eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.3هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و مهر عزیزانم، این پیام‌‌ و پیام بعدیش رو با دقت مطالعه کنید. داستان ابر و انار به صورت آنلاین شنبه و سه‌شنبه‌ها (شب) گذاشته می‌شه. توجه داشته باشید داستان کاملا آنلاینه و مشغله‌های من زیاد. تا حد امکان روند رو منظم پیش می‌برم اما امکان وقفه یا گاهی بی‌نظمی وجود داره. آدمیزاد از یک دقیقه بعدش بی‌خبره و درگیر می‌شه. اگر خوندن داستان آنلاین و انتظار براتون سخته وقتی به پارت‌های پایانی رسیدیم شروع به مطالعه کنید. داستان یک هفته بعد از قسمت آخر از کانال حذف می‌شه. هیچ شخص، کانال، سایت و یا گروهی به هیچ عنوان مجاز به نشر، ذخیره پارت‌ها و ساخت فایل از داستان نیست. با هر گونه کپی و نشر از داستان به صورت قانونی و بدون تذکر برخورد می‌کنم
برای هر نویسنده‌‌ای نوشتن تو فضای امن و پر از انرژی راحته. چیزی که ما نویسنده‌ها رو برای نوشتن در فضای مجازی دلگرم می‌کنه، همراهانمون و انرژی و فعالیتشونه. انگیزه‌ی من هم برای نشر مجازی داستانم شمایید. لمسِ اشتیاقتون به قصه‌هام، لذت هم‌ صحبتی در حین نوشتن داستان و همسفری‌مون تو این مسیر پر خیال❤️☁️ می‌خوام این انگیزه و لذت رو حفظ کنید. مُبَلغ ابر و انار باشید و خانواده‌مون‌ رو بزرگ کنید✨️ ۳۰ پارت از داستان تو کانال قرار می‌گیره. قبل از رسیدن به پارت سی‌ام پیامی برای دعوت از عزیزانتون گذاشته می‌شه تا ناشرش باشید. اگر بعد از گذاشتن این پیام از عزیزانتون دعوت کنید و حداقل ۸۰۰ نفر به خانواده‌مون اضافه بشن، داستان رو کامل می‌ذارم. اگر نه، عزیزانی که قصد مطالعه‌ی داستان رو دارن می‌تونن عضو کانال vip مخصوصِ این داستان بشن و حلاوتش رو گوارا کنن
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
سلام و مهر عزیزانم، این پیام‌‌ و پیام بعدیش رو با دقت مطالعه کنید. داستان ابر و انار به صورت آنلاین
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . از پشت روبند منظره‌ی شهر گنگ بود. هر از گاهی پر روبندش را بالا می‌زد تا شهر را ببیند. ماجرای دیگری به اینجا کشانده بودش اما نمی‌توانست جلوی اشتیاقش برای دیدن این شهر و شلوغی‌ و رنگ‌هایش را بگیرد. برای او تهران در خانی آباد و شهر ری و مزار شاه عبدالعظیم حسنی جمع می‌شد. محله‌هایی که در آن پا گرفته و به امروز رسیده بود. هر زمان دل مادر می‌گرفت چادر چاقچور می‌کردند و به حضرت عبدالعظیم پناهنده می‌شدند. از معدود اَماکنی بود که حق تردد به آن را داشتند. مادر با اشک و بوسیدن مشبک‌های ضریح دل سبک می‌کرد. بعد دست او را می‌گرفت و به بازارچه می‌برد. با هم کباب داغ می‌خوردند و از روزهای خوشی که بنا بود داشته باشند حرف می‌زدند. روزهایی که هیچگاه نرسیدند. برای پرت کردن خیال و کم کردن سنگینی بغض، نگاهش را به اتومبیل‌ها و رفت و آمد آدم‌ها دوخت. دوست داشت‌ با یکی از آن اتوموبیل‌های سیاهِ مجلل در شهر می‌گشت. نه این درشکه‌ی خشک و خالی. توجهش به زن‌های آراسته در کت و دامن و کلاه‌های خوش دوخت جلب شد. از پر و گل‌های سرخ و میخکی که لبه‌ی کلاهشان گذاشته بودند خوشش آمد. دخترهای جوان دست در دست هم خرامان راه می‌رفتند و با چشم‌های آرایش شده‌یشان نگاه پر نازی تحویل مردهای کت و شلواری و کراوات زده می‌داند. باز یاد مادر افتاد. هر شب با حوصله به چشم‌های دخترکش سرمه می‌کشید و با نفسش که بعد از خدا، حق و متبرک بود وان یکاد می‌خواند و توی صورت دختر می‌دمید که از هر چه بلای جن و انس و شور چشمی‌ هست در امان باشد. از روی نیمکت درشکه خم شد روشن‌تر آدم‌ها را ببیند. درشکه‌چی گفت: جلب توجه و نگاه نکنید خانم. جهت آرامش خودتون. پاسبانی چادر و روبنده‌تونو ببینه ایجاد مزاحمت می‌کنه. آقا فرمودن بی‌دردسر و در آرامش خدمتشون برسید. تا اینجاشم جیب آژان و پاسبانا رو باد کردیم! نفسش را زیر روبندش پخش کرد و تکیه داد. درشکه‌چی به اسب هی زد. اسب سرعت گرفت. صدای چرخ و سم‌های اسب بلند شد. حالا تصویر دکان‌ها، دست‌فروش‌ها، پسرک روزنامه‌چی، اتومبیل‌ها و دخترهای ترکه‌ایِ کت و دامنی و پسرهای جوانِ فاکل و کروات زده هم مبهم بود هم گذری. حوصله‌اش ته کشید. آرام‌ پرسید: چقدر راه داریم تا منزل آقا؟ درشکه‌چی سرش را نیمه برگرداند: چیزی نمونده. دروازه‌ شمیران پیداس. نگاهش را به مقابل داد. آثار محل سکونت نویش را دید. کمی جلوتر پارک امین الدوله بود. اولین پارکی که به تقلید از آداب و بنای فرنگی‌ها در عصر قاجار ساخته شد. پارک مثلثی شکل بود و سرسبز. پر از گل‌ و پیچ‌های امین الدوله. امین الدوله زمان ساخت بنا این گیاه معطر را در سرتاسر پارکش کاشته بود. برای همین نام گیاه به امین الدوله گره خورد و شد پیچ امین الدوله. زمان مشروطه خواهی این پارک پناهگاه بعضی از پیشوایان مشروطه بود. آن زمان امین الدوله جامه‌ی خاک به تن کرده و اداره‌ی پارک به پسرش رسیده بود. پسرش مشروطه‌ خواهان را به قزاقان شاه تحویل داد و سبب مرگشان شد. بی‌اختیار آه کشید: مامِ من ایران، سرزمین دلاوران و مقاومان، آبستن حوادث و خون. درشکه‌چی پرسید: چیزی فرمودین خانم؟ لب زد: خیر. با شما نبودم. و نگاهش را از پارک امین الدوله گرفت. از جایی که تا به حال ندیده بود اما خوب می‌شناختش و وصفش را شنیده بود. آفتاب داشت از شهر می‌رفت. آسمان آبیِ تیره بود که درشکه در کوچه‌ای خلوت و باریک ایستاد. به مقصد رسیده بودند. درشکه‌چی محتاط اطرافش را برانداز کرد و پیاده شد. کلون چپی در چوبی را گرفت و محکم کوبید. دختر به خانه چشم دوخت. دیوارهای بلند نمای خانه را پنهان کرده بودند. صدای ظریف زنانه‌ای از پشت گفت: اومدم. درشکه‌چی گفت: منم زری خانم‌. امانت آقا رو آوردم. دخترک پا به زمین گذاشت. چادر سیاهش را مرتب کرد و کمرش را سفت‌تر. جلوی در که رسید درشکه‌چی به رسم احترام عقب‌تر ایستاد. دختر نفسش را آزاد کرد و کمرش را صاف. تازه نفس به این میدان آمده بود! زنی با روسری و گیس‌های مجعد سیاهِ باز شده از فرق در را باز کرد. چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌اش کنجکاو دختر را کاوید: سلام. خوش اومدین خانم. در را بیشتر باز کرد و سر برگرداند: مهمونتون تشیف آوردن آقا. با دست به داخل اشاره کرد و گرم خندید: بفرمایین خانم. بفرمایین. ‌. ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . دختر بدون حرف از کنارش گذشت و وارد شد. نگاهش به باغچه‌ و حوض کوچک آبی خورد. همین که برای دیدن خانه سر بلند کرد مردی قد بلند و چهارشانه پیدایش شد. مو و ریش پر پشت جوگندمی‌، نگاه نافذ عسلی‌اش را جدی و پر ابهت تر نشان می‌داد. کتش را روی دوش انداخته و دست‌هایش را پشت کمرش برده بود. درشکه‌چی از همان دم در بلند گفت: انجام وظیفه شد آقا. رخصت. مرد بدون اینکه از دختر چشم بگیرد سر تکان داد. در که بسته شد، زنی از پشت قامت مرد بیرون آمد. پوشیده در روسری حریر سبز و پیراهن و دامن مخمل اعلا. به حتم جوراب‌هایش هم ابریشمی بود. این فکر از سر دختر گذشت. چشم‌های سیاه زن پر اخم و ناراضی به نظر می‌آمد. زری ماندن در این هوای سنگین را جایز ندانست. خودش را به راه دیگر زد و به مطبخ رفت. دختر روبند بالا داد و اول چشم به نگاه زن و بعد به چشم‌های مرد وصل کرد. _ سلام. گره ابروهای مرد از هم باز نشد. باز به تکان دادن سر اکتفا کرد. زن هم به تبعیت از مردش لب از لب باز نکرد. اما لب‌های دختر نرم به لبخندی عجیب باز شد و چشم‌های آرام و پر کینه‌اش وحشی‌تر. طوری که پشت زن لرزید. این نگاه را می‌شناخت. این قامت رعنا و اندام باریکِ مستوره در چادر را که به رسم عقبه‌‌اش برای خانه خراب کنی آمده بود. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
پارت اول ابر و انار گوارای وجودتون❤️ حس و نظرتون رو بنویسید و برام انرژی بفرستید☁️ https://daigo.ir/secret/1405040864
بله اواخر دوره‌ی پهلوی اول کمی قبل‌تر از سال ۱۳۲۰ خورشیدی
صبر کنید اسم قشنگش رو می‌گه❤️
خیلی گفتید فضای این داستان فرق داره. باید بگم بله سبک و فضای این داستان از داستان‌های قبلی متفاوته و باید خوب تصورش کنید☁️
سلام شب بهشت نوشتن تو دوره‌های تاریخی مختلف رو دوست دارم واقعا چالش سخت و خوبیه از زمان رایحه‌ی محراب تصمیم گرفتم بین داستان‌هایی که از امروز می‌نویسم، گاهی به تاریخ‌های قبل‌تر برگردم و همینطور در تاریخ ایران عزیزمون عقب گرد و روایتش کنم❤️
سلام ممنون از دعای خیرتون🌱 از دیشب همینطور نور به قلبم می‌تابید✨️
سلام و مهر چه خبر عزیزهای ندیده؟ بعد از مدت‌ها برای هم صحبتی اومدم https://daigo.ir/secret/1405040864
به این سوی چراغ ابر و انار ارتباطی به رایحه‌ی محراب نداره. داستان مستقله
سلام عزیزکم کتاب سال آینده منتشر می‌شه ویژه به یادتونم نازَکام🦋
کتاب نجوای هر ترانه‌ به احتمال زیاد بله. کتاب رایحه‌ی محراب نه
سلام عزیز‌کم من چنین روزهایی با خدا و خودم خلوت می‌کنم اگر خیلی تحت فشار باشم از تراپیست هم کمک می‌گیرم
اتفاقا من هم برای کنکور کم آوردم‌. تحت فشار و توقع بودم. گاهی درس رو رها کردم. اما در آخر حرف و فشارها رو به جون خریدم، به حرف دلم گوش دادم و وارد رشته و جایگاهی شدم که متعلق بهش بودم
سلام عزیزِ ندیده خوشحالم به هدفتون رسیدید و شیرینی این رسیدن سبزیِ رایحه‌ی محرابه💚
موضوعاتی رو در بر می‌گیره که نیاز به تحقیق زیاد داره تا همه‌ی ابعاد تحقیقیش رو کامل نکنم منتشر نمی‌شه بعد از تکمیل برای چاپ می‌ره اگر به‌خاطر حجم داستان و بعضی از مسائل بخوان ازش کم کنن قبل از چاپ برای داستان کانال vip می‌زنم اول نسخه‌ی کاملش گذاشته بشه
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
سلام و مهر عزیزانم، این پیام‌‌ و پیام بعدیش رو با دقت مطالعه کنید. داستان ابر و انار به صورت آنلاین
عزیزانم تو این پیام و پیام بعدیش شرایط مطالعه و پارت گذاری رمان ابر و انار کامل گفته شده قبل از ابراز ناراحتی که جواب داده نمی‌شه پیام‌ها رو بخونید برای شما گذاشته شدن💚
راستی چقدر اهل مطالعه و کتاب هستید؟ ۱_ زیاد کتاب می‌خونم ۲_ سرانه‌ی مطالعه‌ام متوسطه ۳_ کم و بیش ۴_ اهل مطالعه و کتاب نیستم عدد گزینه موردنظرتون رو به لینک زیر ارسال کنید ببینم چقدر اهل مطالعه داریم🥰👇🏻 https://daigo.ir/secret/1405040864
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون ❤️ . . دختر چند قدم به مرد و زن نزدیک‌تر شد. ابتدا دستش را مقابل مرد گرفت. به نشانه‌ی احترام به بزرگ و آقای خانه. _ افتخار آشنایی نمی‌دید عمویحیی؟ یحیی مردد دست دختر را گرفت. ملایم دستش را فشرد و سریع رها کرد. انگار دختر بیماری مسری‌ای چیزی داشته باشد! این بار دست دختر مقابل زن دراز شد. زن چشم در چشم، محکم دستش را گرفت و چند لحظه میان انگشت‌های پر انگشترش نگهش داشت. نه به رسم محبت و احساس نزدیکی. به رسم به رخ کشیدن قدرت و آستانه‌ی تحمل. لبخند دختر آرام بود: شما باید فیروزه بانو باشید. زوجه‌ی عمویحیی. فیروزه سر تکان داد: و شما ناردانه‌ هستی. صبیه‌ی جنابِ یوسفِ مرحوم. خوش آمدی. ناردانه رنجید که اسم مادرش را نیاورد. در نگاهش خط و نشان می‌رقصید اما با لحن ملایمی گفت: حکما خسته‌ی راهی. همراهم بیا دختر. فیروزه راه افتاد. ناردانه پشت سرش رفت. تازه چشمش حیاط کوچک را خوب دید. کمی بالاتر از حوض شش ضلعی کوچک، درخت خرمالو و نارنجی مقابل هم همسايه بودند. برای دیدن نمای ساختمان سر بالا گرفت. خانه دو طبقه بود با نمای آجری و پنجره‌های قرینه در هر طبقه. گچبری ظریف سر در خانه توجهش را جلب کرد. طاووس‌های گچی سپید روبه‌روی هم سر فرود آورده و دور تا دور پنجره‌ی وسطی طبقه‌ی بالا را گرفته بودند. فیروزه در چوبی تیره را باز کرد و وارد شد. ناردانه نگاهش را از طاووس‌ها گرفت و خودش را به زن عمویش رساند. وارد راهروی عریضی شدند‌. سمت راست راهرو پله‌های آجری می‌خورد. کنار راه پله طاقچه‌ی کوچکی بود تزئین شده با گلدان بی‌گل فیروزه‌ای. فیروزه به‌سمت چپ اشاره کرد: اینجا اتاق نشیمن مهمانه. در بهار و تابستان از مهمان‌ها اینجا پذیرایی می‌کنیم. مقابلش هم اتاق من و جناب يحیی و خانم بزرگه. انتهای این راهرو به مطبخ و آب انبار و حیاط پشتی می‌رسه. اتاق‌های دیگه و نشیمن زمستانه طبقه‌ی بالا هستن. ناردانه محو رنگ آبی میانه‌ی دیوارها شده بود. از این رنگ آرامش می‌گرفت. حواسش از توضیحات فیروزه پرت شد. فیروزه مقابل اتاق نشیمن ایستاد: اول برای دستبوسی خدمت خانم بزرگ می‌رسیم. چادر بردار و گرد راه از لباسات بتکون. بعد بلندتر گفت: زری، خدمت مهمانمون برس. یادش آمد مادر گفته بود این خانه آدابی دارد. آدابی که به نظرش دست و پا گیر بود یا حداقل صاحبانش ارزشش را نداشتند. زری تیز و فرز از انتهای راهرو خودش را رساند و چادر و روبند ناردانه را گرفت. ناردانه پشت سر فیروزه وارد نشیمن شد. این بار هم رنگ دیوارها و ترکیب رنگ قرمز فرش گل درشت بافتِ کرمان چشمش را گرفت. پرده‌های حریر سپید شیشه‌های رنگی پنجره‌ها را پوشانده بودند. دور تا دور اتاق پشتی و مخده چیده شده بود. زن میانسالی دامن و پیراهن زرشکی به تن وسط اتاق تکیه زده به مخده نشسته بود. گیس‌های حنازده‌اش را بافته و از زیر روسری سیاه گیپورش بیرون انداخته بود. پوستش چروک انداخته و تلخی‌ چهره‌اش را بیشتر کرده بود. چشم‌های قهوه‌ای تیره‌‌ی سرمه زده‌اش را از پنجره گرفت و به ناردانه دوخت. ناردانه می‌دانست این زن، مهتاج السطنه‌ی بزرگ، عادت دارد رنگ لباسش را با احوالش میزان کند. حکما می‌خواست شادی‌اش را به رخ بکشد که در این سن و سال این رنگ لباس به تن کرده و تازه موهایش را حنا زده بود. فیروزه به مهتاج لبخند زد: خانم بزرگ، ناردانه خانم رسیدن. سپس با چشم و ابرو به ناردانه اشاره کرد دست مهتاج را ببوسد. ناردانه نزدیک شد. مهتاج بدون حرف دستش را روی زانویش گذاشت و نگاه بی‌تفاوت و سردش را به پنجره دوخت. ناردانه دست مهتاج را گرفت و آرام فشرد. همانطور ملایم دستش را روی زانویش برگرداند. ابروهای مهتاج درهم رفت. ناردانه صاف ایستاد. فیروزه گفت: یحتمل با آداب ما آشنا نیستن. عذرشونو بپذیرید خانم بزرگ. ناردانه خیره به صورت مهتاج پرسید: آداب شما چیزی جز احترامه؟ فیروزه جواب داد: خیر. دست بوسی از بزرگتر جزو آداب احترامه‌. یحیی داخل شد. نمی‌خواست آرامش خانه بهم‌ بریزد. برای اینکه حرف را عوض کند گفت: فیروزه بانو، به زری گفتی از مهمان پذیرایی کنه؟ قبل از اینکه فیروزه جواب بدهد مهتاج روترش کرد: زبون پر نیش و بی‌ نزاکت مهمانت مانع شد. ناردانه محکم گفت: تو آداب مام دست بزرگتر بوسیده می‌شه. بزرگانم زیر خاکن. به یادم می‌مونه برای زیارت رفتم مزارشونو ببوسم. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نون‌والقلم‌و‌مایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . مهتاج پوزخند زد. یحیی کتش را از روی دوش برداشت و کنارش نشست. سعی می‌کرد به ناردانه نگاه نکند. _ فیروزه، به اتاقش راهنماییش کن. همونجا ازش پذیرایی بشه. فیروزه از نشیمن بیرون زد. ناردانه هم پشت سرش. چشم یحیی به قامت بلند و چین‌های دامن سیاه دخترک خورد. پیراهن و روسری‌اش هم سیاه بود. سیاه پوش آمده بود. نفسش را بیرون داد. نه بودن دختر را اینجا می‌خواست نه نبودنش را. مهتاج کنایه را شروع کرد: چشمت روشن یحیی! _ بحث از سر نگیر خانم بزرگ. یک کلام گفتم بازم می‌گم این دختر برادرزاده و هم خونِ منه. بعد از پدر و مادرش من بزرگترشم. نمی‌تونم تو این شهر درندش رهاش کنم. مهتاج گیره‌ی روسری‌اش را محکم کرد: نشنفتی؟ دخترک گفت بزرگانش زیر خاکن. حکما تو رو به حساب نمیاره. یحیی بدون جواب بلند شد و به اتاقش رفت. بحث آمدن ناردانه به این خانه و جلب رضایت مادرش و فیروزه بی‌فایده بود. ناردانه همچنان پشت سر فیروزه در خانه می‌گشت. فیروزه نمی‌گذاشت هم شانه و هم قدم شوند‌. می‌خواست به دختر شیرفهم کند جایگاهش در این خانه از مهمان فراتر نمی‌رود و خانم خانه کیست. از کنار اتاق اهالی خانه گذشتند و به نشیمن رسیدند. نشیمن زمستانه کوچک‌تر از نشیمن پایین بود اما زیبا و مجلل‌تر. آبی دیوارهای این طبقه خوشرنگ‌تر بود. گوشه‌ی دیوار و سقف با رنگ طلایی مجلل به نظر می‌آمد. شومینه‌ی دیواری وسط اتاق بود و رویش رادیو و چند قاب عکس سیاه و سفید. فرش دستبافت اردکان زمین را گرفته بود. اینجا به جای پشتی و مخده، برای مهمان‌ها مبل و صندلی گذاشته بودند. جنس مبلمان از چوب بود و روکش و نشیمنگاهشان پارچه‌ی مخمل قهوه‌ای اعلا. حکما این اتاق برای پذیرایی از مهمان‌های ویژه بود. چشم ناردانه به نقاشی‌ای که روی دیوار مقابل شومینه کشیده شده بود، افتاد. بی‌اختیار کنار نقاشی رفت. جانش برای رنگ و هنر می‌رفت. دریای متلاطمی به تصویر کشیده شده بود که کشتی بی‌سر نشینی با بادبان‌های باز در آن سرگردان بود. زری سینی به دست آمد. لیوان شربت را به ناردانه تعارف زد. ناردانه بدون چشم گرفتن از نقاشی لیوان را برداشت و پرسید: کدوم دستای هنرمندی این نقاشیو نقش زدن؟ زری لبخند زد: جنابِ سپهر. ناردانه سوالی نگاهش کرد. زری زیر چشمی فیروزه را پایید و محتاط ادامه داد: پسرعموتون. پسر وسطی آقا. ابروی ناردانه بالا رفت. تنها می‌دانست سه پسرعمو دارد. هیچکدامشان را ندیده بود. جرعه‌ای از شربت آلبالوی خنک نوشید و به فیروزه چشم دوخت: پسرعموها نیستن؟ آشنا نشدیم. فیروزه جدی گفت: اتاقت کنار همین نشیمنه. زری برای شام خبرت می‌کنه. از کنار ناردانه گذر کرد و در چهارچوب ایستاد: اتاق پسرا همین طبقه‌س. منزل نیستن. وقت شام آشنا می‌شین. ناردانه به نقاشی خیره شد. همین کشتی بی‌سرنشین بود که در چنگ این دریای پر تلاطم، میان اهالی پر کینه‌ی این‌ خانه به دام افتاده بود. . ✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی . Instagram: Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
قسمت جدید ابر و انار رو خوندید؟ از حال و هواتون برام بنویسید https://daigo.ir/secret/1405040864
ناردانه به معنای دانه‌ی انار هست
گوارای روحتون باشه
چشم و گوش و حافظه گذاشتن به پای کتاب‌ها، تاریخ خوانی و مستندها
کی می‌دونه حکایت این عمارت کوچیک چیه و به کجا می‌رسه☁️✨️
می‌دونید دیگه. اسم‌ها نشونه‌ان، مقدسن :)
با پارت‌های بعدی از خونه‌ای که خونه‌ی عمویحیی رو ازش الهام گرفتم براتون عکس می‌ذارم
حالا اسم برادرهای دیگه رو باید بشنويد!