودمون یادآوری کنیم که :
شايدالان آمادگی ندارم ،
آگاهی لازم را كسب نكرده ام،
نیاز به زمان بیشتری برای تفکر دارم
یا اصلا طرف مقابلم نياز به زمان دارد تا راجع به موضوع فکر کند
گاهي سكوتي هوشمندانه بهترين بازخورد است ...
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #سوگلی_خان #p619 _دی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#سوگلی_خان
#p620
به لحن شوخ همسرش ریز خندید و تاب مژگانش، دل او را به یغما کشاند. همایون با بدرقه ی دوستان مشترک شان، پا به درون خانه گذاشت و مهیا شدن آن دو را دید.
_کجا به سلامتی؟
دلارای با یادآوری سخن آرش در مورد او، لب گزید و خنده اش را مهار کرد.
آرش هم ضربه ای به کمر همایون زد و کنار گوشش چیزی گفت که صدای خنده ی هر دو به هوا برخاست.
باز هم برادرانه هم را در آغوش کشیدند. دلارای قطره اشکی را که روی صورت ماه منیر لغزید را با سر انگشت پاک کرد و تمامی مهرش را در زلال نگاهش جای داد.
_خوشبخت باشی دختر.
با بستن در و چشم دوختن به فضای خالی خانه انگار تازه فهمیدند که همه رفته و آن دو فقط وسط خانه مانده اند. همایون مهربان نگاهش کرد، ماه منیر مردد بود قدمی به سمتش بردارد یا بماند و ناز شود برای نیاز این مرد. قدم بلندی که همایون به سمتش برداشت، جبران تردیدش شد.
-صدات چرا در نمیاد دختر؟
ماه منیر با گیجی گفت: _ها؟
همایون ملایم خندید و دستش بالا آمد. گره روسری اش را باز کرد و سیب کوچک گلوی ماه منیر بالا و پایین شد.
-تو حسرت یه بار دیدن موهاتم، فقط همین جلوی سرت رو دیدم. دلم می خواد موهای زنم رو ببینم. ماه منیر با بدنی سرد روبرویش ایستاده و تکان نمی خورد.
رو سری که پایین پایشان افتاد، نگاه همایون روی حجم سیاهی موهایش میخ شد.
-خوشبخت تر از منم هست مردی که موی زنش رو فقط خودش ببینه و کیف کنه ؟ هست ماه منير؟ ماه منیر که فقط در تمام عمر دلارای و مادرش موهایش را رها و آزاد دیده بودند، نمی دانست چه بگوید که مردش را دلسرد نکند:
_آقا...
همایون دست روی پهلوهای ماه منیر گذاشت و گفت:
-یه بار اسم من رو بدون پسوند و پیشوند بگو که اگه عمرم امشب مهلتش تموم شد، حسرتش داغ رو دلم نزنه دیگه دختر. ماه منیر دستانش را در هم قلاب کرد و همایون سر خم کرد و روی شانه اش گذاشت:
-یه چیزی بگو دلم بیشتر گرم تو بشه و بیشتر بخوامت. ماه منیر با غم خود را به سینه ی همایون چسباند و گفت:
_از اون حرفا بلد نیستم...
همایون دستش را پایین آورد و یکی را پشت کمرش گذاشت. با حرکتی ناگهانی از روی زمین بلندش کرد و ماه منیر با جیغ گفت:
_یا بی بی دو عالم.
همایون نیشخندی زد و به طرف اتاق خوابش رفت:
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پیشاپیش🌙
🌕🌙ماه
🌕🌙رحمت
🌕🌙و برکت
🌕🌙ماه
🌕🌙عبادت
🌕🌙خدا
🌕🌙ماه
🌕🌙آمرزش
🌕🌙گناهان
🌕🌙برشما
🌕🌙دوستان
🌕🌙عزیز
🌕🌙مبارک
🌕🌙بــــــاد
در ماه پر خیر و برڪت رمضان براتون
قبولے طاعات و عبادات را آرزومندم🙏
التماس دعا🙏
#عصر_زیباتون_بخیر 🍰🌙
🌸آدمیزاد کمحافظه است، یادش میرود باید با خودش مدارا کند گاهی، نباید با خودش سختگیر باشد
🌸آدم اگر آدم است باید حواسش به خودش باشد، با خودش مهربان باشد، خودش را دوست داشته باشد، با خودش دوست باشد
باید گاهی پیشانی خودش را ببوسد
لُپ خودش را بکشد، بزند قد خودش، خودش را ببخشد، با خودش آشتی کند.
🌸آدمیزاد اگر روانشناس خوبی باشد چارهای ندارد جز اینکه با خودش آشتی کند
میدانيد قشنگترین جای زندگی کجاست؟
آنجاست که به دلتان فرصت میدهيد
به دلتان این جرأت را میدهيد که دوباره به زندگی اعتماد کند،
بدى ها را فراموش کند
دوباره منتظر يك اتفاق ناگهانی خوب باشد
زندگیتون پر از اتفاقای خوب یهویی❤️