هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
سلام عزیز دلی که یه بار دیدمت تو نمایشگاه کتاب و عکس گرفتیم و از شما خواستم آیههای جنون رو به دخترم-آیه-تقدیم کنی.
اون موقعی که آیهی من یک ساله بود با آیه شما و اینستا آشنا شدم.... یادش بخیر.....
هدیه هم تخفیف ویژه vip ابر و انار بذارید پلیییز🥲
#دایگو
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
📪 پیام جدید سلام عزیز دلی که یه بار دیدمت تو نمایشگاه کتاب و عکس گرفتیم و از شما خواستم آیههای جن
سلام عزیزِ دیده
دلم برای دیدن و هم صحبتی با شما از نزدیک تنگ شده✨️
خدا آیهتون رو حفظ کنه و نشونهی خودش قرار بده💙
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
سلام روز بهشت علاوه بر این کانال و کانال لیالی، یک کانال VIP هم دارم که پر از مزایای ویژه است. تو ای
🎉شروع عضوگیری کانال VIP با تخفیف فوقالعاده به مناسبت روز پدر!
فرصتی عالی پیش روتونه تا به کانال VIP بپیوندید و از مزایای ویژهش استفاده کنید:
●تخفیفهای ویژهتر برای خرید کتابها و دورههای آموزشی.
●تخفیف بیشتر برای کمپهای کتابخوانی و اشتراک داستانهای جدید.
●لایو موضوعی در کانال خصوصی.
راستی، نسخه اولیه رمان رایحهی محراب تا سه ماه دیگه روی این کانال هست و میتونید تو این مدت مطالعهش کنید.
✨تخفیف ویژه برای ۵۰ نفر اول:
۵۰ نفر اول میتونن با ۶۲ درصد تخفیف، فقط با ۷۶ هزار تومان عضو کانال VIP بشن!
بعد از پر شدن ظرفیت اولیه، عضویت با ۵۲ درصد تخفیف و مبلغ ۹۸ هزار تومان تا ۲۵ دی ادامه خواهد داشت.
📌توجه:
این اشتراک دائمیه، یعنی تنها یک بار هزینه پرداخت میکنید و همیشه از این امکانات استفاده میکنید.
برای تهیهی اشتراک به مریم جان پیام بدید👇🏻
@maryaarr
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
🎉شروع عضوگیری کانال VIP با تخفیف فوقالعاده به مناسبت روز پدر! فرصتی عالی پیش روتونه تا به کانال V
این اولین عیدی من برای میلاد باباسید، علی (ع) به شما💚
و عیدی دومم شنبه و سهشنبه این هفته که شبهای پارت گذاری داستان ابر و اناره، به جای حدود دو پارت، هر دو شب سه پارت کامل مینویسم و بهتون هدیه میدم.
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
من با رایحه و محراب معنی عشق رو فهمیدم
معنی عشق واقعی رو
عشق بدون هوس و خودخواهی
به نظرم زیباترین تعریف عشق رو به تصویر کشیدی لیلی
ناب ترین و خالص ترین عشق
#دایگو
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_بیست_و_دو
.
گره ابروی یحیی به سحاب سرایت کرد.
_ مطمئنی پدر؟
یحیی سر تکان داد: به غلامرضا گفتم حواسش باشه. هر نوبه که سر و کلهی هر غریبهای سمت و سوی خونه خانیآباد پیدا شد خبرم کنه.
بهسمت سحاب برگشت و جدی گفت: این موضوع بین خودمون بمونه سحاب. احدی خبردار نشه. علی الخصوص ناردانه.
سحاب سر تکان داد: خیالت راحت. اگر کمکی لازم بود بهم بگو.
یحیی به چشمهای روشن پسرش لبخند زد. چشمهایی که از صورت خودش به صورت پسرش منعکس شده بود. لحظهای خودش را در سحاب دید. لبخند از روی لبش رفت.
سحاب خیره به چشمهای پدرش لبخند پررنگتری زد. خواست برود که یحیی بازویش را گرفت.
نگاه سحاب کنجکاو شد. یحیی سعی کرد لحنش عادی باشد: اون شب از بحث ازدواج و سر و همسر پا به گریز گذاشتی.
سحاب خندید: نه. یه مقدار به خلوت و سکوت نیاز داشتم.
_ وقتشه دیگه. به مادرت بسپارم برات آستین بالا بزنه یا خودت آستینِ دلو بالا زدی؟
لحن و نگاه سحاب محجوب بود و محکم: فعلا که آستین دلم بالا نخورده. ترجیح میدم دلم بلرزه بعد سر و همسر بگیرم.
یحیی به میزش تکیه داد و دستهایش را در جیبش برد. لبخندش بوی خاطرههای تلخ را میداد: پای درد و رنج لرزشم وامیسی؟!
سحاب مطمئن سر تکان داد: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد!
یحیی آهی کشید و یک دستش را از جیبش درآورد. با همان دست به شانهی پسرش زد.
_ دلتو جای دُرُس جا بذار.
سحاب یک تای ابرویش را بالا داد: امیدوارم تو دلدادگی مختار باشم. دله دیگه، به اختیار تو کاری نداره.
یحیی دستش را از روی شانهی سحاب برداشت.
_ سعی کن مختار باشی وگرنه...
حرفش را ادامه نداد. به جایش نگاه غمگین و آرامش را به رخ سحاب کشید. وقتی سحاب از اتاق بیرون رفت، یحیی به پشت پنجره نگاه انداخت.
غلامرضا رفته و ناردانه هنوز در حیاط بود.
خم شده و خرمالوهای افتاده از درخت را از روی زمین برمیداشت. موهای خرماییاش از زیر روسری، با باد تکان میخورد. یحیی بیاختیار به گذشته رفت. به همین حیاط، همین درخت خرمالو، وقتی افسانه هنوز دخترکی دوازده سیزده بود که سایهاش روزهای خانهی اجدادی مهتاج را گرمتر میکرد.
آن روز هم هوای پاییزی تازه و نمدار بود. یحیی از پشت همین پنجره به او خیره شده بود. افسانه خرمالویی را که باد از شاخههای بلند درخت انداخته بود، برداشت. لبخندی کوچکی روی لبش نشست. لبخندی که انگار برای خرمالو بود یا شاید برای رنگ و لعاب دنیای خودش. یحیی هرگز مقصود لبخندش را نفهمید.
او افسانه را یک دختر ساده نمیدید. در افسانه چیزی بود که مثل نسیمی لطیف آرامشش را به هم میریخت. او با هر نگاه، هر حرکت ساده، انگار دنیایی برای خودش داشت که یحیی را به دنبالش میکشید.
تا زمانی که افسانه خرمالوهایش را جمع کرد و به خانهی خودشان برگشت، نگاه یحیی از او جدا نشد.
حالا، همان درخت خرمالو بود، همان حیاط و دختری دیگر شبیه افسانه. ناردانه که دامنش را از خرمالوهای افتاده پر کرده بود، سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد. سایهای از حسرت و چیزی نامعلوم در چشمهاش موج میزد. یحیی زیر لب زمزمه کرد: چقدر این دختر شبیه توئه، افسانه. ولی...
امیدوارم اشتباهات تو رو تکرار نکنه...
صدا در گلویش شکست. از پنجره فاصله گرفت، اما حس کرد که گذشته همچنان با حال گره خورده است. با چشمهای آرام و بیغم سحاب، با نگاه زخمی این دختر، با این خانه که سرد بود...
•♡•
ناردانه دستی به روسری حریرش کشید و صاف ایستاد. تقهای که به در زد، سحاب گفت بفرمایید.
آرام در را باز کرد. نور زرد و لرزان چراغ زنبوری از گوشه اتاق به بیرون میتابید و سایههای بلند و مبهمی روی دیوارها انداخته بود. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، قفسهی کتابهای بلندِ گوشهی اتاق بود. چوب تیرهاش کهنه اما محکم به نظر میرسید و پر بود از کتابهایی با جلدهای چرمی و مقوایی. بعضی از کتابها با نظم کنار هم چیده شده و بعضی دیگر انگار به عجله روی هم انباشته شده بود. بوی کاغذ و جوهر در هوا بود.
این اولین بار بود که اتاق سحاب را کامل میدید. دقیق شد تا همه چیز را ببیند و با جزئیات بهخاطر بسپارد. احتمال داشت به کارش بیاید.
نگاهش به میز کوچک کنار قفسه افتاد. روی آن چند کاغذ پراکنده بود، یک قلمدان برنجی که گوشهاش لکهای از جوهر داشت و یک ساعت جیبی باز که عقربههایش آرام و بیصدا حرکت میکرد. یک جعبه کبریت و چند چوب کبریت سوخته هم کنار چراغ زنبوری دیده میشد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
تختی چوبی و ساده زیر پنجره قرار داشت. پتو پشمیای به رنگ آبی نفتی روی آن رها شده بود و بالش سفیدش کمی نامرتب به نظر میرسید. فرش دستبافت سرخ رنگش دیگر به وضوح گذشته نبود.
سحاب پشت به در نشسته بود. به دیوار تکیه داده و کتابی در دست داشت. نور چراغ روی صورتش سایه انداخته و نگاهش جدی و متمرکز روی کتاب بود. قدمهای ناردانه باعث شد سرش را کمی بچرخاند.
ناردانه لحظهای مکث کرد، نگاهش روی همه چیز دوباره چرخید. اینجا قلمرو سحاب بود؛ ساده، ساکت و عمیق.
نگاه خسته و پرسشگر سحاب را که دید بشقاب توی دستش را بالا گرفت.
_ خرمالو آوردم. امروز خودم از حیاط جمعشون کردم.
صدایش آرام بود و لطیف.
سحاب کتاب را بست: ممنون. بیا تو.
ناردانه قدم به داخل گذاشت. چند ساعت صبر کرده بود تا کیهان و سپهر باهم به طبقهی پایین بروند و او را در اتاق سحاب نبینند.
احساس کرد وارد دنیای متفاوتی شده. جایی که شباهتی به فضای شلوغ، پرجنبوجوش و کمی تجملاتی خانه نداشت. بشقاب خرمالو را روی میز گذاشت و نگاهش بار دیگر به کتابها برگشت.
_ اینجا... این اتاق بیشتر شبیه کتابخونهس تا اتاق خواب.
نگاهش به کتاب نیمهبازی که سحاب کنار گذاشت، افتاد. عنوانش روی جلد چرمی حک شده بود: "رسالهای درباره نابرابری انسانها" از روسو.
سحاب لبخند زد: اینطور به نظر میاد؟ نگاهش دور اتاقش چرخید: تنها دوست دارم اطرافم پر از چیزهایی باشه که حالمو خوب میکنن و بهم آگاهی میدن.
ناردانه سر تکان داد. سحاب به صندلی اشاره کرد و گفت بنشیند. ناردانه به جای صندلی، روی فرش مقابل سحاب دو زانو نشست و بشقاب را هم برداشت و میانشان گذاشت.
نگاهش به ساعت جیبی افتاد که آرام تیکتاک میکرد: بهنظرت زمان واقعا میتونه همهچیزو تغییر بده؟
لبخند سحاب کمرنگ بود: زمان یه ابزاره. تغییرو خودمون میسازیم.
بعد دست به بشقاب برد و یکی از میوههای براق و نارنجی را برداشت. نگاهی به خرمالو انداخت: یادم رفته بود از درخت میوه بچینم. انقدر سرم گرم شده که...
ناردانه لبخند زد: اینا رو باد چیده. یه سریاش له و لورده شده بود. برای مربا گذاشتم کنار. شاخههای درخت سنگین شده.
سحاب ابروهایش را بالا داد: میخوای مربا درست کنی؟
ناردانه لبخندش را پررنگ کرد: آره هر سال پاییز با مادر، مربای خرمالو درست میکردیم.
یکهو غم به چشمها و لحنش نشست. برای اینکه غم را دور کند ادامه داد: آقاغلامرضا خیلی دوست داشت. باید واسش کنار بذارم.
_ خوبه. خیلی وقته مربای خرمالو نخوردم.
_ فردا دست به کار میشم.
مقالهی نرگسو خوندم. به جد به قلمش علاقهمند شدم.
میخواستم روزنامه رو برگردوندم، یادم رفت بیارم.
سحاب خرمالویش را مزه کرد: لزومی نداره. پیش خودت باشه. از این به بعد برات روزنامه میارم.
ناردانه تشکر کرد و بلند شد. سحاب خواست چیزی بگوید اما مکث کرد. ناردانه نگاهش را از او گرفت و بار دیگر به اتاق نگاه کرد. اینجا چیزی داشت... چیزی که نمیفهمید چیست.
•♡•
آسمان تهران همچنان گرفته بود و آفتاب کمرمق. مه رقیقی کوچههای دروازه شمیران را پوشانده بود و صدای گاریها از دور به گوش میرسید و سکوت محله را بهم میریخت.
ناردانه و زری پشت میز چوبی که رویش پر از خرمالو بود، مشغول بودند.
ناردانه همین که از مدرسه برگشت موهایش را با چارقد سبز عقب داد و آستینهایش را بالا زد. دستهای ظریفش با چاقوی کوچک و تیزی پوست خرمالوها را جدا میکرد. نگاهش هر از گاهی به زری میافتاد که با مهارت گوشت خرمالوها را از هستههایشان جدا میکرد و در کاسه میریخت.
زری گرم و صمیمی گفت: خانم، این مربای خرمالو مثل نقل مجلس زمستون میشه. قشنگ تو قندان بذارینش، مهمونا انگشت به دهن میمونن.
ناردانه لبخند کمرنگی زد: امیدوارم به خوبی مرباهای مادرم بشه.
چاقو را کنار گذاشت و خرمالوی پوستکندهای را در کاسه گذاشت.
دستش را با پیشبندش پاک کرد و به زری نگاهی انداخت: زری، گاهی گمون میکنم اینجا زیادیام. هم صحبتی با تو دل گرمم میکنه.
زری دست از کار کشید. کمرش را راست کرد و مهربان نگاهش کرد:
اینجوری نگین خانم جون. حقتونه مثل یه خانم تو خونه خودتون باشید. اینجا خونهی شماس. آقایحیی از قبل اومدنتون هزار بار اینو گفته.
ناردانه نگاهش را به خرمالوها دوخت. بوی شیرین میوههای لهشده و شکر در حال جوشیدن در قابلمه مسی فضا را پر کرده بود. بخار گرم و مطبوعی از قابلمه بلند میشد و پنجرهی مطبخ را مهآلود کرده بود.
زری برای اینکه ناردانه را از آن حال و هوا بیرون بیاورد با لحن خندانی گفت: این همه خرمالو داریم. چرا مرباشو درست کنیم؟ اگه جای شما بودم یه شیرینی درست میکردم و میبردم خونهی فک و فامیل پسردار!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . تختی چوبی و ساده زیر پنجره قرار داشت. پتو پشمیای به رنگ آبی نفتی
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
ناردانه با لبخندی محو چاقویش برداشت و دوباره مشغول شد: یعتی برم پی خواستگار؟ یعنی من به این دنیا اومدم و اینجا نشستم که فقط شوهر کنم؟
زری کمی معذب اما با خندهای ساده، جواب داد: خب... آخه شما دختر به این زیبایی و با کمالات. حیفه بشینین اینجا مربا درست کنین. باید برید تو خونه خودتون. مادر خدابیامرزم همیشه میگفت دختری که قد بکشه و شوهر نکنه، سرزنش ننهباباش به دوشه.
_ زری، فکر میکنی زندگی فقط شوهر کردن و بچه آوردنه؟ فکر میکنی اگر من برم خونهی شوهر، همهچیز خوب میشه؟
زری که دست از کار کشیده بود، با چشمهای درشت شده به ناردانه خیره شد: خب... آره، خانمجون. آدم که تنها نمیتونه بمونه. زندگی آدم با شوهر و بچه کامل میشه. زن تنهایی که عزت نداره!
ناردانه قاشق چوبی را برداشت و در قابلمهای که خرمالوها در آن میجوشیدند، فرو کرد. بوی شکر و گلاب بیشتر پخش شد.
_ من میخوام درس بخونم. میخوام به دانشسرا برم. میدونی این یعنی چی؟ یعنی وقتی دخترایی مثل من بتونن تحصیل کنن، شاید یه روزی هیچ دختری مجبور نباشه به این فکر کنه که عزتش فقط با شوهر کردن و خونه نشینی به دست میاد.
زری که انگار حرفهای ناردانه برایش عجیب بود، متحیر گفت: ولی مگه زن تو خونه خودش زندگی نمیکنه؟ درس و مشق برا مرداس.
ناردانه به خرمالوهایی که در قابلمه غل میزد، خیره شد. انگار داشت آیندهای را میدید که زری نمیتوانست حتی تصورش را بکند.
_ دنیای ما باید عوض بشه. زن و مرد فرق زیادی ندارن. چرا فکر میکنی زندگی فقط به مردا اجازه میده برن بیرون و دنبال آرزوهاشون باشن؟ چرا ما باید همیشه تو خونه بمونیم؟ چرا ما دنبال آرزوهامون نباشیم؟
زری معذبتر شد. خرمالویی در دست گرفت: نمیدونم خانمجون. این چیزا از عقل من بزرگتره. ولی همین که شما خوبین و دل بزرگی دارین، کافیه. شبیه خیلی از آدمایی که من دیدم نیستین.
ناردانه لبخند پر حرفی زد: من میخوام دنیا جای بهتری باشه. برای همهمون. برای تو، برای من. برای همه زری.
زری لبخند به لب شانه بالا انداخت: خدا سایه شما رو کم نکنه، خانم. من نمیدونم دنیا بهتر میشه یا نه. فقط میدونم اگه این مربا خوب در بیاد، کاممون شیرین میشه.
هر دو خندیدند. ورود فیروزه خندهیشان را قطع کرد.
نگاهش به کاسه خرمالوها و قابلمه روی اجاق افتاد.
_ از صبح اینجا چه میکنید زری؟
زری با عجله جواب داد: خانم، داریم مربای خرمالو درست میکنیم. یعنی زحمت ناردانه خانمه. برای زمستون که...
فیروزه حرفش را قطع کرد و با نگاهی سرد به ناردانه گفت: کار تو این خونه زیاده. پخت مربا واجب نیس.
مگه درس و مشق نداری؟
ناردانه، بدون اینکه از لحن فیروزه ناراحت شود، با آرامش گفت: مثل اینکه اسرافو دوست ندارید. مام نخواستیم خرمالوها اسراف بشه.
فیروزه مکث کرد. چیزی در نگاه ناردانه بود. جسارت.
جسارت خاموش و پر حرارتی در چشمهای دخترک موج میزد.
_ مربا پختنت تموم شد به اتاقت برو و سر درست بشین. ورودت به مدرسه سهل نبوده که سهل بگیری!
بعد با قدمهای محکم و موقر بهسمت نشیمن تابستانه رفت.
مهتاج چهارزانو نشسته و چای شیرین و عطردارش را با نعلبکی مینوشید.
فیروزه که وارد شد، مهتاج نگاه نافذش را به او دوخت و با لحنی ملایم گفت: بیا فیروزهجان، بشین ببینم چه خبر شده. این عطر و بوی چیه بلند شده؟
فیروزه مقابلش نشست: ناردانه و زری دارن مربای خرمالو میپزن.
مهتاج ابروهای نازک و مرتبش را بالا انداخت و فنجان چای را زمین گذاشت: چه کارآمد شده این دختر! میره و میاد، درس میخونه، مربا میپزه. اونم بدون اذن و اطلاع از خانم خونه که تو باشی. دو صباح دیگه امور دیگهرم دس میگیره و اهالیو ضبط و ربط میکنه.
فیروزه با کمی مکث دهان باز کرد: هرچی باشه پارهی تن شما و یحییس. این همه وقت دور بوده. اینکه گاهی اینجا رو عین خونهش ببینه ایراد و دشواریای نداره اما...
مهتاج به پشتی و مخده تکیه داد: اما چی فیروزه؟
فیروزه نگاهش را مشوش کرد: نمیدونم حضورش تو این خونه بیاشکاله یا نه. از وقتی اومده، انگار همهچیز آشفته شده. اون از ماجرای سحاب و باز شدن پاش به شهربانی. این از زری که با این دخترک ندار شده. مطلعم زری خانهزاد و امینه ولی ناردانه باید شان و مرتبهی خودشو خاندانشو حفظ کنه. سپهرم که سر به هواتر از همیشهس.
مهتاج نگاه عمیقی به فیروزه انداخت: و سه پسر عزب تو این خونه ساکنن.
فیروزه آه کشید: پیش از اومدن ناردانه این حرفا رو زدیم. تکرارش باعث کدورت خاطر بیشتره.
مهتاج به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه گفت: خانواده مادریش که قیدشو زدن. بعد آبروریزی دخترشون حاضر نشدن لحظهای افسانه و دخترشو ببینن. بعد مرگشم که خبری ازشون نشد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . ناردانه با لبخندی محو چاقویش برداشت و دوباره مشغول شد: یعتی برم پ
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
اگه میخواستن قیمش باشن، همون روز که افسانه مُرد پی دختر و یادگارش میاومدن.
تنها راه اینه که...
مهتاج پوزخندی زد و خودش جواب خودش را داد: چه فکر و خیالی میکنم؟ کدوم مرد اصل و نصب داری حاضر میشه با دختر یوسف و افسانه ازدواج کنه؟ یه دختر با این همه زخم و گذشته و تربیت نامعلوم... اون هم تو قوم ما که آبرو و خانواده مهمترین داشته هر دختریه.
لبش را به دندان گرفت و نفسش را بیرون داد: البت شاید بشه تو فامیل دنبال کسی گشت. به هر حال کم نیستن خانوادههایی که دنبال وصلت با ما باشن. همهشون که دختردار نیستن. اضافه شدن شهرت ایرانزاد به اسم و رسمشون از طریق این دخترم از سرشون زیادیه.
فیروزه لبخندی از سر رضایت زد.
مهتاج دوباره فنجان چایش را برداشت و محکم گفت: به یحیی چیزی نگو. اون تو این فکر و خیاله که ناردانه دختر برادرشه و وظیفه داره ازش مراقبت کنه. اما واقعیت اینه که حضور این دختر تو این خونه به صلاح نیست.
باید به کمک هم کاری کنیم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
این هم پارتهای زیاد برای شیرینی تولد باباعلی (ع).
بهم بگو وقتی این قسمت رو خوندی حست چی بود؟ دوست دارم از نگاه تو داستانم رو ببینم.
https://daigo.ir/secret/1405040864
هدایت شده از ناشناس
📪 پیام جدید
انقدر محو داستان و شیرینیش بودم که وقتی رسیدم به پیام اخرتون دوباره برگشتم شمردم که واقعا چهارتا پارت رو تموم کردم؟ تموم جزئیات داستان رو بخاطر قلم ظزیفتون میتونم تصور کنم و با خوندنش انگار دارم یه سریال میبینم
دم شما گرم و ممنون بابت عیدیتون
#دایگو