eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت588 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 غلام نفس کلافه ای کشدی و زیر لب غر زد: -باز اومدی این
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 گیج و منگ نگاهشان کردم. هر چهارتایشان با صدای بلند خندیدند و برای هم ابروهایشان را بالا انداختند. این خنده هایشان یعنی خبر های خوشی در راه بود و همین کافی بود. -خانم ازدواج کرده. از خوش حالی جیغی کشیدم. -جدی می گین؟ -اره دیگه. -چرا این قدر بی خبر؟ -بی خبر بی خبر هم نبود. شما حواستون به روستا نبود. -نشد که بهتون سری بزنم. -اره، خبر ها می رسه که اوضاع عمارت خرابه. و لبخند از لب های همه پاک شد. خبر ها زود می رسید. خبر های غلطی که دروغ را همه جا پخش می کرد. -الان پیش شوهرشه؟ -نه، تو تدارکات عروسیه. -چقر خوب، پس زمان خوبی رسیدیم. -می تونی بیای بریم؟ نگاهی به خانه انداختم. من دیگر مانند قبل اسیر غلام نبودم. می توانستم آزادانه در کوچه های روستا قدم بزنم. اصلا برای همین بود که آمده بودم. دختر ها هم که همیشه و از همه جا خبر دارند. -آره بریم. با خنده از خانه خارج شدیم. بهترین بهانه برای دور شدن از خانه و غلام بود. برایم مهم نبود که وقتی به خانه برگردم باز هم اوقات تلخی کند. با حرف هایی که زده بود انگاری حسابی کارش به من گیر هست و گمان نمی کردم که بخواهد خودش را جلوی من خراب کند. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت589 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 گیج و منگ نگاهشان کردم. هر چهارتایشان با صدای بلند خ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 اصلا من که پشتم به ارباب گرم بود. پس نه من می ترسیدم و نه او جرئت داشت که باز هم مانند زمان های قدیم تمام اوقات تلخی هایش را روی من آوار کند. کمی با بچه ها قدم زدیم، تا توانستم از اوضاع روستا خبر گرفتم و آن اطلاعاتی که ارباب می خواست را برایش جمع کردم. همه چیز را برای ارباب می گفتم جز این حس مسخره ای که مردم نسبت به او داشتند، حز این تصوری که او را غول ساخته بودند، جز این اشتباهی که در ذهن همه یشان جا گرفته بود. هوا تاریک شد که به سمت خانه رفتم. با دیدن چند کفش مردانه ی غریبه اخم هایم را رد هم فرو کردم. حتما باز هم آن دوست های مسخره اش را آورده بود دیگر. دستم روی دستگیره نشست. می خواستم در را باز کردم که پشیمان شدم. اگر همان دوست هایش باشند که با داریوش همکاری می کنند چی؟ از قیافه ی آن ها هم معلوم بود که معتاد هستند. یک پله عقب آمدم. باید بیشتر حواسم ار جمع می کردم. این روز ها کوچک ترین نشان و مدرکی هم می توانست دید ارباب را نسبت به من عوض کند. دامانم را کمی بالا بردم و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم. سرم را خم کردم تا سایه ام را از پنجره نبیند. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت590 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 اصلا من که پشتم به ارباب گرم بود. پس نه من می ترسیدم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 زیر پنجره ایستادم و گوش هایم را تیز کردم. -من باید سهم بیشتری ببرم، این رو هم حتما قید کن. -بابات خانه یا مادرت کلفت خان. -دخترم کلفت خان. -جمع کن این بساط رو بابا، همه یه دنگ بیشتر نمی گیریم. -به هر حال اکه می خواین این دختر رو راضی کنم باید مایه زیاد بدین. -تو اگه عرضه ی راضی کردنش رو داشتی همون موقع نمی ذاشتی از دستت فرار کنه. در مورد من حرف می زدند؟ دست هایم از عصبانیت مشت شده بود. غلام من را کرده بود کالای خرید و فروش معامله هایش. او هیچ بویی از مردانگی نبرده بود، هیچ بویی! -بده رفته و آقا دیدتش؟ از صدقه سری منه که آقا این کار رو به ما داده. -هه، فراموش کردی که پدر من چند سال برای اون ها کار می کرده. -ای بابا، بسه دیگه. به جای این کار ها دوشنبه شب رو ردیف کنید. -ردیفه بابا. -مطمئنی که سید میرزا نیست؟ _اره، اون شب عروسی دخترشه، خر نیست پاشه بیاد تو جنگل نگهبانی بده که. -ممکنه یکی دیگه رو بفرسته. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت591 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 زیر پنجره ایستادم و گوش هایم را تیز کردم. -من باید سه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -کل اهالی توی عروسیش دعوتن. تازه می گم صدای ساز و اواز رو زیاد کنند، دیگه اصلا صدای اره موتوری ها هم نیاد. بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست. پس باز هم می خواستند به جان آن درخت ها بیفتند. حتما داریوش هم می امد، مگر نه؟ باید بیشتر از این می فهمیدم. باید مدرکی برای ارباب می بردم. نمی توانستم همین طور دست خالی بروم که. -جمع کنید این بساط رو گمشین خونه هاتون. -ول کن بابا. -این دختره الان میاد، تو رو می شناسه دردسر می شه. -آره دیگه، پاشو تن لشت رو بردار از این جا. نگاهی به اطراف انداختم. خداراشکر که کسی نیامده بود. آرام پایم را بالا بردم تا به پشت خانه بروم و قائم شوم که... یک مرتبه صدای به هم خوردن ورقه های حلبی بلند شد. دهانم برای کشیدن جیغی بلند شد که سریع دستم را روی دهانم گذاشتم. قلبم از ترس ایستاده بود. خیال می کردم یک نفر مچم را گرفته هست و حالا من با داریوش رو به رو هستم. نگاهی به اطراف انداختم، هیچ کس نبود. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت592 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -کل اهالی توی عروسیش دعوتن. تازه می گم صدای ساز و او
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 "میو..." با دیدن سایه ی گربه ای دستم آرام از روی لب هایم پایین آمد. نفس آسوده ای کشیدم. تا لب سکته رفته بودم. لبم را با زبان تر کردم و سعی کردم دوباره آرامشم را حفظ کنم. کمر خم کردم و خانه را دور زدم. به پشت خانه رفتم تا آن ها با همان سر و صدایشان از خانه خارج شدند. نیم ساعتی همین طور ایستادم تا برگشتم به خانه. باز هم خانه را کرده بود کلبه ی دود! _ارباب_ دستی به پیشانی ام کشیدم. پس چرا این سردرد لعنتی لحظه ای آرام نمی گرفت؟ انگار عادت کرده بود به دست های ظریف آن دختر، انگار تنها مرهم خودش را می خواست. لپ تاب را بستم و به صندلی تکیه دادم. از شدت درد خیال می کردم چشم هایم می خواهد از کاسه بیرون بزند. لعنتی پس کی می توانستم از این درد راحت شوم؟ قرض های آن دکتر هم که تاثیری نداشت. به قول خودش مدرکش را از بهترین دانشگاه گرفته بود، اما نصف محمد هم چیزی نمی دانست. آن دختر و گیاهان دارویی اش بهتر می توانستند درمانم کنند. کشوی میز را باز کردم. نگاهی به درخشش گردنبند کردم. تنها یادگاری از آن دختر بود، یادگاری از چشم های معصومش! 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت593 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 "میو..." با دیدن سایه ی گربه ای دستم آرام از روی لب ه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 گردبند را از درون کشو در آوردم. زنجیرش را گرفتم که پلاکش در هوا به رقص در آمد. شاید وقتش بود که این گردنبند را به او پس بدهم. می خواست به مهربانو خوبی کند، خیرش به او رسیده بود. نباید دیگر ضرری می دید. یک طرف لبم کج شد. بیش از حد مهربان بود و می دانستم این مهربانی بالاخره آسیبی به او می رساند. این همه سادگی و معصومیت میان دنیای پر از گرگ مانند سمی بود. تقه ای به در خورد. -بله. دلم نمی آمد از این گردنبند چشم بردارم. من را یاد آن دختر می انداخت. آن دختری که تمام وقت کنارم بود، و من چرا هیچ وقت رنگ نفرت را در چشم هایش نمی دیدم؟ با وجود این که یک باری او را تا دم تیغ هم بردم. -داریوشم. نفس کلافه ای کشیدم. -بیا. گردنبند را در مشتم جمع کردم. در باز شد و داریوش وارد اتاق شد. -سلام ارباب بزرگ. سرم را برایش تکان دادم. باورش سخت بود که این پسر دست به تخریب جنگلی بزند که یک روزی خودش در آن بزرگ شده بود. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
‍ -قرار نیست کسی تو این شرکت تو رو خانوم...یا شایدم هدفت اینه که با پوشیدن مانتوی و کوتاه نگاه بقیه رو به سمت خودت و بکشونی. یادت نره برای چی استخدام شدی. اگه از اول با نیت یه تیر و دو هدف پا تو این شرکت گذاشتی بگو تا ما هم در جریان باشیم! - حرف زدنتون باشید جناب. من اجازه نمیدم هرچی از در اومد بهم نسبت بدید. من دارم اینجا براتون کار می کنم شما هم حق اینکه با این حرفای به شخصیت من کنید و ندارید. - اگه نمی خوای به شخصیتت توهین شه عین آدم لباس و بپوش. الآنم فقط داری وقت تلف می کنی که مطمئن باش هر یه ثانیه به ضررت تموم میشه. - تو رو خدا دست از کردن بردارید. شما فقط زمانی حق توبیخ و به قول خودتون دارید که من تو انجام وظایفم کوتاهی کرده باشم...نه این مسائل حاشیه ای که هیچ ربطی به شما نداره. - چرا اتفاقاً به من ربط داره که با چه تیپ و لباسی تو شرکتم می چرخه. - پس باید براتون مهم باشه که کارمندتون با ظاهری و مناسب تو شرکت بچرخه.. نه با لباسایی که گدای سر چهارراهم رغبت نمی کنه بپوشدشون. - چی باعث شده فکر کنی و جایگاهت از سر چهارراه بالاتره؟ خیلی سریع پرده چشماش و پوشوند و من بی اهمیت بهش ادامه دادم: - اینکه اجازه دادم آدمی مثل تو پا تو شرکتم بذاره دلیل نمیشه خودت و انقدر دست بالا بگیری. تو اینجایی فقط برای انجام من. با هر که من صلاح بدونم. پس خیال نکن با این دو سه باری که پا تو این محله و این شرکت گذاشتی انقدری بالا میره که خودت و از بقیه سر بدونی. نگاه پر از تحقیری به سر تا پاش انداختم.. اندامش مشخص بود.. - تو... برای امثال من.. نیستی. اینو هیچ وقت یادت نره. https://eitaa.com/joinchat/3497984053C3089dfcc35
گوشه تخت کز کردم و باترس به مامان نگاه کردم که باشلاق چرمش به طرفم اومد شلاقو بالا برد و اولین ضربه رو روی کمرم زد که جیغم به هوارفت مامان_ببند دهنتو دختر..... بابات منو بیچاره کرد و توهم باید زجر بکشی تو تاوان گناه باباتو پس میدی باهق هق به پای مامان چسبیدم و گفتم مامان توروخدا ...من دخترتم...هنوز بدنم از کتک های دیشب درد میکنه توروخدا منو مجبور نکن زن اون عوضی بشم مامان_دختر اهلی باش تا بتونی‌...من نون مفت بهت نمیدم سلیطه باید زنش بشی به پولی که میده لازم دارم... جیغی زدم و با گریه گفتم من دخترتم ناموستم چطور منو میفرستی زن یه آدم اشغال ه.س باز بشم ؟! چنگی توی موهام زد و با خشونت سرمو به عقب کشید که از دردش چشمام و جم کردم و غرید شرط زنده موندنت ازن این یارو شدنه پس خفه شو...و به سمت در رفت و ادامه داد الان با عاقد میفرستمش بیاد تو اتاق بخدا جفتک بندازی زنده زنده آتیش میزنم... بعد رفتنش با صدای پای کسی چشمامو بستم و فاتحه مو خوندم‌... https://eitaa.com/joinchat/642777231C387f32c306
_باگریه کردن میخوای چی رو ثابت کنی؟ یادت نره اونی که خودشو به اجبار به من انداخت تو بودی! عصبی جیغ زدم وبا گریه گفتم: _آره من بودم چون بابات مجبورم کرد.. واسه زنده بودن بابام مجبورشدم.. آره آره من بودم اما الان پیشمونم.. واسه چی طلاقم نمیدی؟ واسه چی دست ازسرم برنمیداری؟ نکنه عاشقم شدی..... حرفم تموم نشده بود که دست های بی رحمش توی دهنم فرود اومد دهنم پرخون شد! باگریه توی سکوت فقط نگاهش کردم که گفت: _زندگیمو به راحتی ازم گرفتی به راحتی زندگیتو بهت پس نمیدم! این پنبه هم ازگوش هات دربیار که من عاشق زنی که خودشو به پول فروخته بشم.. اما واسه آزادیت میتونم باهات معامله کنم... 😳😱🙈👇❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/4257546242C808e262853
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی! متعجب به پرستارا که پچ‌پچ می‌کردن خیره شدم. موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زده‌اش نالید: - سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه‌ رو نوکر خودش می‌دونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی! ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونه‌ای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت: - مهشید بیا دنبالم ببینم! سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم: - کجا میریم استاد؟! - فردا یه پیوند قلب داریم می‌خوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟! سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد. موهایِ قهوه‌ای سوخته‌اش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون می‌داد! حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید: - تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟ دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت: - نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست! کج‌خندی زد و گفت: - فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر! استاد پرونده رو‌ به سمتم گرفت و با اشاره‌ای بهم فهموند خودم باید معاینه‌اش کنم. اون مرد آروم لب زد: - زنده می‌مونم؟! ناخواسته گفتم: - اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید! https://eitaa.com/joinchat/1019936784C9e1eab6095
_ دوستم داری؟ قلبم شروع به تپیدن کرد و صورتم سرخ شد. باورم نمی شد که رهام این سوال را از من پرسیده باشد آن هم رهامی که بعد از ازدواج به زور جواب سلامم را می داد. رهام دوباره پرسید: -  یاسمین چقدر دوستم داری؟ با خجالت لبخند زدم و گفتم: -  خودت خوب می دونی چقدر دوست دارم. روی زمین جلوی پایم نشست. دست هایم را که بی هدف روی دامنم افتاده بود، درون دست های بزرگ و مردانه اش گرفت. -  دوست دارم خودت بهم بگی؟ لب گزیدم و بیشتر سرخ شدم. _عاشقتم... بدون این که چشم از صورتم بردارد، با انگشت شست، پشت دستم را نوازش کرد. -  چقدر؟ -  خیلی دوست دارم رهام خیلی.... -  چقدر؟ -  خیلی زیاد. -  اون قدر که هر کاری ازت بخوام برام بکنی؟ قلبم شروع به تپیدن کرد. -  آره. -  هر کاری؟ -  هرکاری -  ازم جدا شو. زمان ایستاد. همه چیز در سکوتی وهم انگیزی غوطه ور شد. تاریکی کل وجودم را در برگرفت. چطور از رهام جدا شوم؟ من عاشق رهام بودم. من بدون او می مردم. زندگی بدون رهام معنی نداشت. برایم مهم نبود که رهام عاشقم نیست. همین که بود. همین که هر روز می دیدمش. همین که اسمش در کنار اسم من گفته می شد، برایم کافی بود. فشار دست رهام بر روی انگشتانم زیاد شد. -  ازم جدا شو یاسمین. اگه دوستم داری ازم جدا شو. بذار این زجر تموم شه. بذار منم در کنار اونی که دوستش دارم خوشبخت شم. http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
‍ - خانوم کجــــا؟؟! بودی حالا! برگشت سمتم و بادیدن نگاهم پرید. فکر نمیکرد همه چی ازهمین شروع شه! - بهت گفته بودم میزنم اگه به جواب مثبت بدی مگه نه؟ولی الآن با توخونه منی. این یعنی چی؟ آب دهنش و داد و رفت.. - وایستا! تو..تو نمی دونــــی.. پاش گیر کرد به دامن لباسش و از پشت زمین. منم با قدم های رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و تومشتم گرفتم. جوری بالا که صدای شدن پارچه به گوشم خورد. - نمی خوام چیزی بدونم..جز اینکه از کدوم آتیشت بزنم؟ داشت بهم نگاه می کرد که و رو به حرکت درآوردم. - نظرت چیه اول این پوست سفید و کنیم؟آخه تو سلیقه ام نیست انقدر باشه! حالا نگاه اونم پر از و شده بود. - خیلی آشغالی! همه این کارات و پس میـــــدی کثافـــــت!مطمئن باش! - باشه حرفی نیست. اونم به . ولی امشب منه! دستم و بردم عقب و گفتم: - به من خوش اومدی!🔥 https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905