eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت594 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 گردبند را از درون کشو در آوردم. زنجیرش را گرفتم که پ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دو نفری در میان آن درخت ها می دویدیم و اسب سواری می کردیم. گذر زمان فاصله های زیادی انداخت اما او که هیچ وقت از این جنگل جدا نشده بود. -سردردت بهتر شد؟ -نه. -برات یه دارو اوردم، معرکه. کتش را کنار زد و شیشه ای را بیرون آورد. چیزی می توانست جای انگشت های آن دختر را روی پیشانی ام را بگیرد و سرددردم را خوب کند؟ -یکی از دوست هام از خارج آورده، می گه رد خور نداره. دستم را برای گرفتنش دراز کردم. شیشه را در دستم گذاشت. نام رویش را خواندم اما نه نامش برایم آشنا آمد و نه چیزی از این ها سر در می آوردم. گمان نمی کردم آن پزشک بی سواد هم چیزی بفهمد. آن همه سال زندگی با محمد در آلمان باعث نشد من ذره ای از علم پزشکی بفهمم، همان طور که او هیچ وقت از ریاضیات چیزی نفهمیده بود. -مطمئنی اثر داره؟ -من جنس بد می دم به پسر عموم؟ -امتحانش کردی؟ خندید، از آن خنده های مسخره اش که همیشه روی عصابم راه می رفت. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت595 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دو نفری در میان آن درخت ها می دویدیم و اسب سواری می کر
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 تمسخر پنهان شده در آن را به خوبی می فهمیدم. -من که زنم نمرده که سردرد داش... با نگاه بدم حرفش را خورد و خنده اش را جمع کرد. می دانست من به این کلمات حساس هستم باز به زبان می آورد. شاید آبان کم بی راه هم نمی گفت، این پسر این روز ها عوض شده بود. خیال می کردم دیگر آن داریوش ده سال پیش نیست، همان پسری که تنها دغدغه اش رسیدن به سوگند بود. من ککه باور نمی کردم یک شکست عشقی می تواند او را این طورعوضی کند. نه او فقط کمی دختر باز شده بود! -خب منظورم اینه که من سردرد ندارم، امتحانش هم نکردم ولی مطمئن باش که جواب می ده. گردنبند را دور از چشمش در کشو انداختم و درش را بستم. شیشه را هم همانن گوشه گذاشتم. امتحانش گمان نمی کردم ضرری داشته باشد. به هر حال تا امدن آن دختر باید چیزی علاج این درد باشد. -خب. -خب که... میگم این دختره کجاست؟ ابروهایم را بالا انداختم. -ابان رو می گم، چند باره که میام و نمی بینمش. خوشم نمی آمد این قدر گیر می داد به آن دختری که دلش با او نبود. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت596 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 تمسخر پنهان شده در آن را به خوبی می فهمیدم. -من که زنم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 آن دختر با تمام دختر هایی که داریوش در خانه اش راه می داد فرق داشت. آن دختر با تمام آدم های دنیا هم فرق داشت. او آن قدری پاک بود که حتی نمی تواسنت ذره ای از این ناپاکی داریوش را قبول کند. تا وقتی که خودم بودم نمی گذاشتم دست های داریوش به او بخورد، یک آدم خوب در زندگی ام پا گذاشته بود و نمی گذاشتم پاکی اش ناپاک شود. باید این آدم های زیادی خوب را گوشه ای نگه داشت، مثلا در شیشه ای گوشه ی کنج، مثلا در میان پنبه ها، شاید هم... شاید هم در میان قلبی که واقعا لیاقتش را داشته باشد. نه داریوشی که اول برای بازی او را می خواست و حالا هم یقین داشتم که می خواهد فقط با ان دختر لجبازی کند. وگرنه دختر زیباتر و بهتر از ابان برای او کم نبودند. -حرف بعدیت. -مگه باز هم کاری کرده که... -داریوش. نگاهم کرد. نگاهی که بعد از ازدواج سوگند هیچ وقت مهربان نشده بود. سوگند؟ خواهرکم با درد خیانتی که دیده بود چه کشید؟ او توانسته بود بچه اش را از اتش این انتفام نجات دهد؟ -بله. -این قدر به پر و پای اون دختر نپیچ. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت597 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 آن دختر با تمام دختر هایی که داریوش در خانه اش راه می
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -ای بابا، مثلا پسرعموی اربابیم، اون وقت نمی تونیم یک شب رو با ندیمه اش خوش باشیم. با اخم اشاره ای به در کردم. -اگه حرفت تموم شد برو. -ای بابا. دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و به سمت در رفت. داریوش شده بود آدمی که روی لبه ی تیز چاقو راه می رفت و من هم نمی خواستم هیچ وقت این چاقو را تیز کنم. من به عمو قول داده بودم که او را از خودم جدا نکنم و او هم به پدرش قول داده بود که از من سرپیچی نکند. و هردویمان طی یک قرداد نانوشته پا روی ممنوعه های هم نمی گذاشتیم. عصبی ام می کرد اما بیرونش نمی کردم، هر غلطی که دلش می خواست می توانست بکند اما روی حرفم نه نمی آورد. کمی هم این بازی قشنگ بود! دوباره به صندلی تکیه دادم. چشم هایم را بستم. تاریکی کمی بهتر می کرد این میگرن لعنتی را. انگشت هایم را آرام کنار شقیقه هایم تکان دادم. می خواستم مانند آبان خودم را آرام کنم اما نشدنی بود. انگار دست های ان دختر جادو داشت. -راستی... چشم هایم را باز کردم و به او نگاه کردم که کنار در ایستاده بود. اشاره ای به دارو کرد. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت598 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -ای بابا، مثلا پسرعموی اربابیم، اون وقت نمی تونیم یک
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -اون رو شبی یکی بخوری حله. و از اتاق بیرون رفت. به گمانم او هم امروز حال خوشی نداشت. نفس کلافه ای کشیدم و از جایم بلند شدم. برق اتاق را خاموش کردم و دوباره خودم را روی تخت انداختم. نیم ساعتی خوابیدم اما باز هم با درد شدید بلند شدم. نمی فهمیدم این روز ها چه شده بود که این درد شدید تر شده بود. شاید هم همیشه شدید بود، فقط دست های آن دختر آرامش می کرد. موبایل را روشن کردم و نگاهی به ساعت انداختم. هشت شب بود. چهارمین روز از عید. بچه ی سوگند چندم به دنیا می آمد؟ چیزی یادم نمی آمد. از وقتی که نامش را آوردم یادش آرامم نمی گذاشت. یاد او و بچه ای که آن ها هم قربانی خیانت شده بودد، یعنی هنوز هم نفهمیده بود شوهرش چه گندی زده است و من را مقصر می دانست. نفس کلافه ای کشیدم و به سمت پنجره رفتم. نمی خواستم قبول کنم که از بیرون کردنشان پشمیان هستم. غرورم از درون وجودم فریاد می زد درست ترین کار را کرده ام و هیچ کس اجازه ی حرف زدن روی آن را نداشت. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت599 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -اون رو شبی یکی بخوری حله. و از اتاق بیرون رفت. به گم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 نگاهی به حیاط انداختم. تمام درخت ها شکوفه در آورده بود. بوی بهار قشنگ بود، اما نه به قشنگی بوی پاییز... بوی ابان! آبان حق داشت آن قدری مست این باغ و شکوفه ها شود که از باغ بیرون برود. ای کاش من هم حوصله ی قدم زدن میان این درخت ها را داشتم. اما تمام این باغ من را یاد آن آتش می انداخت. باز هم نگاهی به صفحه ی موبایلم انداختم. خیال بچه ی سوگند آرامم نمی کرد. آن ها سه تا زن بودند. مردی که پیششان نبود تا اگر نیمه شبی آن بچه به دنیا آمد سوگند را به بیمارستان برساند، مردی که نبود همراهشان باشد، نکند اتفاقی بیفتد. قفل صفحه را باز کردم. احوال پرسی از مادر بهترین بهانه برای فهمیدن از حال آن بچه بود. شماره ی مادر را گرفتم و موبایل را به گوشم چسباندم. بوق اول.... بوق دوم... بوق سوم... بوق چهارم... شاید دلشان نمی خواست جوابم را بدهند. تماس را قطع کردم. موبایل را از همام فاصله روی تخت انداختم و بی اختیاری پوزخندی روی لب هایم نشست. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت600 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 نگاهی به حیاط انداختم. تمام درخت ها شکوفه در آورده بود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 من خوب یاد گرفته بودم روی احسااستم غلبه کنم. پس فراموش می کردم حس نگرانی برادرانه و حس شیرینی دایی شدن را. غذایم را روی میز گذاشته بودند. بدون این که بیدارم کنند. در بطری که داریوش آورده بود را باز کردم. دانه ای از آن قرص های آبی را در آوردم و در دهانم انداختم. لیوان را پر از آب کردم و یک نفس آن را سر کشیدم. قرص هنگام پایین رفتن از گلویم پودر شد و تلخی اش تمام گلویم را سوزاند. تلخی اش مانند زهر بود! این چه زهرماری بود که آورده بود! بطری را هم روی میز انداختم. دوباره به سمت پنجره رفتم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. صدایی که این روز ها خیلی کمرنگ شده بود. بهه سمت تخت رفتم. با دیدن نام مادر روی موبایلم لبخندی روی لب هایم نشست. خم شدم و موبایل را برداشتم. همین طور که به سمت پنجره قدم بر می داشتم دکمه ی سبز را فشردم. -الو -سلام پسرم. -سلام. -سال نوت مبارک باشه. سال نو؟ اصلا یادم رفته بود که هنوز عید هست و هنوز وقت تبریک گفتن. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت601 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 من خوب یاد گرفته بودم روی احسااستم غلبه کنم. پس فرامو
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 یادم رفته بود که هر سال مادر را وقت سال تحویل در اغوش می گرفتم و امسال بعد از چند روز حتی برای تبریکش هم یادم نبود. مهم نبود، قرار نیست که همه ی سال ها خوش باشد، باید سیاهی هم این وسط باشد تا سفیدی به چشم بیاد. -همچنین. -خیال می کردم ما رو فراموش کردی. -زنگ زدم ببینم مشکلی ندارین؟ -نه، خداروشکر همه چیز خوبه. ای کاش خود مادر حرفی از سوگند و بچه اش می زد. مثلا خودش می گفت که بچه اش قرار است به دنیا بیاید، یا مثلا حال او هم خوش هست. -خودتون خوبین؟ -من هم خوبم الحمدالله. عید امسال رنگ و بوی قبل رو نداشت. ولی یه سفره ای بود که با خاتون و سوگند دور هم بشینیم. -خداروشکر. چشم هایم سنگین شده بود. دستی به پلک هایم کشیدم و آن را ماساژِی دادم. -ا.وضاع تو چطوره پسرم؟ صدای مادر گرم بود. به گمانم دلتنگی او را هم نرم کرده بود. او یک زن بود، پدر می گفت هیچ وقت با احساسات یک زن بازی نکن؛ می گفت زن ها آفریده شدند برای فرمانروایی احساسات. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت602 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 یادم رفته بود که هر سال مادر را وقت سال تحویل در اغوش
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 می گفت که آن ها ملکه هایی هستند که دنیایشان را احساسات می سازد، می گفت با آن بازی نکنم. پوزخندی گوشه ی لبم نشست. من زن نبودم، اما یک زن بدجوری با حس من بازی کرده بود، آن هم حس عاشقی! -خوبه. می گذره. -به رونق بگذره. صدای جیغی از آن طرف تلفن بلند شد. هردویمان ساکت شدیم. صدای حیغ ادامه پیدا کرد. -خاتون...خاتون چی شده؟ و صدای بوق های ممتدد که در گوشم پیچید. موبایل را پایین اوردم نگاهی به صفحه اش انداختم. صدای جیغ های سوگند بود. در بچگی به دخترک جیغ جیغو مشهور بود، صدایش را به خوبی می شناختم. اصلا جز سوگند کدام دختر جوانی در آن خانه بود که آن طور جیغ می کشد؟ نکند حس دایی شدنم واقعی باشد و امشب قرار باشد آن کوچولو به دنیا بیاید؟ دوباره شماره ی مادر را گرفتم. فقط امیدوار بودم که آن صدا برای آن بچه باشد، نه چیز دیگری. بوق ها پشت هم به گوشم رسید اما هیچ خبری از صدای گرم مادر نشد. موبایل را با عصبانیت پایین آوردم. مثلا می خواستم که ارام شوم اما بدتر نگران شده بودم حالا این نگرانی لعنتی هم به دلتنگی اضافه شده بود. پرده را کنار زدم که خمیازه ای بزرگ کشیدم. من که آن همه خوابیدم. اصلا من که هیچ وقت این وقت روز خوابم نمی آمد. کم کم چشم هایم بیشتر روی هم افتادند. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت603 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 می گفت که آن ها ملکه هایی هستند که دنیایشان را احساسات
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 حس خواب الودگی بدجور به من غلبه کرده بود. انگار تمام جیغ های سووگند را فراموش کردم. به سمت تخت رفتم. خودم را روی آن انداختم. پلک هایم را روی هم گذاشتم و... دیگر نفهیدم چه شده بود که در سیاهی مطلق فرو رفتم. _ صدای زنگ های مکرری در گوشم پیچید. انگار مته ای را در سرم فرو می کردند. می خواستم پلک هایم را باز کنم اما مانند چسبی به هم چسبیده بودند. دستم را روی تشک تکان دادم. گشتم تا بالاخره توانستم آن موبایل را پیدا کنم. موبایل را جلوی صورتم آوردم. به زور لای پلک هایم را باز کردم. با دیدن نام مادر ترسیده و شتاب زده از جایم بلند شدم. روی تخت نشستم و همین طور به نامش نگاه کردم. یاد جیغ ها افتادم. دستم را روی گلویم گذاشتم و سرفه ای کردم تا صدایم صاف شود. چند ضربه ای به صورتم زدم تا خوابم بپرد. دکمه ی سبز را فشردم و موبایل را به گوش هایم چسباندم. هنوز هم منگ بودم. انگار در خواب غوطه ور بودم. -الو -سلام پسرم. صدای مادر خوش حال بود. نفس آسوده ای کشیدم. پس خداروشکر اتفاقی نفتاده بود. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت604 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 حس خواب الودگی بدجور به من غلبه کرده بود. انگار تمام
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -سلام مادر. -دایی شدنت مبارک. لبخندی روی لب هایم نشست. پس آن همه حس نگرانی و دلتنگی دیروزم بیخودی نبود. دستی به چشم هایم گشیدم. بعد از مدت ها این بهترین خبری بود که می توانستم بشنوم. بالاخره بچه ای توانست از میان این هجوم گرد و غبار پا به دنیا بگذارد. لبخندم بعد از مدت ها از اعماق وجودم بود. برای بچه ی خودمان نقشه های زیادی کشیده بودم. نه به آن ها رسیدم و نه حالا می توانستم بچه ی تنها خواهرم را ببینم. اما حس خوبی داشت، حس دایی شدن قشنگ بود! -به دنیا اومد؟ -آره، انگار منتظر بود داییش زنگ بزنه. -دختره؟ -آره. دختر. قشنگ ترین تعبیری بود که می شد از زندگی انجام داد. من اربابی بودم که باید حتما وارثی داشته باشم، اما همیشه آرزو می کردم بچه ی سوسن دختر باشد. آرزویم را به کسی نگفته بودم، اما دختر دنیا را رنگی می کرد و لبخند می نشاند روی لب ها. پسر هم قشنگ بود، پسری به قشنگی باربدم. -خوبه الان؟ -آره خدار.وشکر هردوشون خوبن. -خداروشکر. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت605 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -سلام مادر. -دایی شدنت مبارک. لبخندی روی لب هایم نشس
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 هردویمان سکوت کردیم. می دانستم مادر چی می خواست بگوید که مکث می کرد. من او را به خوبی می شناختم دیگر. -امیر. نمی خواستم آن حرف را به زبان بیاورد. جواب من که معلوم بود. ولی نمی خواستم همان یک کوره سو امید را هم نابود کنم. -چیزی نیاز ندارین مادر. -چیزی؟ اگه منظورت پوله نه. -من باید برم. -امیر! ستی به صورتم کشیدم و جوابش را ندادم. -با خاتون و سوگند بیایم عمارت. -من ازتون نخواستم که برین. -ولی من جایی هستم که دخترم هست. -خداحافظ. دستم به سمت قطع تماس رفت که مادر با سرعت نامم را صدا زد. -امیر. -بله. یعنی نمی خوای از حرفت کوتاه بیای؟ محکم و قاطع گفتم: -نه. و صدایی از خفای غرورم اره ای فریاد زد. اما غرور مانع بالا آمدنش شد، اما نمی گذاشتم حرفم دوتا شود. من از احساس نبودم که بخواهم با دلتنگی جا بزنم. -باشه، خداحافظ پسرم. -خداحافظ. تماس را قطع کردم. موباایل را در جیبم فرو کردم. سعی کردم به هیچ وجه به دلتنگی فکر نکنم. فقط باید خوش جال باشم برای به دنیا آمدن آن بچه. وقتی بعد از مدت ها بچه ای به دنیا آمده است که می توانست امیدی باشد برای لبخند هایم چرا از آن می گذشتم؟ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️