سه روز دیگه دوازدهم مهر ماهه. سومین تولد رایحهی محراب🌱
داستانی که نشون آدمهای مختلف میتونن کنار هم باشن. از روزهای انقلاب گرفته تا جنگ و...
هموطن بودن اشتراک بزرگ و قدرتمندیه.
اشتراکی که نبايد خدشه دار بشه. ما باهم همهایم و بدون هم آشفته.
امیدوارم توی این چهار پنج روز اتفاقات خوبی بیفته و حال ما رو هم خوب کنه و دوباره رایحهی محراب جاری بشه🕊
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
سه روز دیگه دوازدهم مهر ماهه. سومین تولد رایحهی محراب🌱 داستانی که نشون آدمهای مختلف میتونن کنار ه
این بار یه یاعلی بزرگ از شما میخوام تا حال خوب رایحهی محراب رو تو این روزهای آشفته به آدمهای بیشتری هدیه بدیم❤️
سلام و مهر و عشق❤️
الهی حالتون خوب باشه🌿
عزیزانم، لطفا این پیام و چند پیام بعدیش رو با دقت مطالعه کنید.
رمان رایحهی محراب در دست ویرایشه و به زودی چاپ میشه. داستان برای چاپ قطعا تغییرات داره و چون حجمش زیاده، از حجمش کم میشه.
در نتیجه نسخهی چاپی رایحهی محراب از نسخهی اولیه و مجازیش، تا حدی متفاوته.
برای مرور دوباره و شیرین نسخهی اولیه داستان و برای عزیزانی که شاید به راحتی یا به این زودیها نتونن کتاب رو تهیه کنن، تصمیم گرفتم داستان رو مجدد تو کانال بذارم.
اما هیچ شخص، کانال، سایت و یا گروهی به هیچ عنوان مجاز به ذخیره، نشر و یا ساخت فایل از داستان نیست.
یعنی هیچ عزیزی نمیتونه داستان رو برای خودش ذخیره کنه یا برای دوستانش یا در گروه و کانالش ارسال کنه.
🌿❤️
با هول و ولا دوبارہ دستهایم را میان دستهایش گرفت.
خدا خدا میکردم قلبم نایستد!
لبخند عمیقی کنج لبش نشست، لبهایش چند بار تکان خورد تا بالاخرہ صدایش درآمد.
_ سَ... سلام برگِ گلم!
انگشتهایم را آرام فشرد و دوبارہ تکرار کرد: برگِ گلم!
تنم هر لحظه تبدارتر میشد و نگاهم تارتر.
طاقت نیاوردم و...
.
داستانی ناب و متفاوت از دلِ روزهای پر ماجرا👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3706388480C6acd183008
🌿🧡
نگاه یکی از مامورهای ساواک روی صورتم نشست، عرق سرد روی کمرم فرود آمد.
با سرعت دویدم! محراب داشت از روی دیوار بالا میرفت.
بلند صدایش زدم: آقا... آقامحراب!
روی دیوار خشکش زد. متعجب سربرگرداند: چیزی شده؟!
_ چی... چی همراته؟!
اخمش غلیظتر شد: یعنی چی؟!
_ وقتو تلف نکن! هرچی همراته بده به من. مامورای ساواکو دیدم. تا نیومدن بجنب!
تلخ گفت: برو! این ماجراها دخلی به شما نداره!
خشمگین گفتم: یالا، الان میرسن! سر برسن شریک جرمیم! باهم میبرنمون!
از دیوار پایین پرید. سریع از زیر پیراهنش چند برگه در آورد و مقابلم گرفت.
قهوهی چشمهایش را در نگاهم ریخت.
_ عادی اما سریع برو! اگه مشکلی برات پیش بیاد...
جملهاش را کامل نکرد. سریع برگهها را داخل کیفم چپاندم و از محراب فاصله گرفتم.
خواستم از کوچه خارج شوم که یکهو یکی از مامورها مقابلم سبز شد! گره کراواتش را محکم کرد و فاصلهاش با من را کم...
.
داستانی مملو از هیجان و عشق در قلب تاریخ👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3706388480C6acd183008
اینطور فعال و مبلغید💚
عین شخصیتهای محبوب قصه که همهی چیزهای خوب رو با همه تقسیم میکردن.
تا میتونید بنرها رو برای مخاطبین و گروههاتون فوروارد کنید و با یک جملهی قشنگ دعوتشون کنید. بدون در نظر گرفتن اعتقادات مذهبی و سیاسی، جنسیت، سن و سال و...
تو این روزها همه باید این قصه رو بخونن و به اون سالها سفر کنن🕊
وقتی دیزنی بیشتر دخترهایی رو خلق میکرد که منتظر بودن یه شاهزاده دنیاشون رو بسازه،
هایائو میازاکی دخترهایی رو خلق میکرد که میخواستن دنیا رو نجات بدن :)
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌻
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_اول
.
نهم تیر ماہ سال ۱۳۵۷
مثل تمام روزهای گرم و آفتابی تیر ماہ، خورشید روی سر حیاط سایه انداخته بود.
چشم به عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم!
خبری از مامان فهیمه و ریحانه نبود. برای اطمینان، پاورچین پاورچین و بدون دمپایی روی موزاییکهای داغ قدم برمیداشتم.
از ترس این که نکند یکهو حاج بابا هوس کند وسط ظهر به خانه بیاید، روسری حریرم را مرتب کردم. موهای بافته شدہام روی کمرم افتاد.
احساس میکردم قرار است بزرگترین خبط دنیا را مرتکب شوم!
قلبم بیقرار به سینه میکوبید. باید ملتفت میشدم آن پایین چه خبر است! هرچند حدس میزدم!
چند قدم ماندہ به پلههای آجری زیرزمین، صدای در حیاط بلند شد.
از ترس لبم را گاز گرفتم و ایستادم اما سریع به خودم آمدم.
عادی رو برگرداندم. حاج بابا داشت در را میبست. آب دهانم را قورت دادم و نفس تازہ کردم. بیخود به دلم بد نیوفتادہ بود!
خواست راہ خانه را در پیش بگیرد که چشمهای میشی رنگش شکارم کرد.
مهلت ندادم و زبان چرخاندم: سلام حاج بابا! خداقوت! خوش اومدی!
در همان حین با نازی دخترانه بهسمتش خرامیدم.
ابرو بالا کشید و جواب داد: علیک سلام! این چه وضعشه؟!
با نگاهش پاهایم را نشانه گرفت.
پشت سرش ایستادم و کمک کردم کتش را دربیاورد.
_ منظورتون پاهای برهنمه؟!
_ بله!
گلو صاف کردم و روبهرویش ایستادم: حواسم نبود! مامان فهیم سرش درد میکرد، از بس گفت سر و صدا نکنین پا برهنه تو حیاط دورہ افتادم.
آهانی که گفت، بوی طعنه میداد. اخمی تحویلم داد و گفت: صد مرتبه گفتم این گیسا رو کامل بپوشون! نسیه عمل میکنی؟!
با دست به پشت بام اشارہ کرد و ادامه داد: دور و ور این حیاط صد جفت چِش هست! خوش ندارم اهل محل از موهای کمند دختر حاج خلیل حرف بزنن!
سر به زیر انداختم و زمزمه کردم: شرمندہ حاج بابا! آخه...
تحکم در صدایش موج زد!
_ آخه و ولی و اما ندارہ رایحه!
دیگر کلمهای به زبان نیاوردم. چند قدم دور شد و پا روی پلهی ایوان گذاشت.
_ هنوز واسادی که! مامان فهیمت یادت ندادہ چطور از مرد خونه استقبال کنی؟!
لبخند زدم: الان بساط هندونه و شربت خاک شیرتونو آمادہ میکنم.
کنارش که رسیدم کتش را سمتم گرفت و گفت: اینو ببر داخل. میخوام بشینم حیاط.
عقب گرد کرد و کنار حوض نشست.
دستش را داخل حوض برد و مشتی آب برداشت. از پلهها که گذشتم صدایم زد: رایحه!
سر برگرداندم: بله حاج بابا؟
نگاهش به گلدان شمعدانی روی حوض بود. با یک دست ساقهی گل شمعدانی را نوازش میکرد و با دست دیگر ریشهای پر پشت سیاهش را.
_ راجع به انباریام نسیه عمل نکن! اینم صد مرتبه گفتم!
دیگه نبینم دور و ورش میپلکی واسه فوضولی!
دستم را خواندہ بود! به چشم گفتنی اکتفا کردم. شکست خوردہ و رنجیدہ وارد خانه شدم.
از حرص پا روی زمین کوبیدم و به خودم نهیب زدم: خاک بر سر بیعرضهت! نتونستی یه انباریو دید بزنی و بفهمی چه خبره!
با حرص کت را روی رخت آویز چوبی آویزان کردم و به آشپزخانه رفتم.
باید یک سر به خانهی عموباقر میرفتم و سر و گوشی آب میدادم. از حاج بابا و مامان فهیم چیزی دستگیرم نمیشد.
سر منشاء همان جا بود و ساکنِ منفور خانه!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_دوم
.
بعد از این که برای حاج بابا شربت خاکشیر و چند قاچ هندوانه بردم، به اتاقم رفتم تا دوتا دوتا چهارتا کنم چطور میتوان از کار حاج بابا و عموباقر سر درآورد!
مامان فهیم گفته بود به مناسبت نزدیکی به ماه شعبان به صرف عصرانه خانهی عمو باقر دعوتیم.
روسریام را برداشتم و روی زمین چمباتمه زدم.
در دلم آشوب بود. نگران حاج بابا بودم!
بعد از اتفاقی که برای عمواسماعیل، دوست صمیمی حاج بابا و عمو باقر افتاد؛ ترس و دلهره مهمان قلبم شد. به خصوص که بعد از آن ماجرا حاج بابا گفت بهتر است امسال دانشگاه نروم و کنکور را به تعویق بیاندازم. گفت اگر خدا بخواهد سال بعد! شاید هم...
از اینجا به بعد پی حرفش را نگرفت!
چند تقه به در اتاق خورد. بلند گفتم: بله؟!
صدای باز شدن در به گوشم رسید: آبجی، مامان میگه حالش خوب نیست، سردرد امونشو بریده. ما بریم کمک خاله ماهگل!
نگاهم را سمت ریحانه روانه کردم.
_ بهتر نشده؟!
_ گفت بهتره اما فعلا حال نداره. زشته نریم کمک!
بلند شدم و جواب دادم: ما که با خاله ماهگل از این حرفا نداریم!
ریحانه آرام و مهربان گفت: اگه خستهای بمون پیش مامان. من میرم!
خواست در اتاق را ببندد که سریع گفتم: تا آماده بشی حاضر شدم!
همین که ریحانه در را بست سمت کمد چوبی کوچک کنج اتاق رفتم. پیراهن بلند نخی آبی رنگی بیرون کشیدم.
پیراهن ساده بود. فقط بالاتنهاش نزدیک قسمت کمر تور آبی رنگی کار شده و بالا و پایین نوار مروارید دوزی شده بود.
تازه مامان فهیمه برایم دوخته بود. قدش تا نزدیک مچ پایم میرسید و کمی گشاد بود.
حاج بابا دوست داشت اگر دختر ارشدش چادر سر نمیکند، پوشیده باشد و به قول خودش کسی از گیسوی کمند و اندام تَرکهای دخترش حرف نزند!
جورابهای سیاه بلندم را پا کردم و سریع پیراهن را به تن.
موهایم را داخل پیراهن انداختم و روسری حریر سیاهم را محکم دور صورتم گره زدم.
از اتاق که بیرون آمدم خبری از مامان فهیم و حاج بابا نبود.
ریحانه چادر رنگی به سر، کنار حوض منتظرم ایستاده بود.
_ ریحانه، حاج بابا کو؟!
_ رفت بیرون!
زمزمه کردم: تازه اومده بود که!
همراه ریحانه از حیاط عبور کردیم. حاج بابا و مامان فهیم دلبستهی این خانه و حوض کوچک و باغچهی همیشه سر سبزش بودند.
نوزده سال با هم در این آشیانه آواز عشق خوانده بودند و دوست نداشتند حال و هوای خانه تغییر کند.
خانهای نسبتا بزرگ در یکی از کوچههای بن بست منیریه.
اهالی محل اکثرا بازاری بودند و متدین.
حاج بابا از افراد سرشناس و معتبر محل و بازار بود.
از کودکی در منیریه بزرگ شده بود. خانهی پدری عموباقر که نزدیکترین دوستش به حساب میآمد و رفیق گرمابه و گلستان هم بودند همین جا روبهروی خانهیمان بود.
عموباقر زودتر از حاج بابا دل به چشمهای قهوهای خاله ماهگل داده و ازدواج کرده بود. آنطور که خاله ماهگل میگفت اوایل ازدواج طبقهی دوم خانه ساکن بودند و بعد به خانهی دیگری رفتند. بعد از فوت پدرشوهر و مادرشوهرش خانه به عمو باقر رسید و دوباره به اینجا برگشتند.
تنها فرزندشان محراب، پنج سال از من بزرگتر بود.
محراب حکم برادر بزرگتر را برای من و ریحانه داشت.
ریحانه چنان "داداش" صدایش میزد که اگر کسی نمیدانست فکر میکرد برادر تنیمان است!
او هم با جملاتی از قبیل "جانم آبجی کوچیکه" و "جانِ داداش" جوابش را میداد.
طوری هوای ریحانه را داشت که گاهی فکر میکردم شاید ریحانه واقعا خواهر محراب است و به ما قالبش کردهاند!
با یادآوری محراب در ذهنم انگشت اشارهام را سمت ریحانه گرفتم و گفتم: وای به حالت اگه بخوای امروز با اون پسره دل و قلوه بدی و حرص منو دربیاری!
ریحانه با چشمهایی از حدقه بیرون زده پرسید: کدوم پسره؟!
پوزخند زدم: داداش محرابت!
محراب را کشیدم! ریحانه پقی زد زیر خنده.
_ اگه یه روز بفهمم محراب بیچاره به تو چه هیزم تری فروخته شاهکار کردم. داداش به این ماهی...
میان کلامش دوییدم و صورتم را جمع کردم: اه اه! از پنج شیش سالگیم که یادمه این موجود ماه نبود، فقط نچسب بود!
ریحانه ابرو بالا انداخت: خوبه فقط دو سال ازت کوچیکترم. محراب از اول آقا بود!
_ باشه تو راست میگی! مبارک عموباقر و خاله ماهگل باشه. تو چرا سنگشو به سینه میزنی؟!
پشت چشمی برایم نازک کرد و با طنازی جواب داد: چون همیشه مثل یه برادر هوامو داره!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_سوم
.
بیخیال ادامهی بحث شدم. از زمانی که دست راست و چپم را شناختم، آب من و محراب توی یک جوی نمیرفت. کاری به کار هم نداشتیم ولی اگر پرمان به پر هم میگرفت، از خجالت هم در میآمدیم!
مقابل خانهی عموباقر ایستادیم.
کوبهی فلزی در چوبی بزرگ را کوبیدم. هنوز زنگ نگذاشته بودند.
چند لحظه بعد صدای خاله ماهگل بلند شد: کیه؟!
ریحانه گفت: ماییم خاله جون!
چند ثانیه بعد در باز شد و صورت خاله ماهگل با لبخند آرامش بخش همیشگیاش نمایان.
_ سلام دخترای گلم! خوش اومدین.
همراه ریحانه وارد حیاط شدیم.
خاله چادر رنگیاش را برداشت و پرسید: پس خواهرم کو؟!
_ مامان سردرد داشت. ما اومدیم کمک.
مهربان پرسید: حالش خوبه؟!
_ خیالتون راحت خاله جون. یکم استراحت کنه میاد.
خاله قد متوسطی داشت و اندامی ظریف، صورت سفیدش مثل ماه میدرخشید.
چشمهای درشت قهوهای تیرهاش گیرا بود و در حصار مژههای پر پشت سیاهش.
ابروهای سیاهش را برعکس مد روز، نازک نکرده و پهن نگه داشته بود. بینی و لب هایی نازک و قرمزش متناسب صورتش بود.
چهرهاش در عین زیبایی، مهربان و دلنشین بود. به عموباقر حق میدادم شیفتهاش باشد!
نامش براندازهاش بود. ماهی که گل بود!
چشمهایم را دور تا دور حیاط چرخاندم. زیبایی و آرامش این خانه همیشه روحم را به وجد میآورد.
حیاط سنگ بود. هر دو سمت حیاط چند درخت آلبالو، گیلاس، هلو و زردآلو کاشته بودند.
وسط حیاط آبنمای سفید رنگی از جنس سنگ مرمر جا خوش کرده بود.
دو طرف آبنما با فاصلهی کمی دو باغچه باریک پر از گلهای محمدی سفید و صورتی، با نظم یکی در میان کاشته شده بودند.
نمای ساختمان سفید، دو طبقه و هلالی شکل بود. با ایوانی بزرگ و ستونهای قد بلند.
هر دو طرف ایوان برای ورود به ساختمان پلههای مارپیچ و کوتاه آجری میخورد.
با ذوق گفتم: خاله ماهگل، تو این خونه زندگی کردن چه عشق و صفایی داره!
توروخدا هیچوقت بهش دست نزنید! بذارین همین جور بکر و دلبر بمونه.
_ تا وقتی من و باقر زندهایم محاله اینجا دست بخوره. بعدش با محراب و خانم و بچههاشه!
از پشت سر در آغوشش کشیدم: الهی هزار سال سایهتون بالای سر ما و اینجا باشه.
_ اوه! چه خبره؟! صد سال بسه!
محکم گونهاش را بوسیدم: خب هزار و صد سال!
خاله را رها کردم و همانطورکه از پلهها بالا میرفتم گفتم: حالا خاله جونم بگو چی کار داری برات انجام بدم.
چادرش را روی ساعد دستش انداخت: برو بالا تا بهت بگم.
بعد رو به ریحانه گفت: چرا واسادی ریحان جانم؟! برو داخل.
ریحانه چشمی گفت و کنارم آمد. از راهروی عریض گذشتم و مستقیم وارد آشپزخانه شدم.
زنی قد کوتاه و نسبتا چاق پشت به من کنار کابینتهای آبی روشن ایستاده بود و قالب های پنیر را داخل پیش دستیها میگذاشت.
سریع گفتم: سلام!
زن بهسمتم برگشت. صورت گرد و پری داشت و گونههای سرخ رنگ.
چشمهای سیاهش شبیه چشمهای عمو باقر بود.
لبخند ریزی لبهایش را باز کرد. با لهجهی شیرین آذری گفت: سلام قیزیم! (دخترم) خوش اومدی!
خاله ماهگل کنارم ایستاد: رایحه جان! خدیجه خانم رو یادته؟! خواهر آقاباقر.
سریع گفتم: بله! یادمه وقتی بچه بودیم هر وقت از تبریز میاومدن، برامون کلی باقلوا و گردو و آلو خشک میاوردن.
با قدمهای بلند بهسمتش رفتم و گونههایش را بوسیدم.
_ خیلی خوش اومدین عمه خدیجه! یادمه بچه بودیم میگفتین عمه صداتون کنیم. خیلی وقته همو ندیدیم.
در آغوشم گرفت و با محبت گونههایم را بوسید: ماشالله چه خانمی شدی رایحه جان! ماشالله!
از آغوشش بیرون آمدم: خیلی وقته تهران نیومدین. دلتنگتون بودیم.
کنار ریحانه رفت و جواب داد: چند سالی میشه دختر!
بیای دیار خودمون خاکش انقدر پاگیرت میکنه که طاقت یه روز دوری ازشو نداری!
ریحانه را هم در آغوش کشید و صورتش را بوسید.
_ شما باید ریحانه جان باشی. چقدر بزرگ شدی.
ریحانه تشکر کرد و چادرش را برداشت.
عمه خدیجه پشت کابینت برگشت و پرسید: آقاخلیل و فهیمه خانم چطورن؟!
ریحانه پشت میز غذاخوری نشست و گفت: خوبن! یکم دیگه میان خدمتتون.
عمه خدیجه رو به خاله گفت: ماهگل جان، محراب بیدار نشد؟! بچهم نه ناشتا خورده نه ناهار!
ریحانه پرسید: داداش برگشته؟
خاله کنار یخچال رفت و جواب داد: آره عزیزم.
سر راه رفته تبریز عمه خدیجه رو آورده. بالا خوابه.
بعد رو به عمه خدیجه کرد: اگه تا نیم ساعت دیگه نیومد بیدارش میکنم.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
#رایحهی_محراب
.
#عطر_مریم
#پارت_چهارم
.
_ خاله، من و ریحانه چی کار کنیم؟!
خاله سبد بزرگ سبزی خوردن را از یخچال بیرون کشید و روی میز ناهار خوری گذاشت.
_ بشینین پر و پیمون لقمه بگیرین تا عصری محراب ببره پخش کنه.
ریحانه پرسید: نذریه؟!
خاله ماهگل سر تکان داد: به دلم افتاد یه خیرات کوچیک به نیت پدرشوهر و مادرشوهر خدابیامرزم بدم.
کنار ریحانه نشستم و گفتم: خدا رحمتشون کنه.
خاله "خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه" گفت و چند ظرف خرما و قالب پنیر هم روی میز گذاشت و روبهرویم نشست.
عمه خدیجه هم آمد. خاله تکه نانی برداشت و گفت: دانشگاهو چه کردی رایحه جانم؟!
_ امسال که کنکور نمیدم! یعنی حاج بابا اینطور صلاح دونست.
عمه خدیجه سریع پرسید: مگه چندسالته؟!
_ هیجده!
عمه با لبخندی گرم و خریدارانه جوابم را داد!
لبخند و نگاههایی که این روزها از زنهای در و همسایه و فامیل زیاد میدیدم. جنسشان دستم آمده بود!
صدای عمه خدیجه سکوت را شکست: راستی ماهگل، میخواین طبقه بالا رو چی کار کنین؟ بزرگهها.
میشه واسه پذیرایی از مهمون یه دستی به سر و روش کشید.
_ اگه خدا بخواد یه سر و سامونی بهش میدیم تا همین روزا برای محراب آستین بالا بزنیم.
محراب میگه دستم تنگه. آقاباقر گفت در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست!
طبقه بالا رو یه مدت برات ردیف میکنیم تا دست و بالت وا شه.
عمه خدیجه ذوق زده گفت: خوب میکنین! کسیو واسش در نظر داری؟
_ دور و ورمون دختر خوب کم نیس. حاج فتاح رو که میشناسی؟!
_ آره! همون که حجرهش کنار حجرهی داداشه.
_ یه دختر داره عین پنجهی آفتاب! خوبی و خانمیش زبون زده. میخوام با محراب حرف بزنم ببینم موافقه یا نه.
_خیر باشه به حق پنج تن! تو تبریزم کم نیستن خانوادههایی که بخوان با ما وصلت کنن.
خاله از صمیم قلب گفت: من که از خدامه این بچه زودتر سر و سامون بگیره.
ریحانه با خجالت و در عین حال خوشحالی گفت: پس عروسی افتادیم.
لبخند خاله پررنگ شد: اگه خدا و دوتا جوون بخوان بله!
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای مردانهای گفت: یالله!
صدای بم محراب بود. خاله ماهگل خندید: چه حلال زاده! بیا مامان جان!
محراب سر به زیر وارد آشپزخانه شد. موهای سیاهش را مرتب شانه زده بود. شلوار گرمکن سیاهی همراه تیشرت سفید و از رویش پیراهن سادهی خاکستری پوشیده بود.
ریحانه به احترامش بلند شد و من هم به اجبار همراهش.
_ سلام داداش! خسته نباشی. رسیدن به خیر!
آرام سلام دادم. چشمهایش لحظهای من را و بعد ریحانه را نشانه گرفت.
_ سلام ریحانه خانم! خوبی؟
سرجایم نشستم. ریحانه هنوز ایستاده بود.
_ خوبم! شما خوبی؟
محراب سمت یخچال رفت و گفت: به مرهمت شما! کم پیدایی!
دیگه خودت میتونی مسئلههای ریاضیتو حل کنی؟!
ریحانه خندید: این تهدید بود دیگه؟!
محراب سیبی که برداشته بود را گاز زد.
_ نه والا! سوال بود!
خاله ماهگل گفت: محراب جان، دمپختک رو گازه گرم کن بخور.
گاز دیگری از سیبش گرفت.
_ زیاد اشتها ندارم. با شما عصرونه میخورم.
عمه خدیجه شروع کرد به قربان صدقه رفتنش.
_ یه چیزی بخور بالام. (جیگرگوشهم)
از دیشب هیچی نخوردی قربونت بشم!
_ خدانکنه عمه!
این بار عمه خدیجه مرا مورد خطاب قرار داد: راستی رایحه جان، یادم رفت صورتتم مثل اسمت قشنگه قیزیم.
ترکی متوجه میشی؟!
لبخند محجوبی زدم.
_ شما لطف دارین! کم و بیش آره!
_ گفتی هیجده سالته؟!
متوجه نگاه شیطنت آمیز خاله ماهگل شدم. لبخندم را قورت دادم: بله!
_ گفتی چرا دانشگاه نرفتی؟!
_ حاج بابام گفتن امسال صلاحه نرم! انشاءالله سال بعد!
ریحانه سریع میان حرفمان دوید: رایحه درسش خیلی خوبه. خیلی وقته فقط درس میخونه. میخواد دکتر بشه.
عمه خدیجه دوباره از آن نگاههای خریدارانهاش نثارم کرد.
_ فهیمه خانم نمیاد؟!
جواب دادم: مامان سردرد داشتن. یکم دیگه میان.
محراب مهلت سوال و جواب بیشتر به عمه خدیجه نداد و نگاهش را به ریحانه دوخت.
_ خاله فهیمه چی شده؟!
ریحانه خرمایی میان لقمه جا داد و جواب: یکم سرش درد میکرد. چیزی نیست.
عمه خدیجه دوباره زبان باز کرد. این بار با خاله ماه گل مشغول صحبت شد اما به در میگفت که دیوار بشنود!
_ چقدر به علی گفتم بیا بریم تهران. بچهم محراب کلی به زحمت افتاد.
انقدر درگیره منم به زور میبینمش.
نفس عمیقی کشید و انگار کسی پرسیده باشد ادامه داد: کسب و کارش خیلی گرفته! اهل محل و کارش یه آقا مهندس بهش میگن، ده تا آقا مهندس از دهنشون میریزه!
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻کپی، ذخیره و نشر داستان ممنوع و حرام است🚫