امام خامنهای روحی فداه:
بنظر من دانشجوی موفق کسی است که:
خوب درس بخواند،
خوب تهذیب اخلاق بکند،
وخوب ورزش بکند
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
۱۶ آذر ماه روز دانشجو مبارک
#لبیک_یاخامنه_ای
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهتزاز پرچم عزای حضرت زهرا(سلام الله علیها) در آستانه فاطمیه در نجف🏴
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#فاطمیه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 خاطره شهید #صدرزاده از نماز عجیبی که شهید بادپا خواند!
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#فاطمیه
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
"ازکسانینباشکهرنجهاوگرفتاری
هایتراازنگاه،چهرهوحالتهایت
بههرکسیمنتقلکنی. . .!"
سختیهامهمانتوهستند!
#علیصفاییحائری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
کلیشههای انقلابی چاپ شده روی دیوارهای شهر تهران 👌🏻
اگر شما هم جایی دیدید و یا خودتون انجام دادید لطفا با ذکر اسم خیابان، برامون بفرستید
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ مداحی #فاطمیه 🏴
صاحب قبر بی نشون
سلام مادر🥀
برا زیارتت کجا
بیام مادر
🎙 حاج مهدی رسولی
#امام_زمان
#حجاب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_یازدهم
💟غاده اگر می دانست مصطفی این کارها را می کند، عقب نمی آید ، اهواز می ماند و اینقدر به خودش سخت میگیرد، هیچ وقت دعا نمیکرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد! هر کس می آمد مصطفی می خندید و می گفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم . و او نمی توانست برای همه آنها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است ، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست ، که مصطفی مال او است .
آن وقت ها انگار در مصطفی فانی شده بودم ، نه در خدا . به مصطفی می گفتم ایران را ول کن . منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون . مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد . احساس می کردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم . یک آشوب در دلم بود . انتظار چیزی ، خیلی سخت تر از وقوع آن است . من می گفتم: مصطفی تو مال منی . و او درک می کرد ، می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست ...
🖌 برایش نوشتم: کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ .
و او جواب داد که: این خودخواهی است . اما من خودخواهی تورا دوست دارم . این فطری است . اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی کنی ؟ من تورا می خواهم محکم مثل یک کوه ، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو می گویی ملک ؟ ملکیت ؟ تو بالاتر از ملکی . من از شما انتظار بیشتر دارم . من می بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را . تو باید در این خط الهی راه بروی . تو روحی ، تو باید به معراج بروی ، تو باید پرواز کنی . چطور تصور کنم افتادی در زندان شب . تو طائر قدسی . می توانی از فراز همه حاجز ها عبور کنی . می توانی در تاریکی پرواز کنی .
هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد ، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم ، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد . عصر بود و من در ستاد نشسته بودم ، در اتاق عملیات . آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آن جا نمی آمد ولی ناگهان در اتاق باز شد ، من ترسیدم ، فکر کردم چه کسی است ، که مصطفی وارد شد . 😳تعجب کردم ، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد،
🔹گفت: مثل این که خوشحال نشدی دیدی من برگشتم ؟ من امشب برای شما بر گشتم.
🔸گفتم: نه مصطفی ! تو هیچ وقت برای من برنگشتی . برای کارت آمدی .
🔹مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما . از احمد سعیدی بپرس . من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم ، هواپیما نبود . تو می دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام ، ولی امشب اصرار داشتم برگردم ، با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم . من خیلی حالم منقلب بود.
🔸گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می خواهم فریاد بزنم . خیلی گرفته بودم . احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم ، باز نمی توانم خودم را خالی کنم . مصطفی گوش می داد.
🔸گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی دهی.
😊او خندید وگفت :
تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند . حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم .
✨من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم . شب رفتم بالا . وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده ، فکر کردم خواب است . آمدم جلو و اورا بوسیدم .
❗️مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت . یک روز که اومدم دمپایی هایش را بگذارم جلوی پایش ، خیلی ناراحت شد ، دوید ، دوزانو شد و دست مرا بوسید،
🔹 گفت: تو برای من دمپایی می آوری ؟
آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد .
احساس کردم او بیدار است ، اما چیزی نمی گوید ، چشمهایش را بسته و همین طور بود.
🔹مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم . خیال می کردم شوخی می کند.
🔸گفتم: مگر شهادت دست شماست ؟
🔹گفت: نه ، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب میدهد . ولی من میخواهم شما رضایت بدهید . اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم . خیلی این حرف برای من تعجب آور بود.
🔸گفتم: مصطفی ، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست . خوب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم ، ولی چرا فردا ؟
⚡️ و او اصرار می کرد که: من فردا از این جا می روم. می خواهم با رضایت کامل تو باشد .
وآخر رضایتم را گرفت ....
💥من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم. نامه ای داد که وصیت اش بود و گفت: تا فردا باز نکنید بعد دو سفارش به من کرد، گفت اول اینکه ایران بمانید.
گفتم: ایران بمانم چکار؟ این جا کسی را ندارم.
مصطفی گفت: نه! تقرب بعد از هجرت نمیشود.
ادامه دارد...
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
13 Mostanade Soti Shonood.mp3
17.44M
🔉#مستند_صوتی_شنود
🔰 نیروی امنیتی که
#زندگی_پس_از_زندگی را درک کرد
📣 جلسه سیزدهم
🔹روزی که به بدنم برگشتم
🔹وضعیت جنگ اسرائیل درغزه
🔹گردابی از نور که من را به دشت بسیار نورانی برد
🔹ابر سیاهی که نصف آسمان را گرفت
🔹فرشته هایی که مسلح بودند.
🔹نقش نیت و اراده شیعیان در پیشبرد اهداف
🔹افرادی که از جنگ، رضایت خدا را در نظر نداشتند.
🔹با یک چرخش زمین، یمن را می دیدم
🔹حجاب هایی که با اراده او کنار می رفت.
نیت هرکس از جنگ را می فهمیدم
🔹تفرقه ای که در عراق بود
همه دنبال اثبات منیت خود بودن
🔹ملائکه مخصوص به جهاد
🔹ما غائبیم
همه عالم هستی در اختیار ماست وما غافلیم
🔹مقام حضرت آقا
🔹جنگ اطلاعاتی که درگیر آن هستیم.
#امام_زمان
🍁لطفِ خدا🍁
🔉#مستند_صوتی_شنود 🔰 نیروی امنیتی که #زندگی_پس_از_زندگی را درک کرد 📣 جلسه سیزدهم 🔹روزی که به بدنم
مستند صوتی شنود _ قسمت سیزدهم
✨ بسیـــــــــار جــذاب ✨
بشنویم، شاید بهخودمونبیایم !!
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa