سلام عزیزِ دیده
چقدر حس خوبیه نگاههامون به وصل هم رسیدن✨️
پیشاپیش #آیههای_جنون برای بار دوم گوارای روحتون💙
مدرسهی البرز و خاطرههاش :)
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• | نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 #رایحہ_ے_محراب #قسمت_اول #عطرِ_مریم
پاییزِ سال یک هزار و سیصد و نود و هشتِ شمسیِ غریب،
ابرهای تیره را شکافتی
وَ بر جهانِ تاریکم تابیدی
مهمانِ قلب و قلمم شدی
تا ماندگارترین بهارم باشی💚✨️
۱۲ مهرِ ۱۴۰۳ | پنجمین طلوع رایحهی محراب
سلام و مهر
انشاءالله اولین رونمایی #نجوای_هر_ترانه نمایشگاه کتاب هست
تو این دو سه روز بچهها کلی پیام ارسال کردن که برای بار چندم دارید کتاب #آیههای_جنون رو برای عزیزانتون هدیه میگیرید
پيشاپيش نوش نگاهشون باشه💙
میدونید که فصل قصهی آیههای جنون پاییزه🍂
میگوید: چرا اینطوری میخندی؟!
گیج میشوم از فعل مفرد. سریع لبخندم را میخورم. معذب نگاهم را به میز میدوزم.
گیج میپرسم: چطوری؟
با جملهاش قلبم از هم پاشید.
_ یه جوری که انگار فقط تو بلدی بخندی!
از عکسها و دیالوگهای موردعلاقهی شما از #آیههای_جنون در بهخوان
قلبم تا همیشه برای این ترکیب میره
خونهی بابارضا (ع) و کتاب #آیههای_جنون
بعد از مدتها سلام
حالتون چطوره عزیزهای ندیده؟ پاییز چطور میگذره؟
https://daigo.ir/secret/1405040864
چند روزه از رسیدن کتاب #آیههای_جنون خبر میدید
مبارک لحظهها و آغوشتون باشه🩵☁️
از آیههای جنونتون برام عکس ارسال کنید و از حال و هوای قصه بنویسید بیشتر کیف کنم
سلام #رایحهی_محراب گوارای وجودتون باشه💚
خوشحالم تو کانال Vip کنار هم عطر رایحهی رو میچشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محراب گفت: تو سه تا چیز چای تردید نیست
اگه توشون تردید باشه مفت نمیارزن.
پرسیدم: چه چیزایی؟
گفت: ایمان، آرمان عشق.
از رمان #رایحهی_محراب | لیلی سلطانی
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋 نونوالقلمومایسطرون🌿 #من_با_تو . #فصل_ششم #پارت_
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_ششم
#پارت_دویست_و_سی_و_چهار
.
سپیده توپ بادی را محکم سمت فاطمه پرت کرد. توپ به کمر فاطمه خورد.
سپیده توی هوا پرید: سوهتی. سوهتی.
فاطمه اخم کرد و دست به کمرش زد.
_ نه خیرم. از اول!
سپیده هم مثل خودش اخمو و دست به کمر شد.
_ میگم سوهتی. نوبت تویه.
فاطمه بلندتر گفت: نع! نع!
مامان عینکش را روی چشمش زد و مجله به دست روی مبل نشست.
_ شانس آوردیم مائده با امیرحسین رفت وگرنه همسایهها سرسام میگرفتن.
لبخند زدم و از سپیده و فاطمه چشم نگرفتم. هنوز سر اینکه کدامشان باید توپ را پرتاب کند توی حیاط خانهی مامان و بابا بحث میکردند.
تازه تولد سه سالگییشان گذشته بود.
شام را خانهی مامان دعوت بودیم. قرار بود شهریار و عاطفه هم بیایند.
فاطمه جلوی سپیده ایستاد و به موهای مجعد طلاییاش تاب داد. سپیده کپ خودش بود. کمی باریکتر و با نگاه جسور و محکمتر.
فاطمه مقابلش کم نمیآورد. البته همانطورکه از خجالت هم درمیآمدند، جانشان هم برای همدیگر در میرفت.
مائده با امیرحسین برای خریدن خوراکی رفته بود. خوراکی برایش مهمتر از بازی بود. برعکس فاطمه و سپیده.
بحث فاطمه و سپیده بالا گرفته بود.
مامان خواست پیششان برود. خواستم نرود تا خودشان باهم کنار بیایند.
من و امیرحسین دوست نداشتیم وابسته باشند. نمیگذاشتیم از محبت ما استفاده کنند. مگر اینکه کار خیلی بالا میگرفت و میانشان قاضی میشدیم.
فاطمه توپ را زیرش بغلش زد و گفت دیگر بازی نمیکند. سپیده خواست توپ را بگیرد. یک بهانهی دیگر برای دعوا!
فاطمه توپ را کشید: مال من. تو زدی.
سپیده ابروهای نازک روشنش را بالا داد: دیدی خولدی!
فاطمه با توپ به خانه برگشت. مامان گفت توپ کثیف است نیاوردش.
فاطمه سمت دستشویی رفت و گفت رویش آب میگیرد.
امیرحسین با مائده برگشت. هر دو دستش پر بود. خرید برای بچهها را بیشتر از هر خریدی دوست داشت.
سپیده همراهشان شد تا سهمش را بگیرد.
امیرحسین و مائده و سپیده آمدند پیش مامان نشستند. سپیده و مائده توی کیسهها خم شدند.
مائده ذوق زده گفت: بشتنی گلفتیم.
بعد بلندتر فاطمه را صدا زد: آجی. آجی بیاد.
فاطمه با دست و صورت و توپ خیس برگشت.
کیسهی خوراکیها را که دید اخمش لبخند شد. توپ را ول کرد.
مثل مائده و سپیده توی کیسهها رفت.
بستنیهایشان را بستند و کنار هم نشستند. با لذت بستنییشان را لیس میزدند و اتل متل بازی میکردند.
انگار نه انگار فاطمه و سپیده دعوا کرده بودند.
امیرحسین معجون بستنی را به من داد. مامان عاشق معجون بود.
کنارش که نشستم بستنی قیفی وانیلی را جلویم گرفت. من هم عاشق بستنی وانیلی بودم. بستنی را گرفتم و تشکر کردم.
دلم برای همین دوستت دارمهای کوچک ضعف میرفت. برای عسلیهای شیرینش که با هیجان بین من و دخترهایش میگشت.
•♡•
شام را دور هم خوردیم. زیر نگاه پر برق مامان و بابا. با موسیقیِ جیغ و خندههای دیار و فاطمه و سپیده و مائده که دور سرمان میگشتند.
بعد از شام عاطفه و شهریار رفتند. قبلش مراسم خواهش و اصرار بچهها برای کنار هم ماندن شروع شد. قرار شد یک روز تعطیل من و عاطفه با بچهها به خانهی مامان ناهید بیاییم و بمانیم.
سه قلوها از بس آتش سوزانده بودند، نا نداشتند.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی و نشر داستان ممنوع🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#من_با_تو
.
#فصل_ششم
#پارت_آخر
.
روی تخت دوران مجردی من خوابشان برد. امیرحسین پتو را رویشان کشید و عمیق پیشانیشان را بوسید.
قد که بلند کرد، قاب صورت به خواب رفتهی دخترها در حصار موهای مجعد طلاییشان در چشمش نشست. لبخندش از هر عسلی شیرینتر بود.
زمزمه کرد: قربونتون برم من.
آرام گفتم: داره حسودیم میشه.
امیرحسین سر بلند کرد: بعد از خدا این سه تا فرشته رو از تو دارم.
تشکهای خودمان را روی زمین انداختم. کنار هم که دراز کشیدیم سرم را روی بازوی امیرحسین گذاشتم.
امیرحسین زود چشم بست. هر روز از صبح تا غروب سرپا بود. غروب هم که میآمد سه قلوهای بابایی امانش نمیدادند.
روی پهلو چرخیدم و به نیم رخش خیره شدم. آرام نفس میکشید.
دستم را روی قفسهی سینهاش گذاشتم تا ریتم قلب و نفسهایش را بیشتر حس کنم.
نگاهم سمت دخترها چرخید. قربانشان رفتم. طاقت نیاوردم و بلند شدم. صورت هر سهتایشان را بوسیدم و سرجایم برگشتم.
دوباره سرم را روی بازوی امیرحسین گذاشتم. چشمم به پنجره افتاد. پنجرهای که خیلی از روزهای نوجوانیام پشتش به انتظار ایستادم. لبهایم کشیده شد.
هر چیزی که از پشت پنجره میخواستم همینجا بود، کنارم. آرام نفس میکشید.
دوباره به سمتم برگشتم و خودم را محکمتر بهش چسباندم. تکانی خورد و بدون اینکه چشم باز کند در آغوشم گرفت. چشم بستم و عطر نفسهای امیرحسین و دخترها را نفس کشیدم.
هر چیزی میخواستم همینجا بود. تا ابد این مرد و زندگی را دوست داشتم. تا ابد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
سلام همراه با الوعده وفا از پارتهای اضافه شده به قصهی من با تو
دوست دارید قصهی من با تو رو با مقداری تغییرات و پایان جزئیتر در آغوش بکشید؟ اگر دوست دارید تو لینک ناشناس قلب قرمز بذارید❤️
https://daigo.ir/secret/1405040864
این روزها کلی پیام از طرف شما و حال و هواتون با #آیههای_جنون دارم و آبی میشم💙☁️
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
معرفی کتاب آیههای جنون آيههای جنون روایت لطیف و متفاوتی از چندین ماجرا و شخصیت است. ماجراهایی که
سلام عزیزِ تازه وارد خوش اومدید🌱
پیامتون رو روی معرفی کتاب #آیههای_جنون رپلی کردم
دسته بندی کتاب اجتماعی، روانشناسی و عاشقانهست.
آیه دختر جوونیه که تو خانوادهی متعصب بزرگ شده. میخواد قوانین خانواده رو تغییر بده اما همه چیز اونطور که میخواد پیش نمیره و مسیر زندگیش بدون اینکه بدونه و بخواد بهخاطر گذشتهی پدرش تغییر میکنه
چالشهای زیادی سر راه آیه قرار میگیره. گاهی درست برخورد میکنه، گاهی اشتباه میره، گاهی خسته میشه تا به چیزی که میخواد برسه و دوست داشتن واقعی و متفاوت رو یاد بگیره
خبر جذاب اول:
سهشنبه (شب) پارت اول رمان ابر و انار گذاشته و قبلش روند و شرایط پارت گذاری اعلام میشه
برای همسفر شدن با این قصه باید خیلی بهم انرژی بدید تا بعد از مدتها تو این فضا قلم دست بگیرم و آنلاین بنویسم
برای اینکه انرژیهاتون رو ببینم پیام ناشناس رو به قلب قرمز بکشید❤️