☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_پنجاه_و_پنج
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد.. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.. ) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه..
چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد.. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم.
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع.
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش..). یک چشم بنده مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم..
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم.
بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم.
چند متر گام برداشتن.. بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی..
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم.. تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد.. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان ( خوش اومدی سارا جاان..) نفسی راحت کشیدم.. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد.. اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد..
بی وقفه چشم چرخاندم.. (دانیال.. پس دانیال کو؟؟)
رو به رویم زانو زد ( صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره..)
لحنش عجیب بود.. چشمانم را ریز کردم ( منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ )
خندید ( چقدر عجولی تو دختر.. کم کم همه چیزو میفهمی.. ) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد ( از اتفاقی که واست افتاده متاسفم.. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی.. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده.. واقعا حیف شد..سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی.. اما لجباز و یه دنده..)
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد ( و احمق.. ) لحن هر دو ترسناک بود.. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت.
صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. (چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن.. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش.. اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود..)
صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟؟
باورم نمیشد.. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم.
عثمان دست صوفی را جدا کرد ( هووووی.. چه خبرته رَم میکنی..؟؟ انگار یادت رفته اینجا.. من رئیسم.. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی.. پس نمیخواد بهم بگی چی درسته.. چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین.. بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم.. الانم زندست.. )
پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه..
صوفی به سمتم آمد ( تو
پالتوش یه ردیاب بود.. اونو خوب چک کردین؟؟) با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد..
درد نفسم را تنگ کرده بود.
با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم ( احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده میخوام..)
درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام.. غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید.. اینان از کفتار هم بدتر بودند..
عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد ( من کارمو بلدم.. اینجام نیومدیم واسه تفریح.. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن.. پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ.. خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت.. )
باورم نمیشد آن عثمانِ مظلومو مهربان تا این حد وحشی باشد..
صوفی در چشمانم زل زد ( دعا کن دانیال کله خری نکنه..)
در را با ضرب بست.
حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
#به_وقت_رمان
منتظر اعلام نظرات و پیشنهادات سازنده تون هستیم...
لینک نظرسنجی ناشناسمون:
http://payamenashenas.ir/E.D
بهمون بگین نظرتون در مورد بخش های مختلف کانال چیه و چه انتقاد یا پیشنهادی برای بهتر شدن کانال دارید،
با تشکر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو برای یک تشکر ساده هم که شده حتما بفرست برای خانمهای چادری و محجبه در این روزها 👌
#حجاب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 وضعیت مبتذل بازار لباس را دریابید
➖ حکومت وظیفه داره در این باب!؟
☫ استاد ازغدی
📢📣مردم عزیز توجه کنید و لطفا #تا_آخر متن رو بخوانید
🔻این روش کافی نیست ولی برای توجه بیشتر مسئولین ...این هم یک روش است اما کافی نیست
🔻مطالبه تلفتی،پیامکی و نامه ای
🔻مراجعه حضوری،بست نشینی و #تجمع_مقابل_وزارت_فرهنگ و مقابل #صداوسیما لازم است
🔻#فیلیمو_باید_حذف_شود چون فیلم های هنجارشکن و حتی بدون مجوز در آن پخش می شود اما فعلا از این پویش حمایت کنید و لطفا با شماره های زیر تماس بگیرید و اعتراض خودتان رو اعلام کنید
☎️ساترا ۰۲۱۸۸۳۴۵۱۹۹
☎️دادستانی ۰۲۱۳۸۵۸۱۱۲۴
🔻پویش داغ| درخواست بازنگری در ادامه پخش سریال #رهایم_کن
🔻 در این پویش آمده است: در سریال جدید نمایش خانگی «رهایم کن» پا را فراتر نهاده و به دنبال ترویج بی بندوباری رها شده و پخش گفتگو های سخیف بین هنرپیشه های «هنجارشکن»، خواهان برخورد قاطع با این رسانه و عوامل و هنرپیشه های این سریال جلوگیری از ادامه پخش و حذف چنین سریالها هستیم.
لینک پویش:
https://www.farsnews.ir/my/c/196824
✅برای فرج آقا #امام_زمان عج صلوات
#پالایش_مسئولین
#شهید_غیرت
#حجاب
8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📳 لا اکراه فی الدین و #حجاب اجباری
📛 اگه تو دین هیچ اجباری نیست چرا باید حجاب رو رعایت کنیم؟🤔
@modafeaan_hejab_shahrood
9.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️پلمپ فوری واحد صنفی در منطقه ۱۷ تهران به دلیل کشف حجاب و توهین به آمربه معروف توسط فروشنده آقا و خانم...
▪️باتشکر ازاقدام به موقع پلیس اماکن فرماندهی تهران بزرگ که کمتر از ۲۴ ساعت اقدام به بستن این واحد صنفی کردند.
✍ واحد صنفی جلوی آمر به معروف پرروگری کنه؛ عاقبت میشه همین. طبق اخبار رسیده؛ دیگه با یه عذرخواهی ساده بازگشایی نمی کنن و حالا حالا ها باید بدوند دنبال فک پلمپ و جریمه و دادسرا و...
نوش جانشان 😄
✍🏻به صحبت های این خانم کشف حجاب کرده دقت کنید.
👈🏻 نتیجه #جنگ_شناختی به همراه #تحریف و کم کاری مجموعه های آموزشی، خروجی بهتر از این نخواهد داشت.
🔹 آخه کجای قرآن حرف هایی که این خانم می گه رو مطرح کرده😱
#حجاب
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
🌸@Azadye_Hejab🌸
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
پیام مخاطب.....
کشف حجاب خودرویی و اماکن نسبت به روزها و هفته های گذشته کمتر شده است و حتی مغازه ها و اماکن هم در حال بهتر شدن است.
احساس میکنم که اگر دستگاههای امنیتی انتظامی در کار جدی باشند و قاطعیت داشته باشند و با جدیت برخورد کنند به شما اطمینان می دهم این هنجارشکنی های افسار گسیخته در کمتر از چند ماه جمع خواهد شد.
دوستان عزیز لطفا از دستگاههای امنیتی مطالبه کنید .پیگیری کنید که با هنجارشکنان برخورد کنند .
╭──
@JahadeTabeeeen
╰──────────
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏🌿』
💕اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
یهسلاممبدیمبهآقامونصاحبالزمان!
💕السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
💕یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
💕و یا شریڪَ القران
💕ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے
💕و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#هرروزدرپناهاهلبیتباشید
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa