لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
✨شروع ثبتنام آخرین دورهی نویسندگی ۱۴۰۳✨ "قصهات را بنویس" 💬آمادهای یه سفر جذاب به دنیای نویسندگی
فرصت برای شروع نویسندگی و یادگیری همچنان هست. شما هم میتونید همین امروز به جمع ما بپیوندید، یاد بگیرید، رشد کنید و امسال رو با مهارتهای جدید به پایان برسونید و سال جدید رو با مهارتهای جدید، با مَنِ تازه و سبزتر آغاز کنید🌱
برای ثبت نام تو دوره نویسندگی با تخفیف ویژه و تکرار نشدنی به مریم جان پیام بدید:
@maryaarr
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
میخواستم بیش از یک بار زندگی کنم. بارها و بارها! پس نوشتم! #لیلی_سلطانی
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میخواستم بیش از یک بار زندگی کنم. بارها و بارها.
دنیای خودم را بسازم، آدمهایی که هرگز نبودهاند را به زندگی بیاورم و احوالاتی را تجربه کنم که شاید هیچوقت در واقعیت به آنها نرسم. پس نوشتم.
نوشتم تا هر چقدر میخواهم زندگی کنم. تا هرچه در ذهنم میگذرد جان بگیرد و با هر خط، نفسی تازه به این جهان اضافه کنم.
نوشتم تا خالق باشم. شبیه به خدا.
لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌙
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
میخواستم بیش از یک بار زندگی کنم. بارها و بارها. دنیای خودم را بسازم، آدمهایی که هرگز نبودهاند را
این ویدئو تو کنجی گرفته شده که با همین دفتر و یک بغل کتاب میرفتم، مینشستم، میخوندم، نکته برداری میکردم و طرح و جزئیات داستان #ابر_و_انار رو قلم میزدم.
قصهی شب💫
"وهو المعز المذل"
#قسمت_اول
احساس میکنم دستهایم دیگر متعلق به من نیستند؛ متورم، کبود و بی حس شدهاند. اما عین حال از درون درد میکنند.
به تنهی ایگلو تکیه میدهم و فکر میکنم حتما اسکیمویی که آن را ساخته فراموش کرده برایش در بگذارد و انقدر مستحکم ساخته که بیخیال خراب کردنش شده و رفته است.
من اما نه جانی در پاهایم مانده که بروم، نه توانی در دستهایم تا ایگلو را کمی خراب کنم و داخلش بروم.
میلرزم و میلرزم! فکر میکنم دیگر سردتر از این امکان ندارد؛ اما بعد استخوانهایم میسوزند و درد میکنند و باز هم میلرزم.
یاد آماندا میوفتم که التماسم کرد "نرو" و با خودم فکر میکنم پشیمان نیستم! کسی درونم میپرسد واقعا؟
فقط میلرزم!
دستکشهایم خشک شدهاند. با درد و به سختی میپوشانمشان و با تمام توانی که برایم مانده بلند میشوم لنگلنگان به همان سمتی که از گروه جدا افتادم حرکت میکنم. به این امید که برای پیدا کردنم برگشته باشند.
برفهای داخل چکمههایم آب میشوند و پایم خیس میشود و بعد یخ میزند.
مجبورم جایی پیدا کنم و بنشینم. کفشها و جورابهایم را در هوا بچرخانم تا کمی خشک شوند.
میدانم حرکت گرمم میکند اما توانی ندارم. کاش به حرف آماندا گوش میدادم و ریشهایم را میزدم؛ قندیل بستهاند! طولی نمیکشد که دوباره طوفان شود و برف و باران هجوم بیاورند.
بایدسرپناهی پیدا کنم. سرپناه! چه کلمه خندهداری! زیر درختی مینشینم و از کولهام کیسه خواب را بیرون میکشم.
تکتک حرکاتم کند و با درد همراه است. کیسه خواب مقاوم در برابر سرمایی که چندصد دلار پایش رفت، به هیچ دردی نمیخورد. هیچچیز، اینجا به درد نمیخورد.
فکر میکنم، از قطب جنوب متنفرم و اعتراف میکنم کاش هرگز اینجا نیامده بودم! فراتر از آن، کاش هیچوقت آن نقشه سر راهم نمیآمد. انگار انسانها تا زمانی که در صلح و صفا و آرامش هستند به جد دنبال اهداف و وظایفشان هستند.
آنقدر سرسخت که حتی آماندا گفت ترکم میکند، اما باز هم آمدم.
ذهنم آرام نمیگیرد؛ همهی قوا از بدنم رخت بسته و به مغزم هجوم آوردند. دیگر کم مانده به ماهیت خودم شک کنم.
بهخاطر وظیفه آمدم یا مشهوریت بعدش؟
"خانمها و آقایان معرفی میکنم؛ اولین باستانشناسی که موفق به کشف تمدنی دفن شده در قطب جنوب شد! پروفسور جان لوران تشویق کنید!"
بعد میروم بالای سن و تندیس میگیرم بعدش چه؟ چه میشود؟
به خانهای میروم که آماندا نیست؟
با آن تندیس چه میکنم؟ آیا انسانهای آن تمدن زنده میشوند؟ آیا این
سرزمین دوباره ساخته میشود؟ آیا انسانهایی بهتر میشویم بعد از اینکه بفهمیم هزاران سال قبل مردمانی بهخاطر گناهانشان نفرین شدند و سرزمینشان نابود شد؟
سر تکان میدهم. خسته میشوم از هجوم این افکار.
خودم را دلداری میدهم؛ من به عملی که انجام میدادم اعتقاد داشتم...
هانا را میبینم که با کتابی قدیمی وارد دفترم میشود و میگوید: این کتاب نسل به نسل چرخیده و به دستش رسیده و میخواهد به موزه اهدا کند تا از بین نرود.
میخواست قدمتش را بررسی کنم.
کتاب را ورق میزنم. کلمات روی صفحه میرقصند. هرچه تلاش میکنم نگهشان دارم فایده ندارد!
از صفحه بلند میشوند و دور سرم میچرخند و بعد به طرف صورتم حمله میکنند.
برای صدمینبار بیدار میشوم و میلرزم.
جانی ندارم تا خودم را بغل کنم. عین جنازهای درون کیسهی خواب، بیحرکت دراز کشیدم. تلاش میکنم خوابم نبرد تا کابوس نبینم. شاید هم میترسم دوباره بیدار نشوم. همهجا طوفان و گردباد است.
برف و یخ از آسمان میبارد؛ در واقع میکوبد! از شدت کوبش تگرکهایی که هر کدام اندازه یک پرتغال است شیشه خانهها میشکند. روبهروی من بین این طوفان، زنی ایستاده و نگاهم میکند. رنگ پوستش همانند برفیست که از آسمان میبارد و چشمهایش یخی!
صورتش پر از جای زخمهای تازه است. شنلش در هوا میرقصد و دامنش گلی، خیس و کثیف است. دانهدانه اشکهایش میریزد و درجا یخ میزند.
انگار با چشمهایش التماسم میکند. کودکی سمتش میدود و با برخورد محکم تگرگی به بدنش روی زمین میافتد.
زن رو به آسمان جیغ میکشد و همهی خانهها میریزند و زن دفن میشود.
من...
میلرزم...
دوباره بیدار میشوم. زندهام!
صبح شده و سفیدی بیپایان برفها چشمم را میزند. به خورشید چشم میدوزم و چشمهایم میسوزند تا قطرهاشکی نریخته نگاهم را بر نمیدارم.
- هی من اینجام. گرمم کن!
صدایم خفه و گرفته است. به گمانم خورشید دور است و نمیشنود.
حتما گرمترین شب قطب جنوب بود که زنده ماندهام.
✍🏻نویسنده: معصومه پیرجانآوا
#هنرجو
#نویسندگی
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
قصهی شب💫 "وهو المعز المذل" #قسمت_اول احساس میکنم دستهایم دیگر متعلق به من نیستند؛ متورم، کبود
#قسمت_دوم
نقشه را از کیفم بیرون میکشم و یکبار دیگر سعی میکنم موقعیتم را پیدا کنم. بیسیمم همچنان کار نمیکند.
شمال و جنوب را پیدا میکنم و رشته کوههای نقشه را با واقعیت منطبق میکنم. به سمتی که فکر میکنم درست است راه میوفتم. دمای هوا بالا رفته و راحتتر حرکت میکنم اما هنوز درد دارم. اگر به سمتی که در نقشه مشخص شده حرکت کنم.
امکان دارد گروه را همانجا پیدا کنم؟ نمیدانم بدون غذا و بیسیم، اگر گروهم را پیدا نکنم چه مدت زنده میمانم؟
حتی اگر شهر مدفون شده زیر هزاران لایه یخ را پیدا کنم، نمیتوانم به کسی نشانش دهم. حتی شاید خودم هم کنارشان مدفون شوم. آیا نفرین خدایان شامل هر کسی که دنبال سرگذشت این مردم بوده هم میشود؟
شاید... بعد از ساعتها راه رفتن خسته و درمانده مینشینم. ضبط صوت را از کیف بیرون میکشم و روشنش میکنم.
- آم... خب... سلام
خاموش میشود.
کلافه دستهایم را روی صورت و ریشم میکشم.
هربار فکر میکنم دارم به سرما عادت میکنم، با شدت بیشتری خودش را نمایان میکند. بدنم از شدت سرما خشک شده و هنگام حرکت، درد، زیادی متحمل میشوم. به تپهای یخی تکیه میدهم. چند صدمتری از برفها فاصله گرفتم. زیر پایم دریاچهای یخ زده؛ قطرش زخیم است.
چشمهایم را میبندم تا قدری استراحت کنم و راه چارهای پیدا. آماندا نمیگذارد کنار گوشم صدایش را میشنوم. بعد صدای خودم را؛ فریادهایم را.
چهره آماندا وقتی گفتم در کاری که سر رشته ندارد دخالت نکند و او مظلوم و آرام گفت همیشه کار برای من مهمتر از او بوده است چرا همانجا نگفتم نه؟
اینطور نیست؟ چقدر دلم برایش تنگ شده.
از دیدن اینکه خورشید در حال غروب است، تقریبا گریهام میگیرد. اینبار موفق میشوم آتش روشن کنم.
در شعلههای تاریک و روشن آتش کودکی را میبینم که سمت زنی میدود. انگار مادرش است.
زن او را در آغوش میگیرد و سمت خانه میروند.
موهای کودک مرتب بافته شده و خوشحال است. بعد ناگهان همهچیز تغییر میکند همه در حال فرارند.
میلرزند و از دهانهایشان بخار بلند میشود.
مه همهجا را گرفته و بارش برف دید را مختل کرده است. دخترک ایستاده و نگاهم میکند با چشمهایی یخی، سرد و بیروح...
بیدار که میشوم آتش خاموش شده و انگار که واقعا یخ زده باشم بهزور تکان میخورم تا دوباره آتش روشن کنم. استخوانهایم تیر میکشند.
بهشدت میلرزم و اعضای صورتم را حس نمیکنم. تقریبا خودم را به آتش چسباندم و این کار اشتباه درد بیشتری برایم آورد. از ظهر گذشته بود که به نقطه مشخص شده در نقشه رسیدم. تا شعاعها فقط سطحی صاف به چشم میخورد و زیر پایم دریاچهای یخ زده.
فکر کردم باید بمانم تا گروه برسد اما اگر آمده و رفته باشند چه؟
هیچ وسیلهای برای کاوش همراهم نیست و بدون متخصص، هیچ دانشی درمورد حفاری در قطب ندارم.
با کوچکترین اشتباه درون دریاچه یخ میزنم. دیشب روی آتش یخ آب کردم و مقداری هم ذخیره اما گشنگی بیش از حد اذیتم میکند. دلم خانه را میخواهد. اتاق گرمم و آماندا.
چهشد که از گروه جا ماندم؟
آها... طبق معمول ژست خفن ها را گرفتم و تنهایی رفتم تا موقعیت آن محل را بررسی کنم اما راه برگشت را پیدا نکردم. در لحظهای رد پاهایم پوشیده از برف شدند حالا تقریبا سهروز است سرگردانم بدون غذا.
هانا میخندد و میگوید: این فقط یک افسانه است. با نگاه یک پروفسور میگویم آنقدرها تجربه دارم که بدانم برای کدام افسانه باید وقت گذاشت و کدام نه! این یه کشف بزرگه؛ تاثیرگذاره اگه نشانههای وجود یه تمدن رو پیدا کنیم. میتونیم حفاری رو شروع کنیم توی اون دما هیچ چیزی از بین نمیره. ما میتونیم اجساد انسانهای اون زمان رو همونطوری که بودن استخراج کنیم. فکر کن بهش! خبرش مثل يه بمب تو کل دنیا میپیچه براش یه موزه میزنیم و قول میدم از کل دنیا میان تا از نزدیک ببیننش...
و بعد از یکساعت سخنرانی، سم قبول میکند اسپانسر شروع اینکار شود و برایم گروه بفرستد.
بدون من و سمج بودنم قطعا دیگر کسی پیگیر این قضیه نمیشود و من هم شاید کنار این شهر خیالی دفن شوم. شاید روحهایشان در آن دنیا از من استقبال کنند. پوزخندی میزنم؛ حتی در آن دنیا هم دنبال توجه و ستایشم!
بیچاره آماندا که اینهمه سال من را تحمل کرد.
پاهایم تاولهای شدیدی زده و دیگر واقعا نمیتوانم هیچ قدمی بردارم. همه وجودم درد میکند و احساس آدمی به معنای واقعی کلمه بیچاره را دارم! پرفسور جان لوران بزرگ ببین به چه روزی افتادی کجاست آنهمه شهرت و افتخار و غرور؟
آنقدر به خودت مغرور شدی که فکر کردی از پس هر کاری بر میآیی، باید هم اینطور زمین میخوردی!
✍🏻معصومه پیرجانآوا
#هنرجو
#نویسندگی
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
#قسمت_دوم نقشه را از کیفم بیرون میکشم و یکبار دیگر سعی میکنم موقعیتم را پیدا کنم. بیسیمم همچنان
#قسمت_سوم
احتمالا باید مثل فیلمها و قصهها حالا که به کارهای بدم پی بردم، هلیکوپتر برای نجاتم بیاید؛ اما خبری نیست راستش واقعا منتظر آن هلیکوپتر لعنتیام!
اصلا باور نمیکنم اینطور تمام شود و انقدر تنها و غریب بمیرم. چرا کسی پیدایم نمیکند؟ چرا انقدر با خودم حرف میزنم؟ دیوانه شدهام.
به سختی خود را تکان میدهم و آتش روشن میکنم به سمت آسمان و نمیدانم به چه کسی التماس میکنم دیگر کابوس نبینم و آتش خاموش نشود، سردم نشود و بخوابم. درون کیسهی خواب خودم را مچاله میکنم.
همهشان زیبا و بینقص بهنظر میرسند. زنهایی باریک و بلند با موهایی طلایی تا زانو، پوستی سفید و چشمهایی به رنگ یخ و ترسناک...
دستهایشان را به هم گره میزنند و همگی نزدیکم میآیند و فریاد میکشند.
آتش خاموش شده و من نمیتوانم بلند شوم. کرخت و بیجانم. هرکاری میکنم فایده ندارد، انگار به زمین چسبیدم. به سختی و با فاصله نفس میکشم.
لبهایم به سختی باز و بسته میشوند و صدایی که به گوشم غریبه است خارج میشود.
_ باشه. من نتونستم به کسی ثابت کنم شما بهم بگین اینجا چه اتفاقی افتاده.
بعد چشمهایم را میبندم و میخوابم؛ متفاوت است؛ شاید چون دیگر قرار نیست بیدار شوم.
از چشمهایش خون میریزند و موهای دخترک را شانه میکشد میبافد و سپس شنلی تنش میکند.
دخترک لب صخره ای ایستاده و زنان پشت سرش خون گریه میکنند. ناگهان زنی جلو میدود و دخترش را در آغوش میکشد نگاه به آسمان میکند و از عمق وجود فریاد میکشد.
رعد و برقی میزند و بارشها شروع میشود.
دختر روی زمین افتاده و با چشمهایی بیروح نگاهم میکند مرده و مادرش بالای سرش شیون میکند بعد بارشها شروع میشوند و زمین میلرزد.
به پایین صخره سرک میکشم؛
پر از جسد دخترانیست که باید فدا میشدند.
زیبا، بور و با چشمانی همرنگ یخ!
تصاویر محو میشوند و شیونهای زن از دور به گوش میرسد؛ و بعد در یک آن، دیگر چیزی حس نمیکنم.
✍🏻معصومه پیرجانآوا
#هنرجو
#نویسندگی
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
#قسمت_سوم احتمالا باید مثل فیلمها و قصهها حالا که به کارهای بدم پی بردم، هلیکوپتر برای نجاتم بیا
امشب با داستان دوست داشتنی معصومه که یکی دو سال قبل سرکلاس با یکی از ایدههایی که درمورد باستان شناسی بهشون دادم و نوشت، بهتون شب به خیر میگم.
اون موقع معصومه مامانِ یه دختر ماهرو بود و الان یه قندعسل هم داره.
با این حال تو جمع کتابخونیم همیشه فعاله، کتابهای مختلف میخونه و بررسی و تحلیل میکنه و دست به قلم میشه.
شبتون پر نور✨️
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
وقتی عناصر داستان رو خوب میگیری، مثل خیال (زهرا) میتونی به راحتی و دقیق تو همهی نوشته و تحلیلها
چقدر حرفها و نگاههاتون رو دوست دارم که اینطور زیبا برام مینویسید
بله زخمها جزئی از وجود آدمن :)
#ابر_و_انار